-
تا به کی روز غم انگیزم و شب ها نگران...
جمعه 6 فروردین 1395 14:36
سلام من یه پسر 28 ساله هستم نمی دونم از خوش شانسی یا بد شانسی تو دانشگاه عاشق دختری شدم که واقعا دوسش دارم خودم قصد داشتم تا 35 سالگی ازدواج نکنم ولی عاشقی دیگه ..... من تقریبا 9 سالی میشه که با دخترا رابطه دوستی دارم و با دختر های رنگارنگ رابطه داشتم کارم شده بود وعده ی دروغین ازدواج دادن به دخترا تا خودم به نیازم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 فروردین 1395 13:37
تا همین دیروز آب دماغ های سبز و زرد حاصل از سرما خوردگی ات را با گوشه ی آستینت پاک میکردی ، حالا با کلاس شده ای و برای من food sensivityمیگیری ؟!
-
بهار آمده با یک بلیط مجبوری...
دوشنبه 2 فروردین 1395 21:28
یک دقیقه مانده بود تا95 ، بساط صبحانه هنوز روی میز بود.مامان قرآن را باز کرده بود و چشم هایش را بسته بود و به ما هم گوشزد میکرد که زود باشین آرزو های قلبی تونو از خدا بخواین.بابا هم ساکت بود و لبش جوری بود که انگار هم لبخند می زند و هم نمیزند.توماج حوله پیچ از حمام آمد و نشست جلوی تلویزیون. من دهانم از خمیازه های...
-
در لحظات آخر سال سکوت خواهم کرد
شنبه 29 اسفند 1394 16:01
تصویری یافت نشد... یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام فرصت های از دست رفته ام.تلاش های بی نتیجه ام.احساسات گاها سرکوب شده ام.یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام شب های تنهایی ام.به احترام حرف هایم در دومین کنسرت زندگی ام. به احترام سکوت هایم.فریاد های نزده ام.شعر های نگفته ام.یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام عشق های بی...
-
که از انفاس خوشش...
چهارشنبه 26 اسفند 1394 16:05
94 سال سختی بود.سال شکستن ها.سال شکست خوردن ها و دوباره زور زدن ها.سال دوست شدن با دشمن ها و دشمن شدن با دوست ها بود.سال افسردگی و شعر خواندن بود. سال شب های تاریک و شعر گفتن.سال شکستن ده هزارمین قراری بود که با خودم بسته بودم.سال نگاه کردن به آسمان و شک داشتن بود. سال لایک دادن به آن ماورائی ها و یقین داشتن بود. سال...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 اسفند 1394 21:51
مامان اون کلاشینکف منو بده لطفا.اینا جواب نمیدن
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 اسفند 1394 20:28
حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش /در لشکر دشمن پسری داشته باشد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 اسفند 1394 00:44
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد/ بگذاری برود، آه به اصرار خودت...
-
چال روی گونه ات آخر مرا دق می دهد...
شنبه 22 اسفند 1394 00:08
خدا جان میگویم اگر هنگام آفرینش من ، زمانی که هنوز گلم خشک نشده بود ،اگر انگشت شست و سبابه ات را میگذاشتی روی طرفین لپم و اندکی به سمت داخل فشار می دادی ، بعدا نتیجه اش جالب از آب درمی آمد ها...نه؟
-
دکتر شما که درد مرا درک میکنید/دکتر شما که..آخ...شما که..که دکترید...!
پنجشنبه 20 اسفند 1394 00:18
عکسی یافت نشد... خوب شد رفتی دکتر.اینجا جای تو نبود.آنجا فکر کنم تو را بهتر بفهمند. میدانم که احتمال دارد کتاب هایت را آنجا چاپ کنی. کار خوبی میکنی. اینجا به شعر بها نمی دهند. شاعر بودن را کار احمقانه ای میدانند و شاعر ها را بی کار ترین موجودات زمین...مثل مامان که در دورانی وقتی می فهمید شعر میگویم؛ میگفت مگه تو درس...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 اسفند 1394 22:48
دوستی که بیست بار پیغام دادی که انتظار داشتم واسه روز زن فمنیستی بنویسی!! واین حرفها آن هم با لحنی به زعم من تمسخر آمیز! عرضم به حضور شما که بنده نه فمنیستم که فمینیست و مسائل پیرامونش را به گه کشیده اند، و نه وظیفه ی خودم میدانم که راجع به چیزی حتما اظهار نظر کنم ، و نه دوست دارم اعتقادات قلبی خودم در مورد یک سری...
-
سپس یکشنبه ای آمد که تو برای یافتن من آمدی...
شنبه 15 اسفند 1394 21:52
یک، دو ، سه ، چهار ، پنج تا انگشتر کردم توی انگشتم.من عاشق انگشتر نیستم، دیوانه ی انگشترم.همانطور که دیوانه ی ماه و گوجه سبز و جیپ هستم.راه افتادم به مقصد َ...مقصد َ ...نمیدانم. دلم میخواست بروم جلوی باغ سیب و جولان عارفانه بدهم. اما از جایی که از نظر پدر و مادر گرامی من ، باغ سیب مقصد محسوب نمیشود و جولان عارفانه هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 اسفند 1394 20:45
صدای جمعیت رو وقتی که آهنگ تموم شد می شنیدی بالا میاوردی.همشون دیوونه شده بودن.همشون دقیقا همون احمقایی هستن که تو سینما مثل کفتار به چیزایی که اصلا خنده دار نیست می خندن. به خدا قسم اگه نوازنده ی پیانو بودم و یا بازیگر سینما و این مشنگا فکر میکردن که من خیلی محشرم حالم بهم میخورد.حتی دلم نمیخواست برام دست بزنن. مردم...
-
آخر دنیا؛ جایی برای آرامش....
جمعه 7 اسفند 1394 13:38
یک جایی هست که جدیدا پاتوقم شده ، به اسم آخر دنیا.یا ته دنیا.یا ماتحت دنیا.این ها اسم های منتخب من هستند. البته ماتحت دنیا اسم مناسبی نیست. نقطه مقابل ماتحت دنیا اسم مناسبی است.نقطه مقابل ماتحت هم نمیدانم چیست. از داروخانه که رد می شوم ُ کارکنان شینیون کرده اش را می بینم که تماما جراحی شده اند و نیز خانمی را که بیرون...
-
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست...
یکشنبه 2 اسفند 1394 19:53
اول از لرزش دست هایش شروع شد.انگشتر دستش نبود وگرنه هر پنج تایشان تق تق به هم می خوردند.بعد پاهایش لرزید.بعد تک تک مهره های ستون فقراتش.تک تک شان لرزیدند و درد گرفتند.((احساس رخوت و دردی شدید/درمهره های کژ تو کمر/ از این دم و بازدم بی ثمر))بعد نفسش شروع کرد به گرفتن.این جور نفس تنگی هایش با اسپری درست نمیشد.بعد یک دست...
-
شب نوشت
چهارشنبه 28 بهمن 1394 20:15
قبلا ها ملت می گفتند که ما تلاشمان را می کنیم و زورمان را می زنیم.امید است که یک چیزی شویم. و الحق که عده ی زیادی از آنها یک چیزی می شدند. اما الان ملت همان اول میگویند که تلاش نکنیم، چون قطعا چیزی نخواهیم شد...
-
شب نوشت
چهارشنبه 28 بهمن 1394 20:12
زندگی از آنجایی شروع می شود که درک می کنیم تنهاییم...
-
زندگی یک چمدان است که می آ وری اش...
چهارشنبه 28 بهمن 1394 20:04
همیشه آدم هایی دور و بر آدم هستند که دوست داشتن و نداشتنشان معلوم نیست. حتی معلوم نیست چند چندن با آدم.وقتی حالشان بد است ، وقتی دارند از درد و غصه می میرند ، وقتی پروژه هایشان شکست خورده ، وقتی بالای برج ایستاده اند و هر آن امکان پرت شدنشان هست ، وقتی آنقدر گریه می کنند تا جانشان در آید ، آدم را خوب می شناسند. هی زنگ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 بهمن 1394 21:42
ما آدم های توی اتوبوس آدم های خسته ای بودیم. آدم هایی خسته با چشم هایی نیمه باز. آدم هایی خسته با چشم هایی نیمه باز و قلب هایی پر درد.آدم هایی خسته با چشم های نیمه باز و قلب هایی پر درد و دست هایی که...دست هامان بد آورده بودند... همه ی ما ویژگی های مشترک زیاد داشتیم. همه ی ما با هم خیلی فرق می کردیم. همه از زندگی...
-
اشک هایت را پاک کن ترلان...
پنجشنبه 22 بهمن 1394 21:28
یوحنا ! کوک کن کمانچه ات را که ترلان، عروس بلند بالای ایل چون ماه شب چهارده می آید... آرشه ات را از یال های نقره فام سمند ترلان که دُرسا نام باشد ، بساز و مسحور کن عالمیان را با نوای کمانچه ات که عروس همچون سرو ایل می آید.زنان ایل! از چشمه ها آب آورید و حنا را آماده کنید که بر دست های چون گلبرگ ترلان گذارید و دف...
-
دوست داشتم وحشی باشم...یک وحشی واقعی
پنجشنبه 22 بهمن 1394 00:29
خب ...راستش را بخواهید ابتدایی که بودیم یک هفته قبل از 22 بهمن هرچه معاون و معلم داشتیم میریختند توی کلاسمان و هی تهدید پشت تهدید که اگر برای هفته ی بعد روزنامه دیواری درست نکنید مادرتان را میخواهیم و چه میدانم پرونده تان را میدهیم زیر بغل تان و این حرف ها.و از همان روز یک دلهره ی عجیب در من جان میگرفت و بزرگتر و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمن 1394 22:37
بالاخره درستش کردم.با بدبختی فراوان.پست هایی در روزهای آتی خواهم گذاشت.ممنون که کافه ام را تنها نگذاشته اید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 بهمن 1394 19:15
دارد حالم را بهم میزند این لایف استایل...یک هفته ست هیچ غلطی نکردم.هیچ غلطی.فقط مثل بدبخت ها یک گوشه نشسته ام.درست مثل بدبخت ها.پست طولانی تر از این هم نمیشود بگذارم. بلاگ اسکای شاش میکند رویش و تحویلم میدهد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 بهمن 1394 22:11
تف توی ذاتت بلاگ اسکای که سه ساعت است میخواهم بنویسم و خالی شوم و نمیگذاری. هی حرف از خطای لعنتی در ذخیره ی خودکار لعنتی ترت میزنی. شاشیدم به تو و بقیه ی سرویس های کوفتی توی این دنیای کوفتی تر
-
دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم...
جمعه 2 بهمن 1394 21:14
یک عصر زمستانی بود. از آنهایی که خی لی به آد م نمی چسبد. ا ز آنهایی که فکر میکنی محال ممکن است یک اتفاق خوب بیفتد.از آنهایی که هی توهم میزنی.هی دلت میگیرد.هی میخواهی داد بزنی...سازم را گرفته بودم توی دستم و سم اسمیت با آن صدای زیرش،مثل بلبل های کمیاب آمازونی، توی گوشم جیغ میزد. ایستادم. دکمه های پالتوم را باز...
-
یادش بخیر...
چهارشنبه 30 دی 1394 00:06
نامه ی سپیده ، مبصر کلاس ، به من...اوا خر دوم ابتدایی
-
دو تا کلاغ پریده به قصه های جدا...سه شنبه را سپریدن به هیچ جای کجا
سهشنبه 29 دی 1394 23:45
به گ مانم یک سه شنبه ی یخ زده ی پاییز ی بود از ان لعنتی هایش... که قادر است آدم را بکشد... دست هایت را گ ذ اشتی توی جیب پالتوت و دور شدی و از بخارهای دهانت کل جهان مه گرفت به گمانم از همان سه شنبه بود که تمام مرد های پالتو پوش شهر...توبودی...
-
پست ثابت
چهارشنبه 23 دی 1394 00:10
به یاد ایام قدیم،کامنت هارا باز کردیم...
-
دکتر...آخ دکتر!
چهارشنبه 23 دی 1394 00:01
عکسی یافت نشد حال ما هم بد نیست دکتر. حال شما چطور است؟خوب بهت می رسند؟ غذاهایت را دوست داری؟ آن تو خیلی درد دارد دکتر...میدانم...این بیرون هم خبری نیست.ما هم نفس می کشیم. اینجا هم همه سا کتیم دکتر.دیگر حوصله ی فریاد نداریم.به گلدان هایمان آب نمی دهیم. آواز هم نمی خوانیم. گران می خریم و صدایمان هم در نمی آید.کمرمان...
-
نقطه نقطه تا عدم
چهارشنبه 9 دی 1394 23:25
بند پوتی ن هایش را محکم بست و موزیک را پلی کر د و راه افتا د.توی هوایی که شامل کل ج دول مندلیف میشد. (( خانم اجازه! من برای ستون اول ج دول رمز درآ وردم: هی لیل ا ناز کرد، رامبد سوسول فرار کرد..._گم شو از کلاس من بیرون)) دس ت در جیب و هندزفری در گوش و سر توی یقه. و توی هندزفری اش مدرن تاکی نگ قصد داشت برادر لویی را...