☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

پاییز ، ای مسافر خاک آلود...

به شهریوری که دارد تمام میشود فکر میکنم.به پاییزی که در راه است.به شهریوری که ازش خوشم نمی آید.به پاییزی که ازش متنفرم...پاییز بد . پاییز غم انگیز . پاییزی که در آن حس میکنم کم آورده ام.حس میکنم که دیگر بس است ادامه دادن.پاییزی که حس میکنم یک شکست خورده ی واقعی ام  و سر گرزم شکسته و مانده ام که دسته ی لامصبش را چکار کنم...پاییز ها خودم را سفت میچسبم و میشوم  یک آدم پرمشغله.که البته اینطوری برایم خوب است. آدم پر مشغله ای که درگیر چیز های دیگر به جز مشغله اش نمیشود. آدمی که به فکر خودش است فقط.آدمی که عاشق کسی یا چیزی یا جایی یا موزیکی نمیشود....چرا که اگر در پاییز درگیر چیزی شوم می میرم. وابسته ی چیزی شوم می میرم.آن هم نه مرگی که بوی آمبولانس و بیمارستان بدهد ! نه. یک عصر پاییزی که توی بالکن نشسته ام و چایی میخورم ، یکهو لیوان از دستم می افتد و نرم می افتم روی برگ های پاییزی و می میرم....می میرم....




آغاز

شروع دوباره مان در جایی جدید....با بخشی از شعر موسوی:

حسی شبیه غم  بدنت را گرفته بود

از خانه ای که بوی تنت را گرفته بود

میخواستی که جیغ شوی: خسته ام عزیز ...!

یک دست خسته تر دهنت را گرفته بود

میخواستی فرار... که مثل دو چشم خیس

چیزی مقابل ترنت را گرفته بود

میخواستی بمیری و از دست دست هاش...

با گریه گوشه ی کفنت را گرفته بود........