☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

بعله خود بنده هم با خیلی چیزهای موجود در جامعه موافق نیستم.شده که از شدت عصبانیت فحش هم بدهم.شده متنفر شوم از اینکه در چنین جامعه ای زندگی میکنم.شده حالم از اغلب عالیجنابان و گردن کلفت های موجود به هم بخورد ، اما وقتی یک جانور تک سلولی چندش آور و مبتذل در قالب سالومه می آید و از وضعیت ایران انتقاد میکند و با آدم های بی خود اطرافش مسخره می کنند و میخندند و بعد هم ادعای تمدن و وطن دوستی میکنند، جدا عصبانی میشوم.دلم میخواهد داد بزنم که فقط تو یکی خفه شووووو

نشسته بود کنارم روی نیمکت.گفت: بده رو دستت نقاشی بکشم.گفتم : دیوونه رو گچ نقاشی میشن، این بانده! گفت: ببین من حالیم نیس.میدی بکشم یا نه.گفتم: من که میدونم تو مریضی دیوونه ای تک سولی کودن بدبختی.بیا بکش...گفت : اوه  لطف داری :)

یک استکان سکوت..ویک بسته هیچ چیز

اولین کسی بودم که بعد از باران پارک را افتتاح می کردم.هنوز هم باران ریزی می بارید.همان چند نفری هم که بیرون بودند چترشان را سفت گرفته بودند روی سرشان.پارک خیلی خلوت بود.مردم همیشه دعا میکنند که باران بیاید و وقتی هم می آید فرار میکنند سمت خانه هایشان یا آلاچیقی چیزی.یکی از مورد علاقه هایم توی زندگی پارک خلوت بارانی است.پارکی که نه بچه ها تویش ونگ بزنند نه پسر ها و دختر های نوجوان آویزان هم باشند.نه بوی قلیان ازش بیاید نه جوجه. توی این پارک می شود قدم زد.میشود فکر کرد.می شود به نتایج مهمی رسید.میشود شعری از لرد بایرون را زمزمه کرد.میشود پابرهنه روی نیمکت ایستاد و کوه های خسته ی البرز را نگاه کرد.خدا بهم وعده داده اگر بنده ی خوبی باشم و غلط اضافی نکنم ، میدهد برایم گوشه ی بهشت یک پارک همیشه خلوت ِ بارانی درست کنند.تازه اگر خیلی صالح باشم و کظم غیظ را هم یاد بگیرم میدهد چند تا درخت قارچ و درخت کلوچه  فومن هم برایم بکارند.فکر کنم حالا فهمیده باشید که چقدر پارک خالی  از مردم را دوست دارم.مردم را هم دوست دارم؟ میدانید...من آدم غیر مهربانی نیستم.همین مهربان بودن یک سری جاها به ضررم هم بوده.ودروغ است اگر بگویم هیچ وقت از مهربان بودن پشیمان نشده ام.اما چیزی که هنوز در نیافته ام این است که آیا می شود از مهربان بودن ، دوست داشتن را نتیجه گرفت؟I dont know...

تنها کسی که چتر نداشت مردی بود که کله اش را کرده بود توی سطل آشغال و سبزی پلاسیده و تکه ی جوجه و لیمو و لاشه ی بقیه ی غذای جوامع مرفه را میخورد و کلی هم با خودش حرف میزد.یک زن و مرد جوان دیدم با سه تا بچه ی قد و نیم قد.شاید بزرگترینشان 5 سالش بود که جیغ میزد و پدر فحش میداد و مادر سعی در آرام کردن پدر داشت.یکی را هم انگار هفت بار پوشکش کرده بودند و به زور راه میرفت.یکی هم توی بغل بابای عصبانی بود و دستش را میکرد توی گوش بابایی. و ناگفته نماند که یکی هم در راه بود.توی شکم مامان.آدم  را یاد دورانی می انداختند که لوازم پیشگیری از بارداری اختراع نشده بود. پدر و مادر هر دو فوق العاده خسته بودند.هیچ کس سعی در ساکت کردن بچه ها نداشت.مامان به زور راه می رفت و یک لحظه دیدم که چانه اش لرزید.همیشه دیدن چنین صحنه هایی آزرده ام میکند.نه اینکه منظورم فقط به آنها باشد اما بچه دار شدن بدون منطق و فکر، وقتی هنوز خودت را نمیتوانی جمع کنی، وقتی حوصله ی رسیدگی به نیاز های روحی بچه ات را نداری، وقتی رسیدن به آرزو هایی را که خودت به آنها نرسیدی را از اون انتظار داری ، جنایت است. از من که بپرسید میگویم تولد نغمه ی ناکوک و بیمارگونه ی بشریت است.در این برهه سخت بر این باورم.آغاز شکل یافتن و تولد بشریت منهای آن لحظه که اسپرماتوزویید های سرخوش میروند تا به سلول سرخوش تری برسند، دردو رنج است.پایان یک لذت آغاز یک جنایت است، وقتی نمیتوانی انسانی را تامین کنی.و از همان لحظه که اسپرماتوزویید ها حرکت مستانه شان را آغاز میکنندکه حتی ممکن است حاصل نقصی در یک وسیله ی کاربردی باشد(!!) آن نغمه ی مریض شروع به نواختن میکند....ول کن شب نویس.بس کن دیوانه.تمام کن این چرخه ی لعنتی را...

دو تا ماشین خیلی آرام خورده بودند به هم.هیچ کدام خراش هم بر نداشته بودند.راننده هاشان پیاده شدند و مثل اینکه دارند راجع به آب و هوای بهاری صحبت می کنند، با آرامش به خواهر و مادر یکدیگر فحش دادند و در تصوراتشان یک بلاهایی به سر مادر یکدیگر آوردند و در تهدید هایشان خواهر همدیگر را از باکرگی در آوردند و بعد انگشت وسطشان را گرفتند سمت هم و سوار ماشین هایشان شدند و رفتند.مردم کم کم داشتند می آمدند بیرون.داشتم/باید میرفتم خانه.

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان/گردون کجا به فکر سامان من بیفتد...

از دوستانی که احوال دست داغان شده ام را پرسیده بودند سپاسگزارم .هرچند هنوز درد دارد اما به حول قوه ی الهی رو به بهبود است...

+شاید کم پیداتر شویم.شاید هم نه

با یاد 17 بهمن

شاید چیزی که اسمش را گذاشته اند سرنوشت، اینطور خواست عزیزدل جنتلمن

شاید اگر الله مسلمانان

اهورای زرتشتیان

عیسای مسیحیان

آمون مصریان  

و خدایان یونانیان هم دست به کار می شدند،

نمی توانستند آن ده قدم فاصله ی بینمان را کم کنند...


شک نکن من که هیچ، آسمان هم زمین میخورد...

بهم ثابت شده وقتی از چیزی متنفر باشم دقیقا برایم اتفاق می افتد.حالا میخواهد تعریف از خود باشد یا خیر ، من دوچرخه سوار بدی نیستم.سال های زیادیست که دوچرخه سواری میکنم و مدتهاست جزو یکی از بهترین یاران من شده.مثل گلدان هایم.سازم.کتاب هایم.وقتی یار های صمیمی تان چنین چیز هایی باشند غصه ی رفتن شان را نمیخورید.غصه ی مردن شان را.غصه ی این را که نکند یکهویی تغییر کنند وشما از از آنها چندش تان بشود. حالتان را خوب می کنند بدون اینکه عاشق چهره یا پول یا تیپ شما باشند.دوچرخه ام حکم پودروسو ی آلبرتو گرانادو را دارد برایم. اما اصل موضوع اینکه امروز دومین باری بود که کنار چند نفر زمین می خوردم.همان چند نفری که اواخر شهریور پارسال هم کنارشان کله پا شدم  و صد البته که شدت آن خیلی بیشتر بود.آرنجم یک متر روی آسفالت کشیده شد و هنوز هم جایش مانده.درست یادم است که دراز به درازپهن شده بودم وسط کوچه و دوچرخه هم افتاده بود رویم و چشم هایم هیچ جا را درست نمی دید و با شال باز شده داشتم فکر میکردم که چقدر حیف شد که اینقدر زود مردم.جوان خوبی بودم.هنوز جا داشتم که به یک سری چیز ها برسم...که یکهو پسر بنگاهی  گولاخ همسایه را دیدم که می آید سمتم._ خانوم چیزی شد؟...خواستم بگویم نه هیچی فقط یه ذره اوف شدم که توجهم به سمت بازو هایش جلب شد.از جاییکه دستش شروع شده بود تا جاییکه انگشتانش درآمده بودند تتو های حماسی و انقلابی و عاشقانه زده بود. از چهره ی مرحوم جان لنون و مرلین مونرو  گرفته تا چه گوارا و فیدل و جانی دپ حتی. وچند جمله ی عاشقانه و عارفانه ی انگلیسی و فارسی در ستایش جوانی و عشق و زن و سیاست  ، روی آن یکی دستش نقش بسته بود.به اضافه ی چند علامت مخصوص بلاد کفر(!) به اسم علائم فراماسونری که وقتی  اول راهنمایی بودیم و پرورشی داشتیم یک کسی می آمد و راجع بهشان برایمان حرف میزد و یادمان می دادهرکسی از این علامت ها بکشد خدا خشتکش را می کشد روی سرش و در همان حالت پرتش میکند توی آتش. داشتم شخصیت های تاریخی مورد علاقه ام را از توی آلبوم نوینی که پیش چشمم گسترده شده بود پیدا می کردم که دیدم دوچرخه ام را بلند کرده._میخواین دستتونو بشورین؟فکر کنم بدجور زخمی شده...نمیدانم چه جوری و کی ولی تا به خودم آمدم ازش تشکر کرده بودم و سوار دوچرخه شده بودم و سعی داشتم هر چه سریع تر از آن مکان شوم دور شوم. و اما امروز....که یک چیز حلقه مانند کوفتی گیر کرد لای رکاب و کفشم و تقریبا در همان جای قبلی و جلوی همان آدم های قبلی کله پا شدم. اما قبل از اینکه پسرک بنگاهی با آن دست های عجیب غریبش به یاری من بشتابد، سریع خودم را جمع کردم و دور شدم. و بماند که حالا دارم با دست تا آرنج باندپیچی شده تایپ میکنم.

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم...

فصل اول-ساعت 2:30صبح-کسی رو بیدار نکن

صدای خرخر بابا بلند شده بود.آرام پتو را کنار زدم و لباس پوشیدم.یک سویشرت گشاد متعلق به دوره ی مزوزوئیک که کلاهش را کشیدم روی سرم و یک شلوار لی.پاورچین پاورچین(چقدر از این دو ترکیب مسخره بدم می آید)رفتم تا نگاهی به مادر و آقای پدر بیندازم.هر دو در خواب عمیق بودند.مامان در خواب هم حالت سرهنگ مآبانه اش را حفظ کرده بود و چشم هایش جوری بسته بودند که انگار هر آن ممکن است باز شوند. موهایش باز بود.یقین دارم خواب می دید در حال تربیت چریک های جنگی اش است.آقای پدر قیافه ی آرامی داشت.دست های بزرگ و قشنگش روی سینه اش بودند.چقدر این دو نفر را دوست دارم خدا...

فصل دوم-ساعت 2:40صبح-یاد بگیر اجسام در حال سقوط رو بگیری

وقتی میخواستم کلید ها را بردارم نگاهم روی در اتاق بود.تا دستم بهشان خورد ذارتی افتادند روی زمین و صدایشان به گوشم مثل یک انفجار می مانست.گفتم الان است که بیدار شوند.همان طور سرجایم ماندم.صدایی نیامد.خم شدم و آرام کلید ها را برداشتم. در را باز کردم و رفتم بیرون و آرام بستمش.نصف کار انجام شده بود.پوتین هایم را پوشیدم و به دوچرخه ام که گوشه ی حیاط  آرمیده بود نگاه کردم.

فصل سوم-ساعت2:45 صبح-توجه کسی رو جلب نکن

در حیاط را هم آرام باز کردم.دوچرخه را بردم بیرون و بستمش.حالا بیرون بودم.هندزفری را گذاشتم توی گوشم.کوچه خلوت بود .پا زدم و رسیدم به خیابان اصلی.نیمه شب های کرج دیوانه کننده اند.ماشین های کمی آن دور و اطراف بودند.کسی توجهی به من نداشت. صورتم را باشال پوشانده بودم.با سرعت می رفتم.نامجوی لعنتی توی گوشم میخواند.طبق معمول ترنج را.باد یک قسمت از موهایم را آورده بود بیرون و میرقصاند.گذاشتمشان تو.

فصل چهارم-ساعت 3:15 صبح-جلوی ماشینا با صدای خودت سرفه نکن

سرنشینان بیشتر ماشین هایی که بیرون بودند دخترها و پسر های سرخوش را تشکیل میدادند که الکی میخندیدند و سیگار دود می کردند.حواس هیچ کس به من بود.خدای من! بهشت باید چنین جایی باشد! از کنار یک ماشین رد شدم.دود سیگارشان  که خورد بهم سرفه ام گرفت.نگهش داشتم.

فصل پنجم-ساعت 3:40 صبح-زندگیتو دوست داشته باش

از آن هوا ها و حس و حال های دیوانه کننده بود.یقین داشتم نیشم زیر شال باز است.شهر خلوت تر شده بود. احساس تنهایی نمیکردم.اگر زندگی همیشه چنین حسی بهم  میداد، هیچ وقت راهم به راه آهن نمیخورد...قلبم آهنگین می تپید. خوشش می آمد از یکی از سمفونی های بتهوون تقلید کند.ماشین هایی که توی خیابان بودند فاصله ی زیادی با من داشتند.شروع کردم به همراهی با نامجو: گفتا تو از کجایی کآشفته می نمایی...گفتم منم غریبی از شهر آشنایی...تا جایی که جا داشت داد میزدم.

فصل ششم-ساعت4:15صبح-هیچ وقت از کسی که شلوارک طرح پرچم آمریکا میپوشه، نپرس دیشب چیکار می کرده

توی زندگی ام  کمتر پیش می آید که آنقدر حس خوب داشته باشم. به فکرم افتاد شاید صدای فریادم یکی از آن مردهای چاقی را که در حین انجام یک کاری بوده ترسانده و او سریع شلوارک طرح پرچم آمریکایش را پوشیده و آمده لب پنجره که ببیند کدام دیوانه ای است که نصفه شبی خزعبل داد میزند. وبعد که یادش افتاده صدا متعلق به یک مونث بوده سرش را با نچ نچ تکان داده و برگشته سر کار نیمه تمامش. از این فکر مسخره خنده م گرفت. بلند خندیدم.

فصل هفتم-ساعت4:40 صبح-مواظب باش پاهات از پتو بیرون نباشن

حالم خوب بود. باید برمیگشتم خانه.مامان برای اذان صبح بیدار میشود.دلم برای پتو و بالشم تنگ شده بود.رسیدم دم در.کلید را  که توی قفل چرخاندم چیک صدا داد وباز شد.آرام رفتم تو.دوچرخه را گذاشتم سرجایش.پوتین هایم را در آوردم و آرام در را باز کردم و رفتم تو.کلید ها را گذاشتم سرجایش.رفتم سری به مامان و بابا بزنم.هنوز خواب بودند.عمیق ِ عمیق.مامان توی خواب گروه های چریکی اش را تربیت کرده بود و در حال آموزش آخرین فنون استتار به آنها بود.حالت بابا اصلا تغییر نکرده بود.آمدم توی اتاقم و لباسم را عوض کردم و رفتم زیر پتو.انگار چیزی تغییر نکرده بود اما زندگی خیلی بهتر شده بود.

روی دیوار رو به رویم نوشته بود : 

آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد/کاش می آمد و از دور تماشا میکرد... 

حالم خوب نبود.وقتی حالم خوب نیست شاعر بدی نیستم.یک بیت بهش اضافه کردم:  سوختم در طلب عشق و تلی خاکستر/سری از مجمع الاسرار دل حاشا میکرد...

باید بلیط آخر این قصه را خرید...

می گفتی دلت برای اردیبهشت های وطن تنگ شده دکتر. و میدانم  به هیچ وجه از من انتظار نداری که از درختان سبز و توت های کوچک و کال و آواز پرنده های خوشحال برایت بگویم.میدانی که دکتر...آدم وقتی حوصله ی خودش را هم ندارد هیچ کدام از این ها را نمی بیند.یعنی می بیند ولی بی تفاوت رد میشود.اما می توانم این را بگویم که دیروز کنار پنجره ی اتاقم یک قناری زرد نشسته بود.یک قناری زرد و کوچولو.یک قناری زرد و کوچولوی آزاد.زل زده بود توی چشم هایم.مرا یاد کسی می انداخت که سال ها پیش از پشت پنجره ی  طبقه ی سوم یک ساختمان زل میزد به من.خواستم بگیرمش که ببرم یک جای درست و حسابی آزادش کنم که از دستم در رفت...نمیدانم از آزادی توی این شهر پر دود که گربه های حرامزاده اش در هر طرف میرقصند و آدم هایش شبانه روز در حال جفت گیری یا تصور جفت گیری هستند خوشش بیاید یا نه.میدانی دکتر...کم کم دارم حوصله ام را برای تحمل همه ی آدم ها از دست میدهم.گاهی دیگر نمیتوانم فقط بهشان لبخند بزنم و حرف هایشان را به یک ورم هم حساب نکنم.گاهی مغزم از دستشان درد میگیرد دکتر.از اینکه نیمی از آنها موقع مواجه شدن با آدم، نمیکنند خفه شوند یا اینکه با خود ِ واقعی شان بیایند جلو.مثل یک آتشفشان احساسات عمل میکنند و خودشان هم نمی فهمند دکتر.یکهو با خودشان می نشینند فکر میکنند که تو از آنها بالاتری.خیلی بالاتر.اوه خدای من خیلی خیلی بالاتر!! پس شمشیر و تبر بر میدارند و می آیند سراغت که خردت  کنند. و تو از همه جا بی خبر...!

جمعا پنج شش تا موضوع صحبت وجود دارد که با هر کسی و توی هر جمعی می نشینم، همان چند موضوع در حال مطرح شدن با لحن ها و صداها و پیاز داغ های مختلف هستند.می آیی از یک چیز جدید صحبت کنی که مثل داگ پشیمان میشوی. آدم ها دیوانه ی کلیشه اند دکتر.تکراری حرف می زنند، تکراری عاشق می شوند، تکراری سفر میکنند، تکراری تیپ میزنند.تکراری فحش میدهند...با شنیدن حرف هایشان میفهمم که چقدر دچار ابتذال شده  ایم دکتر.که ابتذال جزو عادات روزانه شان شده.چند روز پیش توی یک گالری یک پیکسل دیدم که رویش نوشته بود:من اینجوری اصلا نمیتونم!!...خواستم به حال بدبختی مان گریه کنم.خواستم بزنم توی سرم دکتر.نمیدانم چرا اما یاد ولنتاین پارسال افتادم که یک سری دختر ها وقتی جعبه ی کادوشان را باز کردند و یک عدد لامپ صد روبان بسته شده دیدند، خندیدند که ای جان! چه ابتکاری!. چقدر آدمها راحت می خندند دکتر.به ابتذال کشیده شدن فقط برایشان خنده دار است و بس...

اینجا پر از آدم های بیمار است دکتر. پر از آدم های کمبود دار. پر از آدم های دیوانه. و من از زن ها و مردهای دیوانه ای بیشتر میترسم که مثل همه ،صبح ها مسواک میزنند.جلوی آینه خودشان را مرتب میکنند.دکمه ی کتشان را به ترتیب می بندند.لاکشان را می زنند.ریش هایشان را می تراشند و مثل آدم های معمولی از خانه می زنند بیرون.و اگر سروکارت باهاشان بیفتد، اگر ازت خوششان نیاید ، خنجرشان را در می آوردند و آرام آرام میکنند توی قلبت. و تو را با دندان هایی که تیز نیست از هم می درند دکتر.از  زن ها و مرد هایی می ترسم که ریششان تا سینه شان و دکمه ی یقین شان تا زیر چانه بسته ست.که چادرشان تا روی ابرو های نامنظم شان آمده و وقتی ذکر میگویند چانه ی مقنعه شان میرود توی دهنشان. آنهایی که پر از ادعایند و به سبب دعا ها و مناجاتشان حس میکنند فرزند خدایند و اجازه و حق امر کردن را دارند.آنهایی که جوری راجع به جهان آخرت حرف میزنند که انگار هر روز با خدا ناهار میروند آنجا.آنهایی که توی تاکسی تسبیح به دست ذکر میگویند و از خدا طلب مغفرت میکنند و برایشان مهم نیست اگر که بوی عرقشان مریخی هارا بیهوش کرده.برایشان مهم نیست اگر تو از دستشان مچاله میشوی یک گوشه و آرتروز گردن میگیری چرا که پاهایشان 175 درجه باز است و با هر پیچ ریزی می افتند روی تو. و ماشین که میرسد نزدیک امامزاده دولا راست میشوند و بلند بلند عرض ارادت میکنند که السلام علیک یا اولاد پیغمبر! اگر آن اولاد پیغمبر بفهمد که برخی مریدانش چه قشری هستند، تنش توی قبر به لرزش می افتد......ببخش که این روزها اینقدر حالم گرفته است دکتر.تنها چیزی که میتوانم بهش پناه ببرم همین قلم بی افسارم است.ببخش که یک بار نشدتوی نامه هایم از چیز های خوب_اگر وجو دارند_بنویسم. سلول های خاکستری مغزم دارند جیغ می کشند.عکس کاکتوس هایم را برایت خواهم فرستاد دکتر... 

شاعر کلت به دست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.