-
با مریدان سیکس پک حسین همراه شویم...
یکشنبه 11 مهر 1395 22:00
این ور ها اینطوری است که اگر احیانا بنده ی خدایی با جفتش کات کرده باشد,تا امدن محرم تحمل میکند تا در این ماه عزیز جفت دلخواهش را بیابد و برگزیند.ور های دیگر را نمیدانم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مهر 1395 21:50
یک جور میگذرانم این روزهارا عزیزدل گاهی با خودم حرف میزنم گاهی دراز میکشم و به صدای باد گوش میدهم درست مثل پیرمردهایی که رادیو شان خراب شده... شب نویس
-
شبیه شهر پس از جنگ، مملو از خونم...
دوشنبه 5 مهر 1395 14:45
شبیه شهر پس از جنگ، گیج و متروکم به مالکیت یک اسم تازه مشکوکم به مالکیت هر چیز زنده و بی جان به مالکیت تصویر های سرگردان به مالکیت این روزهای دربه دری به مالکیت پاییز های یک نفری... + مهدی موسوی
-
پاییز آمده ست که خود را ببارمت...
پنجشنبه 1 مهر 1395 21:49
باید یک چیزی به اسم پاییز باشد ولی از همان اول ازش خوشم نمی آمده.از همان وقتی که مدرسه میرفتم.از همان وقتی که خودم را آماده میکردم تا با مدیر و معاون و ناظم سر چیز های ساده سروکله بزنم.سر اینکه چرا پالتوم کلاه دارد؟این دستبند های کوفتی چیست توی دستم؟چرا ناخن انگشت اشاره ام بلند تر است؟ آن زهرماری که می بندم به پیشانی...
-
ابرقهرمان من؛بابا
یکشنبه 28 شهریور 1395 00:28
عصر ها توی حیاط آپارتمان بغلی چهار تا دختر بچه با هم بازی میکنند.میخندند.دعوا میکنند.آشتی میکنند.صدایشان می پیچد توی اتاقم.اسم یکیشان کیاناست...امروز داشتند راجع به بابا هایشان حرف میزدند: _بابای من اندازه ی رئیس جمهور پول داره _بابای من یه تفنگ داره هم قد بابای کیانا _بابای من میتونه ماشینو با یه دست هل بده _بابای من...
-
سایه ی دولت همه ارزانی نو دولتان/من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن...
شنبه 27 شهریور 1395 23:48
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن/ گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست/عالمی داریم در کنج ملال خویشتن... + محمد حسین شهریار.که شعر خوانی را با غزل های سحرآمیزش شروع کردم.و یکی از دلایل انتخاب سازم، سه تار نواز بودن استاد بوده.و زمانیکه غزل میگفتم(تا زمانی که بفهمم غزل فعلا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 شهریور 1395 22:39
_نمیدونم این زندگی مسخره و تکراری تا کی میخواد ادامه پیدا کنه...بالاخره روی خوششو به ما نشون میده یا نه... _از این میترسم که بعدا بفهمم روی خوشش همین روزا بودن...
-
قرار بینمون یادت نره!
سهشنبه 23 شهریور 1395 20:22
زمانی گفتم دم ِ خندوانه گرم،که دیدم پس از روز ها و روزها، لبخند ضعیفی گوشه ی لب های بابا جا خوش کرده...
-
سفری به سال های دور...
سهشنبه 16 شهریور 1395 01:23
طی یک مسافرت 2 الی 3 روزه رفته بودم منطقه ی آبا اجدادی ام.جد اندر جد مامان و بابا آنجا خان بوده اند و بساط خوان نعیم و زندگی خرم شان آنجا گسترده بوده.با تردیدی که حاصل از احساس غریبی بود رفتم توی کوچه باغ هایی که کودکی ام را با درخت هایش تقسیم کرده بودم ، روی علف ها دراز کشیدم و پاهایم را توی جوی هایی که زمانی...
-
به مادرم بنویسید گرچه خواهم مرد/دلم خوش است که پایان داستان خوب است...
شنبه 30 مرداد 1395 23:30
میدانی مامان...آدم ها بزرگ میشوند.بزرگ ها پیر میشوند و پیر ها می میرند.این همان دختر کوچولوی توست که بزرگتر از چیزی شده که فکرش را میکرد.بزرگتر از چیزی که میشد فکرش را کرد.حالا مشکلاتی دارد.دل مشغولی هایی که مجالش نمیدهند...یک زمانی هم تو همسن من بودی مامان.دوستان زیادی داشتی که میتوانستی رویشان حساب کنی.خانواده ی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مرداد 1395 23:54
در دور دست ها، بین درخت های مورد علاقه ام ، روی چمن ها ایستاده و نه مرا می شناسد ، و نه میداند که چقدر چشم هایش را دوست دارم...
-
بر حجم رنجی که بر ماست بنگر...
پنجشنبه 21 مرداد 1395 01:21
از روزی میترسم که نوشتن هم نتواند آرامم کند دکتر.کلمات آخرین آرام کننده های منند.البته بعد از ساز. آن هم در برهه ای مثل این روز ها که هیچ نکته ی مثبتی درش پیدا نمیشود.گفته بودی این بار بیشتر از خودم بنویسم دکتر.درجاهایی فرم هایی سیاه کرده ام.و در جاهایی برای مصاحبه ی حضوری، حضور پیدا کرده ام.این اواخر هیچ موفقیتی در...
-
چه خوش فرمود جنتلمن
جمعه 8 مرداد 1395 00:01
که:از یه سنی به بعد یاد گرفتم دیگه دلتنگ نشم.نه اینکه نشم، مگه میشه آدم دلتنگ نشه.اما فریادش نزنم.چون کسی صدای دلتنگیو نمیشنوه...
-
نشسته ایم برای ادامه دادن صبر...
سهشنبه 5 مرداد 1395 00:14
یک آن به خودم آمدم.چکار داشتم میکردم؟مگر به خودم قول نداده بودم آن برهه ی گه که تمام شد کمی برای خودم باشم؟کمی به روح بیچاره ام برسم؟ آیا غیر این بود که تمام برنامه هایم را ول کرده بودم تا چند روزی آسوده باشم؟تمام آن صبح های کابوس وار و شب های دلگیر را که بوی پاییز میدادند حتی، تحمل کرده بودم به امید این روزها.مگر هی...
-
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت ...
چهارشنبه 30 تیر 1395 16:48
گاهی وقت ها میفهمی هرچقدر هم که زندگی به درد نخور و مسخره باشد، باز یک چیز هایی هستند که وقتی یادشان می افتی قلبت به تپش بیفتد.مثل دوست های با معرفت.مثل رفقایی که حالت را خوب میکنند.میدانید...مثل یک نور کوچک ِ باشکوهند در صحنه ای تاریک... + از رفقای مجازی ام به خاطر کامنت ها، ایمیل ها و پیغام هایشان به شدت...
-
29 تیر؛ سالروز میلاد من...
سهشنبه 29 تیر 1395 00:58
وقتی به دنیا آمدم که عده ی زیادی از کلاغ ها مرده بودند و عده ای هم نه.همه ی عکس ها گرفته شده و تلفن و کامپیوتر و زود پز سوپاپ دار اختراع شده بود.وقتی به دنیا آمدم که داس و چکش های زیادی شکسته بودند.آدم های زیادی مرده بودند و آدم های زیادی زنده بودند.وقتی به دنیا آمدم که شاملو عصرها قلم به دست میگرفت هنوز.که شهناز خوب...
-
از خواب می پرم میترسم از خودم/دیوانه بودم و دیوانه تر شدم...
چهارشنبه 23 تیر 1395 00:39
حقیقت این است که از این همه تناقض که از زندگی بیرون می پاشد هیچ خوشم نمی آید.فی الواقع بسی خسته و ملولم...
-
دست خودم نیست زمینگیری ام/ عاشق این آدم زنجیری ام...
چهارشنبه 16 تیر 1395 01:28
نشسته بودم روی چمن های پارک.حتی یادم نیست به چه فکر میکردم و کجای فکر هایم بودم که مغزم ارور داد.هیچ یادم نیست به چه فکر میکردم اما مغزم داغ بود.سعی کردم طوری بلند شوم و سر پا بایستم که افکارم نریزند روی زمین.یادم نیست به چه فکر میکردم اما عصبی بودم.راه افتادم که بروم خانه.بچه کوچولوها لای دست و پایم گیر میکردند و بعد...
-
داداش بی تربیت
جمعه 11 تیر 1395 17:29
شاید 8 سالم بود.مامان گفته بود مواظب محمد،پسر همسایه باشم.چون آدم خاک بر سری است و کارهای خاک برسری زیادی کرده.میگفت خودش دیده که یک بار محمد،میم،دختر همسایه را خر کرده و میم هم از آنجایی که بچه بوده به حرفش گوش داده و...هیچ وقت از محمد خوشم نمی آمد.شاید6 سال از من بزرگتر بود.بچه که بودم با آن راه رفتنش مرا یاد غاز می...
-
از سخنان شب نویس
چهارشنبه 9 تیر 1395 22:08
ترجیح میدهم با تبر قطعه قطعه شوم و از روی قطعاتم هجده چرخ رد شود، ولی در زندگی ام حالتی پیش نیاید که کسی فکر کند دارد در حقم لطف میکند...
-
ساعت 21:30 به وقت کرج
دوشنبه 7 تیر 1395 01:18
از همان موقعی که نشستم توی اتوبوس حواسم به آقای کم سن و سالی بود که دو تا بچه توی بغلش داشت.یکی شاید نزدیک 4سال و دیگری کمتر از 1 سال.تمام مدت حواسم به دست های کوچولوی بچه ی کوچکتر بود.و پاهایش.چقدر ناز و معصوم بودند.تا به حال بچه ای به آن سن و سال ندیده بودم که به جای مامان توی بغل بابایش باشد.وقتی گریه میکرد بابایش...
-
هذیان
دوشنبه 31 خرداد 1395 16:12
نگو که آنجا ماندنی شدی دکتر.قول داده بودی بهار، یک بار هم که شده بیایی وطن.اینجا بهار دارد ته میکشد دکتر.از شعر هایت می فهمم که چقدر دلتنگی. اما از جنس دلتنگی کسی که میگفت: دلتنگ چیزی ام که دوست ندارم دوباره برگردد...وفتی هنوز حالم را میپرسی یعنی امیدواری که بهتر شوم.متاسفم که امید هایت به وقوع نمی پیوندد.ملول تر از...
-
دیر زمانیست که بارانی ام...
شنبه 29 خرداد 1395 00:13
مرد فرو رفته در آیینه کیست تاکه مرا دید به حالم گریست ساعت خوابیده حواسش به چیست؟ مردن تدریجی اگر زندگیست "طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام..." + علیرضا آذر
-
به ارتباط تو با سوسک های در تختم/که حس کنی چقدر مثل قبل بدبختم...
شنبه 22 خرداد 1395 19:25
لامپ خاموش است و لپتان را چسبانده اید به بالش و دلتان میخواهد که خوابتان بیاید ولی نمی آید.از خاطرات دوران جنینی تان تا مخلفات شامی که خوردید هجوم می آورند توی ذهنتان. و همچنین حرف هایی که به موقع باید می زده اید و نزدید.فحش هایی که باید می داده اید و ندادید.یاد کلاس اول ابتدایی می افتید که یکی از بچه ها روی نیمکت آخر...
-
من سفر کردم از ترانه شدن...
جمعه 21 خرداد 1395 01:32
نشسته بودم توی پارک خلوت نزدیک یک مدرسه ی راهنمایی ، که شب ها محل تجمع چاقوکش ها و خفگیر ها می باشد ولی روز ها آرامشش ستودنی ست.چند تا دختر 13-14ساله راهنمایی هم آخرین امتحانشان را داده بودند و چند تا چیپس و پفک گذاشته بودند که بعدا بخورند و حالا داشتند با یک بطری آب، آب بازی میکردند و دنبال هم می دویدند و از آمدن...
-
اندر حکایات مال مفت
سهشنبه 18 خرداد 1395 21:50
روزی از روز های ماه ژوئن، شب نویس کبیر در حالیکه غرق در مسائل لاینحل عالم بالا سر در شنل خویش فرو برده و در حال مراقبه بودندی، درحول بلوار شهرداری جولان عارفانه دادندی که ناگهان شیخ ابوالحسن بلعمی عبد الصغیر بلژیکی رادیدندی که همچون میمون های دست آموز سرزمین هندوستان از شجرات توت کنار خیابان صعود کرده و بی درنگ از آن...
-
زل میزنم به سقف در این رختخواب ها...
جمعه 14 خرداد 1395 18:53
دراز کشیده ام کف اتاق و زل زده ام به سقف.آخ که (نیمه)شب ها چقدر طاقت فرسا میگذرند.چقدر دردناک میگذرند.چقدر من خسته ام.یکی نیست بگوید گه میخوری از الان خسته میشوی که من هم سکوت کنم و سرم را بیندازم پایین و او از حرفی که زده پشیمان شود.یکی هست که بگوید گه میخوری از الان خسته میشوی ولی جوری نیست که بتوانم سرم را بیندازم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 خرداد 1395 23:03
گاهی فکر میکنم همه ی چیزایی که قرار بوده حس کنم، احساس کردم و از اینجا به بعد چیز جدیدی قرار نیست حس کنم، فقط نسخه های کوچکتری از اون احساسی هستن که قبلا تجربه کردم... + فیلم Her
-
مثل احوال تار بی شهناز...
جمعه 7 خرداد 1395 21:32
بار الها ! طبق محاسباتم گمان میکنم که داری میزان سگ جان بودنم را امتحان میکنی.مرا گذاشته ای لای پرس که ببینی استخوان هایم تا کی تحمل دارند و نمی شکنند.همه ی اینها هم روزی تمام میشوند لابد.فقط فشار راجوری تنظیم کن که وقتی از لای پرس آمدم بیرون بتوانم سر پا بایستم + میتوانم ادعا کنم همه چیز به شدت روی اعصابم، روی حساس...
-
تفکرات عصر یک روز در کنار جیسون
چهارشنبه 5 خرداد 1395 17:11
نشسته ام روی تپه ی مورد علاقه ام به اسم جیسون توی آخر دنیا.سر ِ کوه های البرز را می بینم که از دود بیرون زده و نفس می کشد.تنه اش لای دود غرق شده.صورتم لای دود غرق شده.یکی از پوتین هایم را درآورده ام و گذاشته ام کنارم.من هر چهار فصل سال را پوتین می پوشم.اگر هفت تا هم فصل داشتیم باز هم هفت تایش را پوتین میپوشیدم.پوتین...