عصر ها توی حیاط آپارتمان بغلی چهار تا دختر بچه با هم بازی میکنند.میخندند.دعوا میکنند.آشتی میکنند.صدایشان می پیچد توی اتاقم.اسم یکیشان کیاناست...امروز داشتند راجع به بابا هایشان حرف میزدند:
_بابای من اندازه ی رئیس جمهور پول داره
_بابای من یه تفنگ داره هم قد بابای کیانا
_بابای من میتونه ماشینو با یه دست هل بده
_بابای من میتونه با سرش دیوارو خراب کنه
_بابای من پرواز میکنه...
:| :|