☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

من بچه ی کودنی بودم که یقین داشت پلید ترین دیو قصه هم گلدانی دارد که در تنهایی هایش به آن آب میدهد و عاشقش است...

چیزایی که زنده نگهم داشته و باور نمیکنی

                                                                    


ببین ایزابل ! گاهی وقتا بزرگترا مشکلات زیادی پیدا میکنن که قادر به حل کردنشون نیستن.اون موقع ست که از مسائل کوچیک مشکلاتی می سازن که بتونن حلش کنن و اینجوری آروم بشن...گوشت به منه ایزابل؟..میدونم بی رحمانه ست . و حتی احمقانه.اما گاهی همینه که باعث میشه آدم خودکشی نکنه! همینه که کمک میکنه ادامه بدیم به این زندگی لعـ...ایزابل.دخترم...باورت میشه اگه بگم گاهی شک میکنم که از این پاییزای لعنتی جون سالم به در می برم یانه؟!...


+ راشل..دلم برایت تنگ شده جانور دوست داشتنی ام...

به وقت غروب آخرین ستاره ی صبح، من برایت پیانو میزدم...

هی سالی! بیا یه کم به عشق فکر کنیم! بیا بریم روی برگا قدم بزنیم..تو کراوات سرمه ای تو ببند ، منم موهامو باز میذارم.بیا پرنده ی بدبختمون رو پرواز بدیم.سالی...دستتو بده به من

سوگند به ...

                                                             


سوگند به ماتم گربه های  چاق گریان...وبه رفاه نایلون های خشک شناور در باد و به نگرانی سیم خاردار های پایگاه هوایی ِ...هوایی ِ مهرشهر...سوگند به تار های صوتی ساخته شده از ترامادول و نیز به یک پشیمانی لذت بخش پنهان شده بین دو دفتر سیم دار...سوگند به پاییز های زبان نفهم و پیاده روهای روشنفکر کثیف و به نجابت جن های آنارشیست...سوگند به شهرت سوسکی  فرورفته در گه آدمی با چک های نقدی و تختی چهارنفره و سوگند به شهوت سیگار های بهمن که سرخ است فیلـ...فیلتر آن...مامان؟!..چی شده...مامان! به خدا من نبودم...مال من نیست...مامان؟...

دست هایش...

                                       


یک زن قادر است خیلی چیز هارا با دست هایش بیان کند یا اینکه با آنها تظاهر به انجام کاری کند. در حالی که وقتی  به دست های یک مرد فکر  میکنم ، همچون کنده ی درخت بی حرکت و خشک به نظر میرسد.دست های مردان فقط به درد دست دادن ، کتک زدن ، طبیعتا تیر اندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا میخورند.این ها کارهایی هستند که دست یک مرد توانایی انجام آنها را دارد. و البته کار کردن. اما به دست های زنان در مقایسه با دست های مردان باید به گونه ای دیگر نگاه کرد: چه موقعی که کره بر روی نان می مالند ، و چه موقعی که موها را از روی پیشانی کنار میزنند. هنوز هیچ فقیهی  به این فکر نیفتاده است که درباره ی دست های زنان در آیین پروتستان صحبت کند...آنها به جای آن فقط درباره ی قوانین ، اصول ، هنر و دولت به موعظه می پردازند...

+ از کتاب "عقاید یک دلقک" نوشته ی "هاینریش بل " استخراجش کردم

پراکنده میگویم...میدانم.

                                                                              

از وقت هایی که ضعیف میشوم متنفرم.وقت هایی که سپرم را وسط راه میگذارم زمین و داد میزنم و یک لگد هم حواله اش میکنم.یا وقت هایی که سپرم از دستم می افتد و خودم هم می افتم رویش و برای مدت ها می میرم.یا بد تر از همه اینکه کنار سپرم مینشینم و گریه میکنم...

خدای من گاهی بدجور خوابش میبرد. جوری که هر چه داد میزنم صدایم را نمیشنود. بیدار نمیشود.یا بیدار میشود و یک لبخند میزند و باز میخوابد...این را به خانم مرادیان نگفته بودم.همین را که خدای من خدای خوش خوابی است. همین را که گاهی که باهاش حرف میزنم پشتش را میکند به من و وانمود میکند که برایش مهم نیست چه زری میزنم!...بله این را به خانم مرادیان نگفته بودم.او که بهمان یاد داده بود توی مدرسه بلند نخندیم چون صدای خنده مان پسر های مدرسه بغلی را تحریک میکند. و آن وقت است که خدا دهانمان را با ناخن های خونینش پاره میکند. یا موهایمان را میگیرد و مارا به سقف آسمان هفتم میکوبد...و من همیشه توی یقه م میخندیدم و گوش میدادم  به صدای خنده هایی که از کره ای دیگر می آمد!کره ای که خدا مارا به خاطر موجوداتش کتک میزند.کره ای که آدم های خوشبخت دارد. آدم هایی که میتوانند جوری بخندند که آن بیلبیلیک ته حلقشان معلوم شود. آدم هایی که هر کاری میکنند حقشان است و مجازات نمیشوند. آدم هایی که پریود نمیشدند...

اما به خانم مرادیان نگفته بودم خدای من آن طور ها هم نیست.مهربان تر است!فقط گاهی خوابش میبرد...گاهی که سپرم افتاده. گرزم شکسته.زره ام پاره شده...مثل حالا که انگار ضعیف تر از همیشه ام.حالا که نیمه شب سایه ی شبح ها روی دیوار می افتد.حالا که جن ها توی کمد قایم شده اند و نگاهم میکنند...