-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 آبان 1399 13:23
یادش بخیر!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 شهریور 1398 17:34
از ما چه مانده است؟...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 شهریور 1398 23:29
گره بزن زبانم را
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 مرداد 1398 01:19
هیچ چیز مرا از درد جدا نمیکند. آخ ای زندگی.. ای بی رحم ترین... گرگان_ در تبعید.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مرداد 1398 11:21
یک روز از تمام خانه ها می روم و بی کس میشوم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 مرداد 1398 02:17
آخ ای زندگی، بی رحم ترین...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 خرداد 1398 03:22
هیولایی در کار نیست، عزیز.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 بهمن 1397 01:53
حالا اینجا امن تر از بقیه ی جاهاییست که نوشته هایم را به اشتراک میگذارم.وبلاگ نازنینم.کافه ی قشنگم.بدون ادیت مینویسم.مثل چرک نویس.حالا که قلبم تبدیل به هزاران تکه ی غمگین شده.دوست دارم فریاد بزنم.بگویم که رفیقم زیرآبم را زده و هنوز که هنوز است لکه هایش از روی روحم پاک نشده.بگویم که حالا از تمامی آدم های اطرافم بیزارم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 آذر 1397 04:03
دوستتان میدارم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مرداد 1397 01:35
بی وفا شده ایم وبلاگ نازنین.خوب میدانیم...
-
فوقع ما وقع
جمعه 1 تیر 1397 15:34
۱۴...۱۵ سالم که بود حس کردم توی شعر گفتن به یک جاهایی رسیده ام.به جاهایی که بتوانم عینک گرد بگذارم و ارایش نکنم و کثیف باشم که ازم بپرسند این چه هیبتی است؟و من هم بگویم: من شاعرم.و بعد اسپرسویم را بنوشم و به دور دست ها نگاه کنم.البته که این یک حس بود.آن موقع تقریبا هیچ جای دنیای شاعری نبودم.ولی خب فکر میکردم میتوانم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 خرداد 1397 15:14
هی.من دروغ گفتم.من غصه ات را نمیخوردم.میدانستم داری با اشک مینویسی.که هی آب دماغت را به پتو می مالی.میدانستم سرت در حال انفجار است.حتی میتوانستم رگ های شقیقه ات را تصور کنم که بیرون زده.من برایت ناراحت بودم،اما تمام حواسم به شکلات های توی دستم بود.نه از روی بیرحمی.ببین رفیق،نمیتوانی انتظار داشته باشی بیشتر از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 خرداد 1397 04:25
نیمه شب های خوابگاه به تنهایی قابلیت از بین بردن آدم را دارند.اگرهر انکار کننده ای را در شرایطی که در حال حاضر هستم،قرار دهید،گریه کنان اعتراف میکند.حتی به جرم های نکرده اش...
-
قصه را تا میشوم بیدار،یادم میرود...
شنبه 8 اردیبهشت 1397 23:29
کم کم دارد یادم میرود که بار اول که دیدمش چه تنم بود.چه تنش بود.وقتی از کنارم رد شد چه گفت.دارد یادم میرود که بال درآورده بودم.دارد یادم میرود که بازوهایش چه دمایی داشتند.انگشت هایش چقدر بلند بودند.چند تار مو از ریش های چانه اش سفید شده بود.بوی نفس هایش دارد یادم میرود.داغی گردنش هم.رگ های آبی روی ساعدش هم.دارد یادم...
-
من ابرانسان نیستم!
پنجشنبه 9 فروردین 1397 02:48
با شما که این حرف ها را ندارم.از آشنایی با آدم های جدید می ترسم.این را فقط خودم میدانم و خودم.مخصوصا آدم هایی که به آشنایی با من مشتاقند.آنهایی که تعریفم را شنیده اند.از کار هایم شنیده اند.و حالا مشتاق آشنایی و رفاقتند.من در ذهنشان ابر انسان فوقالعاده ای ام که موفق میشوم.که از ته دل میخندم.که خوبم.که قشنگم.که مثل یک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 اسفند 1396 04:55
فقط باش.اصلا هرچی تو بگی.هرچی تو بخوای.نباشی تیکه ی بزرگی از دنیای من سیاه میشه.فقط باش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 اسفند 1396 03:00
میگفت امشب خودِخدا را تو چشم هایم دیده. +۱۱ نفر از عزیزانم اعلام وجود کردند.برای آن ۱۱نفر و خودم مینویسم.همگی میشویم ۱۲نفر.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 اسفند 1396 01:30
میشود لطفا اگر مرا میخوانید اعلام کنید؟میشود صدایی از خودتان دربیاورید؟حتی در حد چند نقطه که فقط بدانم هستید؟
-
دیدی چطور با دیاپازون های شکسته کوک شدیم؟...
جمعه 4 اسفند 1396 15:50
دوست داشتم باشی.مخصوصا وقت هایی که حالم خوب است.وقت هایی که دل توی دلم نیست.دوست داشتم باشی و ببینی که چطور کار میکنم.مرا وقت شادابی ببینی.وقت هایی که رژ قرمز میزنم.وقت هایی که دستم به سیگار کشیدن نمیرود.وقت هایی که موهایم را می بافم.وقت هایی که انگار در دنج ترین گوشه ی عالم لم داده ام و سرتاپا زرد پوشیده ام.دوست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 بهمن 1396 22:58
یادم می آمدکه گاهی دستم را میگذاشتم روی صورتم و تک تک ذراتم آغشته به رنج میشد....
-
ماهی سیاه در برکه ای جدید
دوشنبه 13 آذر 1396 12:07
ماهی سیاه در برکه ای جدید مامان همیشه درِ قابلمه های داغ روی گاز را با دست برمیداشت.من نمیتوانستم.چون قبلش فکر میکردم که ممکن است دستم بسوزد و حرارتی ساختگی در حد ذوب را توی دستم تصور میکردم که هی بیشتر میشود و تا مغز استخوانم نفوذ میکند.اما مامان قبلش به سوختن دستش فکر نمیکرد.به هیچ چیز فکر نمیکرد.به همین خاطر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبان 1396 03:36
باز هم خواهم نوشت...
-
پاییز می آمد
یکشنبه 9 مهر 1396 22:56
انار هایی را که پانیذ بهم داده،به علاوه ی روبان ها و گل سرهای بی شمارم میگذارم توی جعبه.تمام وسیله هارا جمع کرده ام،حرف های زدنی را زده ام،رفتنی ها را رفته ام،فلافل هایم را با پانیذ توی شهدا خورده ام،با بکس کنار خیابان باغ سیب قدم زده ام،لئو را بوسیده ام،با حیاط و با اتاقم خداحافظی کرده ام،روی دیوار های اتاقی که دیگر...
-
اهریمن
پنجشنبه 23 شهریور 1396 00:23
این بار فرشته نبودم.بلکه خود خود شیطان بودم.نه مثل همیشه از ازخودگذشتگی و فداکاری و بردباری و خویشتن داری و صبوری خبری بود،و نه معنی این مزخرفات را درک میکردم.این بار خود شیطان بودم.با چشم هایی سرخ و دندان های تیز و دست های خونی.این بار شیطان بودم و در جایی میان آتش و دود فرمانروایی میکردم.غرورها را له میکردم،عقده ها...
-
این سایه های رد شده از کوچه کیستند؟
چهارشنبه 15 شهریور 1396 00:27
چقدر مرا میشناخت؟همان قدر که مسافران این ور مترو،مسافران آن ور را.ولی آنقدری تنها بود که وسط عروسی پیام داده بود:اون معجونی روکه گفتی درست کردم.البته با آبلیمو کمتر.چون بهت گفتم که دکتر چی گفته بهم ولی دکترا حرف زیاد میزنن.امروز صبح حالم خیلی بهتر بود.به نظرت اگه بهش آب جوش اضافه کنم و هرروز بخورم حالم بهترهم میشه؟...
-
هوایی
دوشنبه 6 شهریور 1396 14:56
میگفت بار آخر چنان تنگ در آغوشم کشید که دریافتم آسمان بی انتها همانجاست.پس بال هایم را به خاک سپردم و برای همیشه زمینی شدم...
-
قفسی با در نیمه باز
شنبه 4 شهریور 1396 03:01
اینکه آدم چقدر باید لا مروت باشد که اسم پسرش را بگذارد قلی،نمیدانم.ولی به هرحال اسمش قلی بود.یعنی تمام دوران مدرسه بالای برگه های امتحان،جلوی نام،نوشته بود قلی.به عنوان قلی درس جواب داده بود.دوستانش قلی صدایش کرده بودند.توی ذهنش خودش را "هی قلی!"خطاب کرده بود.به هرحال او قلی بود.از آن قلی های افسرده.از آن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 شهریور 1396 02:16
شب مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای... +شهریار...
-
قیلون
دوشنبه 30 مرداد 1396 16:18
_ فقط قیلون خوشگلا.فقط قیلون نکشید که آفته... به قلیون میگفت قیلون.و از وقتی نشسته بودیم توی تاکسی داشت از مضراتش میگفت.زن با نمک تقریبا شصت ساله ای که به گفته ی خودش بعد از بازنشستگی آمده بود سراغ رانندگی و چه بشکن هایی که نمیزد و چه ویراژ هایی که با سمند ترو تمیزش نمیداد.به علاوه ی من که جلو نشسته بودم،دو دختر و یک...
-
و باز نمی توانم...
چهارشنبه 25 مرداد 1396 03:06
ورزش میکنم،آواز میخوانم،هر روز لاک میزنم،هرروز مدل موهایم را تغییر میدهم،ولفنشتاین بازی میکنم،سه کتاب را هم زمان میخوانم،حیاط را آب پاشی میکنم و حتی زبان روسی یاد میگیرم.توی زندگی ام هیچ وقت اینقدر اکتیو نبوده ام.و این یعنی با تمام وجود میخواهم چیزی را فراموش کنم...