-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 مرداد 1396 12:06
من عاشقانه دوستش دارم و او عاقلانه طردم میکند منطق او حتی از حماقت من هم احمقانه تر است... +احمد شاملو
-
ژاک برلی بدون دهان
پنجشنبه 19 مرداد 1396 03:10
اتوبوس که از پل بالا میرود،دلم میگیرد.اتوبوس که از پل پایین می آید دلم میگیرد.پارک که پیاده میشوم دلم میگیرد.این حجم از دلگرفتگی که تویم جا میشود،راحت می تواند بین هفت آدم و نصفی تقسیم شود و آنهارا درحد مرگ دلگرفته کند.میگویید مثبت فکر کن.که حواست به خوبی های زندگی هم باشد.که خدا هست.که حیفی.که جوانی ات حیف است.شاید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 مرداد 1396 21:08
جوانی ای بهار عمر,ای رویای سحر آمیز تو هم هردولتی بودی چو گل بازیچه ی بادی... +شهریار
-
من به بغض خود سفارش کرده بودم نشکند...
دوشنبه 2 مرداد 1396 22:08
توی پارک سر کوچه چند تا از آن آقاهای کت و شلواری و تسبیح به دست و چند خانم چادری جمع شده اند و صندلی و پروژکتور و موزیک و این ها و دارند برنامه اجرا میکنند و مردم هم نشسته اند و دست میزنند.ابتدا آهنگ مهدی بیا پخش میشود,بعد یک نوحه ی ریمیکس شده ی شاد,بعد یک آهنگ درمورد استکبار آمریکای پدرسگ.بعد هم دوباره از اول.که لابه...
-
بچه غول اشتباهی
پنجشنبه 29 تیر 1396 14:43
چشم هایم که باز شد دیدم بعله امروز تولدم است.گفتم بگذار یک مدل دیگر بیدار شوم.یک مدل دیگر شروع کنم.چون من آدمی نیستم که با آمدن عید و تولد و اینها بگویم خب.حالا وقتش است فلان تغییر را ایجاد کنم.فلان طور زندگی کنم.خیر.اگر لازم باشد کاری را بکنم,میکنم.حتی اگر توی اتوبوس شلوغ درحال پرس شدن لای جمعیت باشم و درحالیکه صدای...
-
خداحافظ پروفسور
شنبه 24 تیر 1396 14:41
پروفسور مریم میرزاخانی هم درگذشت.عمیقا غمگین شدم.حالا فقط کارصدا و سیما اندکی سخت شده.باید بگردد یک عکس با حجاب از دوران دبیرستان پروفسور پیدا کند و نشان دهد که بعله فلانی هم فوت شد.آیا از صدا و سیما انتظار دیگری هم داریم؟خیر.البته شاید هم یکی از عکس های پروفسور را که با چشم های سبزش دوربین را نگاه میکند انتخاب کنند و...
-
غریبه
چهارشنبه 21 تیر 1396 16:28
زن غمگینی را می دیدم که توی چمن ها نشسته و درحالیکه چادرش افتاده بود روی دوشش و با لاک قرمز ناخن هایش ور می رفت, داشت با تمام وجود برای مردی که دقایقی پیش با او آشنا شده بود دردودل میکرد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 تیر 1396 13:44
پرده ی تیره ی آن پنجره ها را بردار روی رف آینه بگذار که برمیگردم...
-
شب است،در همه دنیا شب است، در من شب...
یکشنبه 28 خرداد 1396 23:29
نیمه شب ها صددرصد خودم هستم.بدون هیچ ماده ی افزودنی.اصلا شاید یکی از دلایلی که اسم خودم را گذاشته ام شب نویس، همین باشد.شب برای من یعنی حقیقت.یعنی صبح ها ممکن است مثل این آدم های خوشبین از جایم بلند شوم و به دنیا لبخند بزنم ولی خودم هم میدانم که هر دو میدل فینگرم زیر پتو بالاست.بنابراین صددرصد خودم نیستم.مجبورم چند...
-
نیک تقریبا بی سر
یکشنبه 21 خرداد 1396 23:26
لئو.لئوی دوست داشتنی.حالا که داری می روی نمیخواهم بزنم توی فاز لوس بازی و گریه و این ها ولی خودت که همین چند شب پیش اشک هایم را دیدی و میدانی که بخواهم اشک بریزم پدرش را در می آورم.خودت با همان چشم های درشتت تمام شب هایم را دیده ای و حالا خیلی بهتر از اولین روزی که مرا دیدی، می شناسی ام.خوب تمام حرف هایم را گوش داده...
-
صلح
یکشنبه 21 خرداد 1396 22:36
+ طرحی از اینجانب
-
تروریستی در بیخ گوشمان
یکشنبه 21 خرداد 1396 22:34
همین چن د شب پیش که در حال تهجد بودم و سر در کار خویش داشته و اریب وسط اتاق خوابیده و با کائنات کاری نداشتم ، صدای تیر اندازی شنیدم .ولی از جایی که حال و حوصله نداشتم آن را به هیچ جایم حساب نکردم.پس از گذشت صباحی اعلام فرمودند که یک عضو از داعش را از نزدیکی محل زندگی مان دستگیر کرده اند...فوقع ما وقع.
-
که روی زبری ته ریش تو قدم بزنم...
جمعه 19 خرداد 1396 17:59
میگفت مرد که گریه نمیکند اما خودم می دیدم که اشک هایش سر میخورد و میرفت لای ریش و سبیلش و گم میشد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 خرداد 1396 15:37
من هاشمم! که کارگر کارخانه ام با یک زن و چهار پسر، چند دخترِ... بی اتّفاق خاص به جز مرگ مادرم بی هیچ عاشقانه و بی هیچ خاطره در مُردگی دائمی خود شناورم از ذرّه های زنده ی خود کار می کشم تا شب، غرور له شده در کارخانه ام تا صبح، پشت پنجره سیگار می کشم من آتنام! سالِ یکِ رشته ی حقوق خشمِ سکوتِ جمع شده در تحصّنم من اعتراض...
-
اضغاث احلام
یکشنبه 14 خرداد 1396 15:01
اگر فکر میکنید خواب زامبی ای چیزی دیدم که آنطور توی خواب فریاد زدم، اشتباه میکنید.من زامبی هارا دوست دارم.حقیقتش به بیشتر انسان ها ترجیح میدهمشان.با آن ناخن های بلند و موی چرک و صورت خونی و دندان های بیرون زده.و البته طرز راه رفتن مخصوصشان.حداقلش خودشان هستند.ظاهر و باطنشان یکی است.اما یک سری از انسان ها زامبی های...
-
که شمع های روی کیکت خوب می دانند...که دوستم داری و خیلی دوستت دارم...
دوشنبه 1 خرداد 1396 10:19
وقتی فه میدم دنیا آن چیزی نیست که فکرش را میکردم,نوشتم.وقتی گریه ام گرفت نوشتم.وقتی تنها بودم نوشتم.وقتی درد کشیدم نوشتم.وقتی نوشتن نوشته شد نوشتم.و وقتی تورا دیدم نوشتم.مامان میگفت از وقتی توی شکمش بوده ام به جای مشت و لگد پراندن می نوشته ام.و حالا ودراین روز فرسنگ ها دور تر از تو نشسته ام و می نویسم و بین ما به...
-
نکند دار سرانجام درختم باشد...
سهشنبه 26 اردیبهشت 1396 22:02
هیچ چیز تغییر نخواهد کرد یوحنا.نه قفلی از حنجره ای باز خواهد شد و نه دست هایی که برای حقیقت بالا آمده اند مقدس شمرده خواهند شد.نه ضجه های زنی قطع خواهد شد,نه غم های مردی تمام.هیچ چیز تغییر نخواهد کرد یوحنا.دست ها و مغز های در زنجیر,در زنجیر خواهندبود.حرف ها زده نخواهد شد.فریادی نیز.یقین دارم آن کودک بازهم سرچهار راه...
-
نگفتمت نرو...
سهشنبه 26 اردیبهشت 1396 21:13
دروغ چر ا.حالم بد نبود.رفته بودم پیش خواهرم ب.ب حواسش جمع است.وقتی حالت بد است و توی مغزت دوتا که نه,ده تا لشکر دارند همدیگر را لت و پار میکنند,ب برایت ذرت مکزیکی درست میکند.گاهی بهت گوشزد میکند که زندگی واقعی تر از این حرفاست نیلوی پلشت بازیگوش...میتوانی بهش بگویی که گوشه ی چپ مغزم درد میکند.میخواهم آن تکه را ببرم و...
-
کاش که همسایه ی ما میشدی...
شنبه 9 اردیبهشت 1396 02:39
ای عمو جیسون
-
با همین کفش های سفید لعنتی که گلی میشوند...
شنبه 9 اردیبهشت 1396 02:15
طبق معم ول همه ی عروسی ها که به زور میروم و به زور خواهم رفت، با یک شلوار جین و پیراهن ساده و پاپیون و موهایی که پس از مدت ها و مدت ها شانه و اتو شده بودند نشسته بودم توی جمعیت.ودر بین تازه عروس ها و زن ها و دختر های جوانی که یک گالری جواهر فروشی را به خودشان آویزان کرده بودند و دنباله ی لباسشان از این سر گیتی به آن...
-
برای خودم و خودت...
دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 23:53
شاید وی ژگی مشترک هردومان این بود که خسته بودیم.که بریده بودیم.من سال ها زودتر.اوایل نمی فهمیدیم خسته ایم اما می دانستیم توی یک چیز عجیب مشترکیم.تو یک خسته ی با تجربه،من یک خسته ی بازیگوش.که پناه می بریم به کار.که پناه می بریم به درس.به موسیقی.به ساز.به صدای پرنده ها.که تنها راه نجاتمان پناه بردن است تا مغزمان به کار...
-
لا به لای قارچ ها خبری از مرگ نبود...
دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 23:29
میدانی دکتر...نه اینکه از بهار و شکوفا شدن و این ها بدم بیاید.نه.اتفاقا می دانی که چقدر جانم به طبیعت وابسته است و چقدر با رنگ سبزش حال میکنم ، ولی بهار که میشود انگار یک دست نامرئی از آسمان می آید و قلبم را میگیرد توی مشتش و فشار میدهد.دلم عجیب میگیرد.اصلا باد بهار که بهم میخورد یک جوری میشوم دکتر.انگار که هرچه خاطره...
-
سکوت
پنجشنبه 24 فروردین 1396 22:07
آرام تر بنواز یوحنا...جلادها با تبر های خونین و دشنه های تیز تو را زیر نظر دارند.قلب هاشان پر از قساوت است و دست هاشان آلوده به خون.مادران سیاه پوش بی صدا نشسته اند.آرام تر بنواز یوحنا...اگر بخواهند تو را به اسم دین خواهند کشت.طناب های دارشان محکم اند.هیچ رحمی توی چهره شان نیست.آرام تر بنواز یوحنا...آنها به تو لبخند...
-
برای 18 فروردینی که گذشت...
پنجشنبه 24 فروردین 1396 21:21
قطعا تو ی دنیا چیزهایی هست که حال آدم را برای دقایقی بهتر کند اما رفیقی که آدم دلش را به بودنش خوش کند ، چیز دیگریست.پانیذ از آن آدم هایی نیست که نتوانی پیدا کنی اش.که سرش همیشه شلوغ باشد.که حالت از دغدغه هایش به هم بخورد.پانیذ از آن آدم های گوگولی مگولی است.که هر دفعه بهش زنگ بزنی،پایه ی بیرون رفتن توی عصرهای گاها...
-
سیزده روز تا تو برگشتم...
یکشنبه 13 فروردین 1396 11:41
سبزه ها را گره زدم به غمت غم از صبر,بیشتر شده ام سال تحویل زندگی ات به هیچ سیزده های دربه در شده ام... +سیدمهدی موسوی
-
روزی که با اسب ها حرف زدم...
جمعه 11 فروردین 1396 22:40
وقتی آد می مثل من از رفیقش بی خبر باشد کارش ساخته است.تمام مدتی که توی ماشین نشسته بودم زل زده بودم به دل آسمان.با خودم گفته بودم اگر 7 تا اُور فلایت ببینم، یعنی اتفاق بدی نیفتاده(یکی از دوستانم در دوران مدرسه میگفت به هواپیماهایی که از تهشان دود سفید بیرون میزند اور فلایت میگویند.شاید درست نباشد اما برای من نام تثبیت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 فروردین 1396 11:52
- نمیدونم چرا حالم بده... -من میدونم چرا.چون مثل یه کودن داری پافشاری میکنی.چون می ترسی از اینکه بفهمی خودتی و خودت.تو تنهایی!خودتو جر هم بدی تنهایی.از غصه بمیری هم باز تنهایی.همینو بفهمی کافیه.وقتی آدم میفهمه همه جوره تنهاست,یاد میگیره چه جوری با خودش کنار بیاد...
-
کوچ به هیچ
شنبه 5 فروردین 1396 23:16
بیدار ک ه شدم باد و باران به هم آمیخته بودند.اصلا از صدای آنها بود که بیدار شدم.به محض اینکه چشم هایم باز شد گفتم باید بروم.هنوز نیمه شب بود.واقعا خواستم که بروم.گوشی ام مانده بود روی سینه ام.تنهایی خفه ام میکرد.پتو را زدم کنار.یک چیز در درونم میگفت برو.باید بروی.نیم خیز شدم.رعد و برقی در کار نبود.باید میرفتم.بلند شدم...
-
96
شنبه 5 فروردین 1396 23:05
96 را با خو اندن چند کتاب از هزاران کتاب ِ موجود در ذهنم شروع کردم: بیگانه از آلبرکامو ، من او را دوست داشتم از آنا گاوالدا ، داستان های کوتاهی از صمد بهرنگی ،داستایوسکی و کوپرین.مفید ترین کاری که در تمام عمرم کرده ام و می کنم و خواهم کرد، همین کتاب خواندن بوده...خب...میدانید که دوره ، دوره ی سختیست.طاقت فرساست.دیوانه...
-
پلشت بانو بلند شو...عید آمده مثلا...
یکشنبه 29 اسفند 1395 19:24
یادم می آید آن موقع ها اینطوری نبود.آدم یک هفته قبل از عید یک چیزی توی دلش وول میخورد.شور و شوق داشتیم سفره ی هفت سینمان خوشگل باشد.خودمان خوشگل باشیم.اینطوری نبود که نخواهیم کسی را ببینیم.نخواهیم مسافرت برویم.می مردیم اگر اول سال را با آرزو و امید شروع نمی کردیم.حال آرزوکردن داشتیم اصلا.حالا یقین دارم اگر حال و حوصله...