-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 خرداد 1395 18:40
من شاه شطرنجم که ماتم برده از بازی/در بین جنگی سخت گم کردم سپاهم را... حجت آداشی
-
اون دو زیتون سبز لبنانی...
شنبه 1 خرداد 1395 00:14
می بینی...گیر یک آدمی مثل من افتاده ای که توی این دنیای تجملاتی و دوره قدم زدن روی ماه و پرواز روی ابرها و غواصی زیر آب ، در دوره ای که بورژوا ها چتر طلا به دست میگیرند و توی ادکلن ها تراشه ی الماس می ریزند،بهت میگوید کادوی تولدت یک مشت کلمه است.یک مشت کلمه ی ترشح شده از مغز کربنی قلم و یقین داشته باش ارزشمند ترین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 23:21
بعله خود بنده هم با خیلی چیزهای موجود در جامعه موافق نیستم.شده که از شدت عصبانیت فحش هم بدهم.شده متنفر شوم از اینکه در چنین جامعه ای زندگی میکنم.شده حالم از اغلب عالیجنابان و گردن کلفت های موجود به هم بخورد ، اما وقتی یک جانور تک سلولی چندش آور و مبتذل در قالب سالومه می آید و از وضعیت ایران انتقاد میکند و با آدم های...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 23:00
نشسته بود کنارم روی نیمکت.گفت: بده رو دستت نقاشی بکشم.گفتم : دیوونه رو گچ نقاشی میشن، این بانده! گفت: ببین من حالیم نیس.میدی بکشم یا نه.گفتم: من که میدونم تو مریضی دیوونه ای تک سولی کودن بدبختی.بیا بکش...گفت : اوه لطف داری :)
-
یک استکان سکوت..ویک بسته هیچ چیز
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 22:48
اولین کسی بودم که بعد از باران پارک را افتتاح می کردم.هنوز هم باران ریزی می بارید.همان چند نفری هم که بیرون بودند چترشان را سفت گرفته بودند روی سرشان.پارک خیلی خلوت بود.مردم همیشه دعا میکنند که باران بیاید و وقتی هم می آید فرار میکنند سمت خانه هایشان یا آلاچیقی چیزی.یکی از مورد علاقه هایم توی زندگی پارک خلوت بارانی...
-
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان/گردون کجا به فکر سامان من بیفتد...
شنبه 25 اردیبهشت 1395 23:56
از دوستانی که احوال دست داغان شده ام را پرسیده بودند سپاسگزارم .هرچند هنوز درد دارد اما به حول قوه ی الهی رو به بهبود است... + شاید کم پیداتر شویم.شاید هم نه
-
با یاد 17 بهمن
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 00:47
شاید چیزی که اسمش را گذاشته اند سرنوشت، اینطور خواست عزیزدل جنتلمن شاید اگر الله مسلمانان اهورای زرتشتیان عیسای مسیحیان آمون مصریان و خدایان یونانیان هم دست به کار می شدند، نمی توانستند آن ده قدم فاصله ی بینمان را کم کنند...
-
شک نکن من که هیچ، آسمان هم زمین میخورد...
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 00:27
بهم ثابت شده وقتی از چیزی متنفر باشم دقیقا برایم اتفاق می افتد.حالا میخواهد تعریف از خود باشد یا خیر ، من دوچرخه سوار بدی نیستم.سال های زیادیست که دوچرخه سواری میکنم و مدتهاست جزو یکی از بهترین یاران من شده.مثل گلدان هایم.سازم.کتاب هایم.وقتی یار های صمیمی تان چنین چیز هایی باشند غصه ی رفتن شان را نمیخورید.غصه ی مردن...
-
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم...
شنبه 18 اردیبهشت 1395 21:00
فصل اول-ساعت 2:30صبح-کسی رو بیدار نکن صدای خرخر بابا بلند شده بود.آرام پتو را کنار زدم و لباس پوشیدم.یک سویشرت گشاد متعلق به دوره ی مزوزوئیک که کلاهش را کشیدم روی سرم و یک شلوار لی.پاورچین پاورچین(چقدر از این دو ترکیب مسخره بدم می آید)رفتم تا نگاهی به مادر و آقای پدر بیندازم.هر دو در خواب عمیق بودند.مامان در خواب هم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 23:11
روی دیوار رو به رویم نوشته بود : آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد/کاش می آمد و از دور تماشا میکرد... حالم خوب نبود.وقتی حالم خوب نیست شاعر بدی نیستم.یک بیت بهش اضافه کردم: سوختم در طلب عشق و تلی خاکستر/سری از مجمع الاسرار دل حاشا میکرد...
-
باید بلیط آخر این قصه را خرید...
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 22:59
می گفتی دلت برای اردیبهشت های وطن تنگ شده دکتر. و میدانم به هیچ وجه از من انتظار نداری که از درختان سبز و توت های کوچک و کال و آواز پرنده های خوشحال برایت بگویم.میدانی که دکتر...آدم وقتی حوصله ی خودش را هم ندارد هیچ کدام از این ها را نمی بیند.یعنی می بیند ولی بی تفاوت رد میشود.اما می توانم این را بگویم که دیروز کنار...
-
شاعر کلت به دست
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 21:47
-
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند...
جمعه 10 اردیبهشت 1395 13:21
درست است که پسر خاله ام بود.اما بهش میگفتم دایی.دایی از بامزه ترین های فامیل بود.فکر میکردی شخصیتی ست که دردهای دنیا به یک ورش هم نیست.دایی چهل سالش بود و سه تابچه داشت.دوپسر و یک دختر هفت ساله به اسم هیام.دیروز بهم گفتند دایی مرد.پسرخاله ام مرد.حالا بیا به یک دختر بچه ی هفت ساله ی شدیدا بابایی، بفهمان که بی پدر...
-
از جمله فضیلت های نیلوفر مرداب
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 19:03
با خانواده و جمعی از یاران بر گرد میز ناهار نشسته بودیم و ماهواره هم روشن بود و یکی از آن خواننده های مردی که ابروانشان از مامان من نازک تر و رژ هایشان از رژ های من خوشرنگ تر می باشد ، با صدایی تماما تنظیم شده شروع کرد به خواندن: مثل نیلوفر مردااااااب...حقیر بادی به غبغب انداخته ،صاف نشستم و به خیال اینکه خواننده قصد...
-
دونالد ترامپ
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 18:35
روزی از روز های ذی الحجه شب نویس کبیر، معروف به شیخ المونث، از شاگردان میرزا عبدالوهاب مرندی طوقانی کم جان، صاحب کتب نفیسی چون"من حرکت الپنیری؟" ،در زیر بوته ی تاکی آرمیده و سردر جیب مراقبت فرو برده و در بحر مکاشفت مستغرق بودندی و وی را از گردش لیل و نهار هیچ خبر نبودی.فی هذا الحین ناگهان شیخ شرور، از...
-
نیمه غریبه ی محترم و مجهول
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 17:54
از عقد پرسیده بودید.همه چیز روی روال بود و اتفاق ناخوشایند یا حال خراب کنی نیفتاد.و اینکه لذت بردم یا نه، میدانید که در مجالس شلوغ لذتی نمی برم.در مجالس غیر شلوغ هم لذت نمی برم.مخصوصا اینکه بستگانی که در آن حضور دارند از دوران نوزادی با هم بزرگ شده باشند.درددل هایشان را با هم کرده باشند.شوخی هایشان را با هم کرده...
-
باران به وقت تابش آفتاب
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 00:14
آن روز حالم خوب بود.مثل امروز و دیروز بد نبودم.از آن حال های خوب که هیچ چیز نمیتواند به همش بزند یا خاطر دائم المشوش مرا مشوش تر کند.داشتم از پیش بیتا برمی گشتم.بیتا از آن خواهر هایی ست که بودن باهاش حال می دهد.توی اتوبوس که بودم آفتاب می تابید و باران می بارید.از آن هواهایی بود که آدام دلش میخواد عاشخ بشه.هاها شوخی...
-
مادر بزرگ من منورالفکر است.نقطه.
جمعه 27 فروردین 1395 11:13
مامان بزرگ تر و تمیز و گوگولی مرا که یادتان است، که شبیه حبه قند بود و این ها...عصر اینجا بود و داشتیم با هم یک فیلم فرنگی ساخت بلاد کفر را می دیدیم و من به اصرار مامان بزرگ زیر نویس ها را برایش بلند میخواندم.جوری غرق فیلم شده بود که نگو.چین و چروک های صورتش محو شده بود حتی.یکهو دختره و پسره که داشتند مثل آدم با هم...
-
بی عنوان
جمعه 27 فروردین 1395 11:00
عشق نه مثل رویش گل سرخ است نه بوی نسیم.نه مثل شکوفه ی درخت است نه حرکت یک گندمزار.نه مثل رقص ماهی هاست نه ملودی پیانو.نه مثل عطر یاس هاست نه صدای باران...عشق مثل آخرین گلوله در تفنگی ست که لوله ی آن روی شقیقه ات است.مثل آخرین کبریت خشک است میان سیگار های خیس.مثل شنیدن صدای رژه است از پشت میله های زندان.مثل حل شدن...
-
ولوله در متن شد و واژه به هم ریخت مرا...
چهارشنبه 25 فروردین 1395 21:18
اوه خدایا...چه بهار دلگیریست لامصب.شاید بیشتر از 12 ساعت است که پشت میزم نشسته و تکان نخورده ام.فقط رفته ام ناهار خورده ام و 2 بار هم قضای حاجت.بعد دوباره آمده ام نشسته ام پشت میزم. حالا شب است و سرم روی تنم وحشتناک سنگینی میکند. گربه های حرامزاده ناله میکنند.ناله هایشان شبیه به جانور نیست.من از گربه ها متنفرم.از...
-
عمق آو د ِ فاجعه
شنبه 21 فروردین 1395 13:28
وقتی خانم مسن باکلاسی که نیم ساعت توی اتوبوس با ترحم وصف نشدنی زل زده بود به من و بالاخره زبان باز کرد که :" دلم واسه شما جوونا خیلی میسوزه...خیلی ...آخی طفلکیا.. نچ نچ..."آن وقت عمق فاجعه را درک کردم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 فروردین 1395 13:14
اینکه یک نفر میگوید قیافه ات را دوست دارد، دلیل نمیشود که تمام عکس های زاغارت قبل از خواب و بعد از بیداری و درحال خوردن ترشی و هنگام عطسه ات را هم دوست داشته باشد به جدم
-
MOTHER
شنبه 21 فروردین 1395 13:07
یکی از کلیشه هایی که دوست دارم هر سال راجع بهش بنویسم، نوشتن از پدر و مادر در روز پدر و مادر است.که البته هیچ سالی برایم حالت کلیشه نویسی را تداعی نمیکند... دوست دارم مامان را سرهنگ صدا کنم و میکنم.سرهنگ چطوری؟ سرهنگ دستت درد نکنه.سرهنگ ناهار چیه؟ سرهنگ چیزی لازم نداری از بیرون بخرم؟ سرهنگ سرهنگ سرهنگ..."سرهنگ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 فروردین 1395 12:48
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد.زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست.در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم.مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود.اما اگر اولین تمرین زندگی ، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ این است که زنگی همیشه به یک "طرح" شباهت دارد.اما...
-
یک سری احساسات عجیب
شنبه 14 فروردین 1395 22:44
دچار احساسات عجیبی شده ام این روز ها.یا احساسات عجییب دچار من شده اند.در واقع یک سری چیز های جانور گونه در من ظهور کرده که گاهی جانوری اش را/جانوری ام را نشانم میدهد.گاهی به شدت پرقدرتم و کارهای عجیب میکنم و موفقیت پشت موفقیت.و گاهی هم مثل یک بچه گرگ بی دندان مادر مرده هستم که هیچ امتیاز مثبتی درونم نمیبینم.فقط هی به...
-
من خود آن سیزدهم...
جمعه 13 فروردین 1395 01:12
در ایام طفولیت سیزده به در میرفتیم باغ آقادایی.بابا روی چمن ها پتو پهن می کرد و میگفت حالا همتون بیاین بخوابیم.هوی تو ام بیا بخواب.و مرا که اندازه ی کفگیر بودم و هنوز نره غول نشده بودم که جرات کنم و قدم از بابا هم بزند بالا،جمع میکرد و میخواباند توی بغلش.من هم سرم را از زیر بغلش بیرون می آوردم و مردم را نگاه میکردم که...
-
آدم باحالم آرزوست...
پنجشنبه 12 فروردین 1395 21:31
باشگاه محله ی ما شبیه باشگاه نبود.یک حمام عمومی بود با وسیله های ورزشی انگار.آدم ورزشکار تک و توک تویش پیدا میشد.از ساعت هفت و نیم صبح که ساعت کار باشگاه شروع میشد، خانم های آرایش کرده و شینیون کرده می آمدند تو و عده ای یک گوشه می نشستند و راجع به اینکه کلا آدم باکلاسی هستند توضیح میدادند.من هم با چشم های پف کرده و...
-
چرا دروغ گو نیستم؟
چهارشنبه 11 فروردین 1395 23:51
اینکه حالم از آدمهای دروغگو بهم میخورد به کنار.نه اینکه خیلی آدم صادق و درست حسابی ای باشم اما تعداد دروغ هایی هایی که تا حالا گفته ام بسیار کم بوده.به قدری کم که شاید بتوانم یک آدم صادق و درست حسابی باشم.یکی از دلایل دروغ نگویی ام این است که اگر دروغ بگویم ، وقتی توی تنهایی هایم در بحر مکاشفت مستغرق میگردم نمیتوانم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 فروردین 1395 15:16
_ میدونستی اگه بمیری می برنت جهنم؟ _آره _خب...پس چیکار میکنی؟ _سعی میکنم نمیرم
-
تصوری بی بدیل از گوگل
یکشنبه 8 فروردین 1395 13:48
یک مادر بزرگ دارم مثل یک عدد حبه قند.بسیار گوگولی.تروتمیز.وقتی دید خواستگار خواهرم گل را توی گلدانش آورده گفت: دخترم تو گوشیت( و نه توی اینترنت!) نگاه کن ببین این گلا هر روز چقدر آب میخوان...کجا باید بذاریمش که خشک نشن؟ گفتم: خب مادر جون من که اسم گلا رو نمیدونم که سرچ کنم.تو میدونی مگه؟ گفت: وا ! خب بزن اسم گلی که...