☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند...

درست است که پسر خاله ام بود.اما بهش میگفتم دایی.دایی از بامزه ترین های فامیل بود.فکر میکردی شخصیتی ست که دردهای دنیا به یک ورش هم نیست.دایی چهل سالش بود و سه تابچه داشت.دوپسر و یک دختر هفت ساله به اسم هیام.دیروز بهم گفتند دایی مرد.پسرخاله ام مرد.حالا بیا به یک دختر بچه ی هفت ساله ی شدیدا بابایی، بفهمان که بی پدر شدی.برای دختربچه ای که تازه دندان های شیری اش افتاده توضیح بده فلسفه ی مرگ چیست.بگو بعد ها خیلی روی حرف های دکارت حساب نکند.یک سری ها از اول نیست بوده اند.پیش خانواده.پیش دوستانشان.بیا به یک دختر بچه ی هفت ساله بفهمان که دیگر بابایی اش را نمی بیند.بفهمان دیگر بابا نداری که نصفه شب بیدارش کنی تا جای حساس بازی کامپوتری ات را برایت بازی کند.دیگر بابا نداری که برایت هر عروسکی که دلت خواست را بخرد.بیا بفهمان که اگر زندگی دهنت را سرویس کرد بابا نداری که مثل کوه پشتت باشد.(( کیبوردم خیس است؟)).اصلا خودمانیم دایی.خیلی زود رفتی ها.مگر مسخره بازی است که همینجوری یکهویی می روی برای خودت؟مگر نگفته بودی میرویم باغ دوستت که پرنده هایش را تماشا کنیم؟ پرنده ها منتظر بودند دایی.مانده ام بیایم مراسم هفتمت یا نه.می ترسم بیایم و شوخی هایت، قیافه ی جدی و رفتار طنز گونه ات بیاید جلوی چشمم و...هنوز تصویر هیام که آمده بود عقد ندا یادم است.آرام و فوق العاده مظلوم.با چشم هایی درشت و موهایی بلند و مشکی.میترسم دخترت را دوباره ببینم و ...از خودم میترسم دایی.

دو روز بعد مرگش بهم گفتند که مرده.لابد برای اینکه روحیه ام خراب نشود!! کاش می شد داد بزنم که روحیه ی من وقتی خراب میشود که با بی خیالی روی اعصابم پشتک میزنید.وقتی می رینید به افکار و رویا های من.وقتی هی حرف میزنید.هی حرف میزنید.هی حرف...آخ که چقدر قلبم تیر می کشد.از دیشب تاحالا نخوابیده ام.چندساعت ساز زده ام.راجع به گریه نپرسید.دوست ندارم بگویم که کلی گریه کرده ام.برده ام عکسش را چسبانده ام پشت ماشین و هر نیم ساعت یک بار رفته ام زل زده ام بهش...