☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

یادش بخیر...

                               

نامه ی سپیده ، مبصر کلاس ، به من...اواخر دوم ابتدایی



دو تا کلاغ پریده به قصه های جدا...سه شنبه را سپریدن به هیچ جای کجا

به گمانم یک سه شنبه ی یخ زده ی پاییزی بود

از ان لعنتی هایش...که قادر است آدم را بکشد...

دست هایت را گذاشتی توی جیب پالتوت و دور شدی

و از بخارهای دهانت کل جهان مه گرفت

به گمانم از همان سه شنبه بود که

تمام مرد های پالتو پوش شهر...توبودی...

پست ثابت

به یاد ایام قدیم،کامنت هارا باز کردیم...

دکتر...آخ دکتر!

                                             عکسی یافت نشد


حال ما هم بد نیست دکتر. حال شما چطور است؟خوب بهت می رسند؟ غذاهایت را دوست داری؟ آن تو خیلی درد دارد دکتر...میدانم...این بیرون هم خبری نیست.ما هم نفس می کشیم. اینجا هم همه سا کتیم دکتر.دیگر حوصله ی فریاد نداریم.به گلدان هایمان آب نمی دهیم. آواز هم نمی خوانیم. گران می خریم و صدایمان هم در نمی آید.کمرمان خمیده و همچنان پژمرده راه می رویم و جان می کنیم.آرزو هامان کوچک شده اند دکتر.گاها هم هیچ آرزویی نداریم. اینجا هیچ کس به انچه که میخواهد نمیرسد دکتر.نمیدانم کجای کار می لنگد.هی بد می آوریم دکتر.آدم های خسته ای شده ایم دکتر...آدم هایی شده ایم که ابدا مثل قبل از مرگ نمی ترسیم. حتی دوستش هم داریم و کم نیستند شب هایی که آرزو می کنیم بیاید سراغمان.رغبت مان  را برای تغییر دادن شرایط مزخرفی که داخلش هستیم از دست داده ایم دکتر. گاهی انتظارات بیجایی داریم دکتر. مثلا انتظار یک معجزک از سمت خدایی که به شک افتاده ایم در بودنش به کرات...

اینجا بچه ها هم خیلی زود پیر میشوند دکتر...یک عده ای هم پیدا شده اند که فقط میخندند دکتر.نه اینکه درد نداشته باشند اما به درد ها هم میخندند.وقتی تحقیر می شوند می خندند.همدیگر را می شکنند و می خندند.از بدبختی ها جک می سازند و می خندند. به چیز های گریه دار می خندند.فحش می دهند و میخندند.یقین دارم یک جای کار می لنگد دکتر.وگرنه اینقدر بدبخت نمی شدیم.

راستی دکتر! آنجا هم شعر میگویی؟نبینم طبع شعرت پژمرده شود دکتر.مرا شعر های شما زنده نگه داشته.گمان میکنم خودت را هم نیز...ما هم کم و بیش شعر میگوییم دکتر. برای دل خودمان و برای چند تا آدم دلی.به فکر چاپشان نیستیم دکتر. از اینکه نصف عمرمان را توی یک چهار دیواری باشیم می ترسیم.عمرهامان به اندازه ی کافی کوتاه شده اند دکتر. بحثهای فلسفی مان نیمه تمام رها می شوند. آنقدر خسته ایم که حوصله ی تمام کردن و نتیجه گرفتن ازش را نداریم دکتر. و البته دوست نداریم به آن نتیجه که باید، برسیم.همه مان می دانیمش دکتر. نمیخواهیم بار دیگر اثباتش کنیم.رابطه هامان هم به درد نخور شده اند دکتر.هیچ کس را آن طور که باید دوست نداریم . همان هایی را هم که دوست داریم فرت و فرت می رنجانیم دکتر.

اینجا آدم های کمی در رابطه با استعدادشان کار میکنند دکتر.اینجا موزیسین ها کارمندند و نقاش ها بازاریاب. و بی کار تر از شاعر ها وجود ندارددکتر.هنرمند ها دستفروش های قهاری شده اند... بیشتر آدم های فوق العاده یا همبندی شمایند، یا از مرز های گربه ی نشسته خارج می شوند، یا هفته ی بعد قرار است اعدام شوند، یا دارند گوشه ی خانه شان می پوسند دکتر.همه مان خسته ایم دکتر. همه امید های کمی داریم دکتر. همه جواب رد زیاد شنیده ایم دکتر...

منتظرت میمانیم و شب هایمان را با شعر هایت پر می کنیم دکتر...اولین کسی خواهم بود که به آغوش می کشمت...

نقطه نقطه تا عدم

                                                                 


بند پوتین هایش را محکم بست و موزیک را پلی کرد و راه افتاد.توی هوایی که شامل کل جدول مندلیف میشد.(( خانم اجازه! من برای ستون اول جدول رمز درآوردم: هی لیلا ناز کرد، رامبد سوسول فرار کرد..._گم شو از کلاس من بیرون)) دست در جیب و هندزفری در گوش و سر توی یقه. و توی هندزفری اش مدرن تاکینگ قصد داشت برادر لویی را وادار کند تا دست از سر دختره بردارد...

Brother Louie, Louie, Louie...Oh, she's only looking to me...Oh, let it Louie...She's undercover

دکتر گفته بود چی حالتو خوب میکنه؟ گفته بود: یکیش موزیکه.سوار اتوبوس شد و منتظر ماند تا درش بسته شود و بعد بنشیند.دکتر می دانست وسواس شدیدی روی در دارد.پرسیده بود نمیخوای این وسواسو تموم کنی؟ جواب شنیده بود:نه...اتوبوس خلوت بود و بیرون پر از ماشین های تک سرنشین که راننده هایش ماسک های فیلتر دار زده بودند.این ماسک ها را دوست نداشت.یاد رادیواکتیو می افتاد.یاد کتابی که سال ها پیش خوانده بود و در آن یانابرتا در یک شهر رادیواکتیو زده(!) زندگی میکرد...(( سوگند به رودهای خروشان و بچه گرگ های گریان و تفکرات آویزان َانسان های بی کس))...یک زن معتاد سوار شد و شروع کرد به حرف زدن با خودش.حالا جان لنون میخواند...

No hell below us...Above us only sky...

رسید.پیاده شد.راننده در را نبسته حرکت کرد.داد زد: آقا درو ببند! راننده با تعجب در را بست. ...یک پسر به او تنه زد.یک کولی داشت روی زمین میخزید.یک دست و یک سر و یک تن بی مصرف داشت. و یک نفر با پالتوی پوست و بوت مارک از ماشین پیاده میشد. با خودش گفت : خدایی نیست...

Nothing to kill or die for...And no religion too...

((ابر ها هجوم می آوردند.حیوانات  فرار می کردند.درخت ها از ریشه بیرون می آمدند و پرواز می کردند.انسان های کوچک ِ  َّضعیف َِِِبی اختیار ، جیغ میزدند.نقطه  نقطه تا عدم......)) ایستاده بود و بساط دست فروش ها را می دید.یک گردنبند دید.با علامت انگشت وسط.یک میلگرد از دیوار بیرون زده بود.تصمیم گرفت خودش را با آن به سیخ بکشد.قلبش را فرو کند و داستان را تمام کند.میلگرد تیز نبود. دکتر گفته بود به مرگ فکر نکن.تو آدم فوق العاده ای هستی.شاید فوق العاده ترین آدمی که دیدم...و در جواب پوزخند دیده بود...دختر ها و پسر های شاد و بی هدف ، با هم ذرت مکزیکی می خوردند و مندلیف تنفس میکردند.((خب بچه ها! گوش کنید! ستون اول جدول مربوط به فلزهای قلیاییه.دومی قلیایی خاکی. سه تا دوازده عناصر واسطه.سیزده تا هجده عناصر دسته ی p.بهش میگن جدول مندلیف..._ خانم اجازه؟_خفه شو...)) دختر بچه ها و پسربچه ها خوش بودند.((آدم به سینه ی حوا نگاه میکرد و حوا به قلب ِ توی سینه ی آدم...)) دست هایشان را داده بودند به هم و به ترک دیوار هم می خندیدند حتی ..((آدم دست حوا را گرفت.حوا تکه ای وجود آدم را...)) 

رفت توی کتابفروشی.حالا آرامش داشت.نشست روی زمین، بین قفسه هایی که دوست داشت. و گوشش را گرفت و چشم هایش را بست.کتابها به او انرژی می دادند.دکتر پرسیده بود چی حالتو خوب میکنه؟ شنیده بود: یکیش کتابه...(( کتاب ها به هوا پرتاب می شدند و روی شاخ گوزن ها فرود می آمدند...درخت های  کنار کوه میسوختند...سیل به دریا هم سرایت کرده بود.کل دریا را داشت با خودش می برد.توی دریا یک انگشتر سبز افتاده بود. میخواست جیییغ بزند...)) چشم هایش را باز کرد. اد شیران توی گوشش زمزمه می کرد...

I see fire beside the mountain...I see fire buning trees...

یک کتاب گرفته بود توی دستش.فعلا پولش به همان می رسید. به دیگری ها قول داد که دفعه ی بعد آنها را می خرد.کتابها برایش دست تکان دادند.کتابها انگشت وسط نداشتند...آمد بیرون.نامجو داد میزد: ((گفتا من آن ترنجم...کاندر جهان نگنجم..))...کتابش را بغل کرد.باران می بارید.((بچه ها! باران اسیدی  خیلی خطرناکه. هم واسه آدما هم واسه ساختمونا و درختا و خلاصه همه چی..._ خانوم اجازه! من زیر بارون اسیدی شاعر شدم..._ خفه شو...))خبری از دخترک ها و پسرک ها نبود. چند ظرف ذرت مکزیکی  نصفه نیمه روی زمین افتاده بود و باران اسیدی رویشان می بارید. گشت داشت با کتک دختر ها و پسرها را میکرد توی ماشین.به رژ دختر گیر داد.((سوگند به رژ های آغشته به سرب)) ((بچه ها ! علامت سربpb هست))..به ریش پسر گیر داد...((داعشی َِپدر سگ))...الان زنگ میزنم به خونواده هاتون...((تیتر اول روزنامه: مادری مذهبی پشت تلفن سکته کرد)) از میانشان گذشت.دکتر گفته بودبرات آلپرازولام می نویسم...همان جا بقیه ی شعرش را گفته بود:" چون خسته بودم  از تمام شهر از مردم/از گریه های بی صدا در کوچه ی هفتم/از آلپرازولام های مرده در مشتم/ از هق هق حوا برای  خوشه ای گندم...و حالا یک دختر داشت از یک کوچه ی خلوت رد میشد.نامجو داد می زد.فقط داد میزد...


شب یلداست، شب از تو به دلگیری هاست...

شب یلداست. بابا نیست. توماج نیست. بیتا نیست. چند تا پوست هندوانه توی سطل آشغال است. مامان خوابیده.من ساز نمیزنم.سر درد هم دارم.به دو تا از تنها دوستانم پیام دادم اما هیچ کدام....هی بگذریم....شاید بخوابم بهتر باشد.شاید فردا یادم برود تنهایی ام.....