☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

نقطه نقطه تا عدم

                                                                 


بند پوتین هایش را محکم بست و موزیک را پلی کرد و راه افتاد.توی هوایی که شامل کل جدول مندلیف میشد.(( خانم اجازه! من برای ستون اول جدول رمز درآوردم: هی لیلا ناز کرد، رامبد سوسول فرار کرد..._گم شو از کلاس من بیرون)) دست در جیب و هندزفری در گوش و سر توی یقه. و توی هندزفری اش مدرن تاکینگ قصد داشت برادر لویی را وادار کند تا دست از سر دختره بردارد...

Brother Louie, Louie, Louie...Oh, she's only looking to me...Oh, let it Louie...She's undercover

دکتر گفته بود چی حالتو خوب میکنه؟ گفته بود: یکیش موزیکه.سوار اتوبوس شد و منتظر ماند تا درش بسته شود و بعد بنشیند.دکتر می دانست وسواس شدیدی روی در دارد.پرسیده بود نمیخوای این وسواسو تموم کنی؟ جواب شنیده بود:نه...اتوبوس خلوت بود و بیرون پر از ماشین های تک سرنشین که راننده هایش ماسک های فیلتر دار زده بودند.این ماسک ها را دوست نداشت.یاد رادیواکتیو می افتاد.یاد کتابی که سال ها پیش خوانده بود و در آن یانابرتا در یک شهر رادیواکتیو زده(!) زندگی میکرد...(( سوگند به رودهای خروشان و بچه گرگ های گریان و تفکرات آویزان َانسان های بی کس))...یک زن معتاد سوار شد و شروع کرد به حرف زدن با خودش.حالا جان لنون میخواند...

No hell below us...Above us only sky...

رسید.پیاده شد.راننده در را نبسته حرکت کرد.داد زد: آقا درو ببند! راننده با تعجب در را بست. ...یک پسر به او تنه زد.یک کولی داشت روی زمین میخزید.یک دست و یک سر و یک تن بی مصرف داشت. و یک نفر با پالتوی پوست و بوت مارک از ماشین پیاده میشد. با خودش گفت : خدایی نیست...

Nothing to kill or die for...And no religion too...

((ابر ها هجوم می آوردند.حیوانات  فرار می کردند.درخت ها از ریشه بیرون می آمدند و پرواز می کردند.انسان های کوچک ِ  َّضعیف َِِِبی اختیار ، جیغ میزدند.نقطه  نقطه تا عدم......)) ایستاده بود و بساط دست فروش ها را می دید.یک گردنبند دید.با علامت انگشت وسط.یک میلگرد از دیوار بیرون زده بود.تصمیم گرفت خودش را با آن به سیخ بکشد.قلبش را فرو کند و داستان را تمام کند.میلگرد تیز نبود. دکتر گفته بود به مرگ فکر نکن.تو آدم فوق العاده ای هستی.شاید فوق العاده ترین آدمی که دیدم...و در جواب پوزخند دیده بود...دختر ها و پسر های شاد و بی هدف ، با هم ذرت مکزیکی می خوردند و مندلیف تنفس میکردند.((خب بچه ها! گوش کنید! ستون اول جدول مربوط به فلزهای قلیاییه.دومی قلیایی خاکی. سه تا دوازده عناصر واسطه.سیزده تا هجده عناصر دسته ی p.بهش میگن جدول مندلیف..._ خانم اجازه؟_خفه شو...)) دختر بچه ها و پسربچه ها خوش بودند.((آدم به سینه ی حوا نگاه میکرد و حوا به قلب ِ توی سینه ی آدم...)) دست هایشان را داده بودند به هم و به ترک دیوار هم می خندیدند حتی ..((آدم دست حوا را گرفت.حوا تکه ای وجود آدم را...)) 

رفت توی کتابفروشی.حالا آرامش داشت.نشست روی زمین، بین قفسه هایی که دوست داشت. و گوشش را گرفت و چشم هایش را بست.کتابها به او انرژی می دادند.دکتر پرسیده بود چی حالتو خوب میکنه؟ شنیده بود: یکیش کتابه...(( کتاب ها به هوا پرتاب می شدند و روی شاخ گوزن ها فرود می آمدند...درخت های  کنار کوه میسوختند...سیل به دریا هم سرایت کرده بود.کل دریا را داشت با خودش می برد.توی دریا یک انگشتر سبز افتاده بود. میخواست جیییغ بزند...)) چشم هایش را باز کرد. اد شیران توی گوشش زمزمه می کرد...

I see fire beside the mountain...I see fire buning trees...

یک کتاب گرفته بود توی دستش.فعلا پولش به همان می رسید. به دیگری ها قول داد که دفعه ی بعد آنها را می خرد.کتابها برایش دست تکان دادند.کتابها انگشت وسط نداشتند...آمد بیرون.نامجو داد میزد: ((گفتا من آن ترنجم...کاندر جهان نگنجم..))...کتابش را بغل کرد.باران می بارید.((بچه ها! باران اسیدی  خیلی خطرناکه. هم واسه آدما هم واسه ساختمونا و درختا و خلاصه همه چی..._ خانوم اجازه! من زیر بارون اسیدی شاعر شدم..._ خفه شو...))خبری از دخترک ها و پسرک ها نبود. چند ظرف ذرت مکزیکی  نصفه نیمه روی زمین افتاده بود و باران اسیدی رویشان می بارید. گشت داشت با کتک دختر ها و پسرها را میکرد توی ماشین.به رژ دختر گیر داد.((سوگند به رژ های آغشته به سرب)) ((بچه ها ! علامت سربpb هست))..به ریش پسر گیر داد...((داعشی َِپدر سگ))...الان زنگ میزنم به خونواده هاتون...((تیتر اول روزنامه: مادری مذهبی پشت تلفن سکته کرد)) از میانشان گذشت.دکتر گفته بودبرات آلپرازولام می نویسم...همان جا بقیه ی شعرش را گفته بود:" چون خسته بودم  از تمام شهر از مردم/از گریه های بی صدا در کوچه ی هفتم/از آلپرازولام های مرده در مشتم/ از هق هق حوا برای  خوشه ای گندم...و حالا یک دختر داشت از یک کوچه ی خلوت رد میشد.نامجو داد می زد.فقط داد میزد...


نظرات 3 + ارسال نظر
ali یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 07:46 http://www.movis50.blogfa.com

▁ ▂ ▄ ▅ ▆ ▇ █ مرگ تدریجی یہ رویا █ ▇ ▆ ▅ ▄ ▂ ▁
سلام وعرض ادب.امیدوارم شاد باشین وسرحال.وروزتون رو باخوبی آغاز کنین.امروز روز یکشنبه 13 دی ماه برابر با3 ژانویه2016 برابر با22 ربیع الاول1437 هفته42 از سال هست و76 روز مونده به سال95. راستی تواین صفحات اجتماعی چی میگذره؟اصلا نمیدونم چه جوری بگم از یه عبارات وعکسهایی استفاده میکنن که یا باعث ناراحتی یا باعث خوشحالی ویا باعث خجالت زدگی هست.مثلا عبارات یاکلماتی مثل فازت یا فازش چیه؟کجاها میپری؟ چت ممنوع.ریمو.استیکر رایگان.وغیره اما گذشته از این ها چیزی بنام گروه هست تا به محض اینکه وارد گروهی میشی فقط میخواهی صفحه ات یا حافظه ات پرنشه میبینی ویا پاک میکنی اصلا نمیدونی برای چی ورد کردی اصلا نمیدونی محتواش چیه؟یا به صرف اینکه مطلبی داشته باشی برای دیگران فوروارد کنی یا جزئیاتش رو ویرایش کنی ودر نهایت بنام خودت ثبتش کنی که اکثرا اینکار رو میکنن.حالا بگذریم بنظرتون خوب مفیده مثلا برنامه هایی مثل تانگو واینستگرام که عکسها رو مخصوصا عکسهای شخصی رو به نمایش میگذران اما متاسفانه تو این برنامه ها هم سوء استفاده شده.یه سری برنامه هم صرفا سرگرم کننده هستش.داشتم یکی از این پیام ها رو میدیدم که نوشته بود تشکر از مدیر تلگرام به این خاطر که از وقتی تلگرام اومده امار طلاق خیلی اومده پایین چون زن ومرد به هم کارندارن وسرشون گرم هست.ماایرانیها که خودم یکی از اونها هستم هیچ وقت طرز استفاده درست ومطلوب از برنامه ها مطالعه کردون وخیلی چیزها رو یاد نگرفتم ونمیدونم امید به اون روزی که همه این مسائل درست بشه.ممنونم که نظرمو خوندی

بیتا پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 15:36

امدم پای کامپیوتر چندتا مطلب جالب پیدا کردم گفتم اا اینارو برا نیلو بفرستم..وبلاگشو باز کردم دیدم مطلب تازه ای گذاشته امدم بخونم دیدم اووووه خیلی طولانیه رفتم شومینه رو روشن کردم..لباس هارو پهن کردم..یه چای داغ با کیک اوردمو نشستم متنو خوندم..!! خوب بود جدیدا این مدلی مینویسی.. چند تا داستانو خیلی مرتب باهم ادغام کرده بودی. متن یکم اشفته بود! ولی کاملا مرتبط و منظم بود

ای جان...عشق منی خواهر

ریش قرمز پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 00:45 http://redbeard.blog.ir

...

:|

و کمی [گل]

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.