☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

وقتی خانه نبودم ، پاییز حمله کرد...

 

اصلا شاید همین دل بستن است که آخرش اوقات آدم را تلخ میکند.که آدم را افسرده میکند.آدم هم که آدم نیست، نفهم است.هی توی ذهنش میگوید دل نمی بندم و می بندد. به آدم ها به جاها به بو ها به خیابان ها به حیوان ها...آخ حیوان ها!همان هایی که خیلی هایشان را به خیلی آدم ها ترجیح میدهم.همان موجوداتی که تظاهر نمیکنند.همان هایی که آروغ روشن فکری نمیزنند.همان هایی که انتظارات عجیب و غریب  از آدم ندارند.همان که پس از مدتی کشف نمیکنی که چقدر شخصیت پست و حقیری دارند!!همان هایی که زیرآبت را نمیزنند....همان حیوان هایی که اگر باهاشان دوست شوی کمی غذا ازت میخواهند و کمی مراقبت و محبت.به خاطر پول تورا نمیخواهند! به خاطر قیافه تورا نمیخواهند! و یا به خاطر موقعیت اجتماعی...!حیوان هایی که میتوانی بهشان بگویی چه مرگت است و همین که سعی نمیکنند بفهمند، آرامت میکند شاید!

تا اینجای زندگی ام حیوانات زیادی داشته ام.از گوساله و مرغ و خروس و اردک گرفته تا عقاب و سگ و خرگوش و قرقی....مخاطبان جانم، قدیمی هایشان، میدانند که یک خرگوش داشتم. یک خرگوش قهوه ای صحرایی به اسم راشل که قریب به شش سال داشتمش. و بعد لادن هم یکی سفیدش را خرید و اسمش را گذاشت شیلو و شدند 2 تا.راشل و شیلو.عشق های من...

و حالا ندارمشان.مادر و پدر گرامی به بهانه های مختلف هر دو را بردند تحویل دادند به یک خراب شده ای. وقتی که من خانه نبودم و توی یک خراب شده ی دیگر مشغول سروکله زدن با آدم های نفهم بودم....و حالا خرگوش ها نیستند.نیستند که وقتی قدم میزنم به پروپایم بپیچند. نیستند که دستم را لیس بزنند.نیستند و من به گربه های عوضی فحش نمیدهم.نیستند و من به بهانه  کاهو خریدن تا مهرگان نمیروم.نیستند و بغلشان نمیکنم.نیستند و من از بین سبزی ها دزدکی برایشان شوید کش نمیروم.نیستند و لانه ای که راشل توی باغچه ساخته بود متروک شده و گربه های حرامزاده عشوه کنان از آنجا رد میشوند.نیستند.نیستند و پاییز غیر قابل تحمل تر از همیشه است...

+به قول عارف : از عشق سگ ملامت عارف مکن که گفت/جز این به هرچه دست زدم جز ضرر نداشت....


آغاز

شروع دوباره مان در جایی جدید....با بخشی از شعر موسوی:

حسی شبیه غم  بدنت را گرفته بود

از خانه ای که بوی تنت را گرفته بود

میخواستی که جیغ شوی: خسته ام عزیز ...!

یک دست خسته تر دهنت را گرفته بود

میخواستی فرار... که مثل دو چشم خیس

چیزی مقابل ترنت را گرفته بود

میخواستی بمیری و از دست دست هاش...

با گریه گوشه ی کفنت را گرفته بود........