☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

در لحظات آخر سال سکوت خواهم کرد

                                                      تصویری یافت نشد...

یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام فرصت های از دست رفته ام.تلاش های بی نتیجه ام.احساسات گاها سرکوب شده ام.یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام شب های تنهایی ام.به احترام حرف هایم در دومین کنسرت زندگی  ام. به احترام سکوت هایم.فریاد های نزده ام.شعر های نگفته ام.یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام عشق های بی ربط نوجوانی ام.به احترام ذوق های از بین رفته ام.نوشته های به فنا رفته ام توسط بلاگفا.یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام اسنک های داغ درختی.به احترام غرورهای شکسته شده.دوستی های داغ گذشته و سرد حالا.به احترام تفکرات انقلابی پانزده سالگی ام.چقدر هم تند رو بودم!...

یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام جوانی های از دست رفته ی بابا.زحمت های مامان.که یک سری هایش توسط بچه ی نفهمی چون من درک نشدند.به احترام شاعر های غریب.نویسنده های بی کس.زندانی های بیگناه و حقیقت طلب.به احترام پلاک های وصل شده به چند تکه استخوان.به احترام دست های بسته شده ی زیر آب.به احترام تاریخ.به احترام تمدن های فراموش شده.اعدامی ها و تیر باران شده های بی گناه تاریخ.شجاع های زیر خاک رفته ی تاریخ.به احترام آدم های بی سرپناه.بچه کولی هایی که توی خیابان متولد میشوند و توی خیابان می میرند.

یک دقیقه سکوت خواهم کرد نه فقط به احترام درخت های بریده شده ی باغ سیب ، که درخت های بریده شده ی کل دنیا.به احترام درخت های تبدیل شده به پوستر تبلیغاتی یک نماینده.به چوبه ی دار.به احترام گل های الکی چیده شده.شکوفه های سرمازده. به احترام ماهی های بدبخت سفره ی هفت سین.به احترام حیوانات بی پناه.سگ های ولگرد.مورچه های له شده.پرنده های زندانی .پلنگ های شکار شده.شیر های پیر.گربه های از سرما خشک شده.گراز های کباب شده.دلفین های غمگین. بچه لاک پشت های رها شده.عقاب های تیر خورده.الاغ های کتک خورده...

یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام نفس های نامنظم و خسته ی تهران.آسفالت پیر  انقلاب تا آزادی.به احترام سرفه های ناکوک البرز. گریه های شور دریاچه ی ارومیه. آه های زاینده رود. وبه امامزاده ای خوشبخت در یک روستای دور افتاده...یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام جنگل های کثیف غمگین.بناهای تاریخی کنده شده.نوشته شده. به احترام صدای لرزان منار جنبان.نخل های سوخته ی جنوب.موج های بی ثبات انزلی. به احترام خنده های تکرار نشدنی گوهر دشت. به احترام قدم زدن در باران های رشت...

یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام غرق شده های راه استرالیا.له شده های منا.جسد بچه ی کنار ساحل.کشته شده های پاریس.تمام کشته شدگان جنگ های ناتمام. یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام زن های ورزشگاه نرفته.زن های غمگین.زن های تنها.به احترام با استعداد های بی پول.نوازنده های بی ساز.نقاش های بی رنگ.عکاس های بی دوربین. به احترام عشق های عمیق و یواشکی مواجه شده با هزاران مخالفت.به احترام آدم های خوش قلب و بدبخت. آدم هایی که گرگ نشدند. به احترام غم کافکا خوانده ها.نیچه خوانده ها. هدایت خوانده ها.غمِ درک کرده ها.غم ِ فهمیده ها.به احترام غم پدر های بی پول. زن های نازیبا. غم ّ دختر های بی گناه تبدیل شده به زن.به احترام خستگی هایمان.دردهایمان.حرف های نگفته مان.اهداف نرسیده مان.دلتنگی های مخصوص خودمان.به احترام وطن...سکوت خواهم کرد....


که از انفاس خوشش...

                                                                          

94  سال سختی بود.سال شکستن ها.سال شکست خوردن ها و دوباره زور زدن ها.سال دوست شدن با دشمن ها و دشمن شدن با دوست ها بود.سال افسردگی و شعر خواندن بود. سال شب های تاریک و شعر گفتن.سال شکستن ده هزارمین قراری بود که با خودم بسته بودم.سال نگاه کردن به آسمان و شک داشتن بود. سال لایک دادن به آن ماورائی ها و یقین داشتن بود. سال خوبی کردن و بدی دیدن.سال برای هزارم پشیمان شدن از خوبی کردن.سال تصمیم گرفتن برای گرگ شدن. سال شکست در گرگ شدن...سالی که فروردینش خوب بود.اردیبهشتش خوب نبود و خردادش بد بود. سالی که تیر ماهش افسردگی بود.مردادش کتاب بودو کتاب. شهریورش کتاب بود و کتاب.سالی که مهرو آبان و آذرش مثل کوفت می ماند.سالی که دی ماهش خوب بود.بهمنش...17 بهمنش کافیست که بگویم خوب بود.واسفندش...اسفند را همیشه دوست داشته ام.آب و هوایش بهم می سازد....:)

94 سال قاطی کردن بلاگفا بود.بلاگفای لعنتی دوست داشتنی. و باعث غیب شدن بسیاری از نوشته هایم که خیلی دوستشان داشتم و جای دیگری ندارمشان.و باعث آمدن من به بلاگ اسکای.که هنوز هم که هنوز است ، بعد از 6 ماه ، نتوانسته ام آنطور که باید باهاش ارتباط برقرار کنم....گفتم94 سال پشیمان شدن از خوب بودن بود.پشیمان شدن از دلسوزی کردن.از کمک کردن.از رو دادن به آدم هایی که لایق رو دادن هم نیستند حتی.از آدم هارا دوست داشتن....94 سال بیهوشی ام در حیاط بود. از فرط ناراحتی.سال سرکوفت خوردن بود. آدم ها هیچ وقت قدر مارا آنطور که هستیم نمیفهمند!...

94 سال پیر و شکسته تر شدن بابا بود.سال نا امیدی اش از همه چیز بود.سال نا امیدی ام از همه چیز بود.سال بحث کردن با مامان بود.سال فکر کردن به اینکه 9 ماه شکم بی ریخت و قلمبه ات و بدبختی ها و دردهایش را تحمل کنی و آخرش هم بچه ات بشود یکی مثل من.یک یاغی زبان نفهم.که هی باهات بحث کند. البته سر چیز هایی که حق با اوست و تو این را درک نمیکنی مامان! که به دردم هم نمیخورد.سن درک شدنم گذشته به گمانم....این همان یاغی ای است که وقتی گفتی چشم هایت آب مروارید دارد و باید عمل بشود و بعد هم از اتاق رفتی بیرون و فکر کردی که لابد دخترم به یک ورش هم نیست ،گریه اش گرفت. و به تمام افراد موجود در لیست گوشی اش پیام داد که از اطرافیانتان کسی بوده که آب مرواریدش را عمل کرده باشد؟ خیلی درد دارد یعنی؟ و تمام سایت های پزشکی را زیر و رو کرد...این همان یاغی ای است که وقتی دید داری برای یک چیز احمقانه گریه می کنی زد بیرون و تو پیش خودت گفتی که چه دختر بیخیالی که دنیا به هیچ جاش نیست ، و او تمام طول راه را با خودش فکر کرد و به خودش قول داد که به خاطر تو هم که شده آدم موفق و درست حسابی ای بشود تا تو به خاطرموفقیت یک عده...هی...آنها خیلی زحمت کشیدند مامان ! کاری ندارم اگر که قبلش چلمنگ یا اسگل بوده اند.حالا موفقند و من برایشان خوشحالم که زحماتشان جواب داد. اما تو این را یا قبول نمیکنی یا هم به رویت نمی آوری که قبول کرده ای....بگذریم...دارم از بحث خارج می شوم...

94 سال دیدن یک دوست پس از یک سال و اندی بود.سال از دور دیدن او بود.سال عدم توانایی برای نزدیک شدن به او...94 سال درک عمق فاجعه بود.برای هزارمین بار به نتیجه اینکه زندگی مزخرف است ، رسیدن بود.سال مواجه شدن با ذات کثیف و حیوانی آدم ها بود.سال کشف کردن هیولای مخوف درون آدمها...94 سال نتیجه دادن سکوت هایی بود که در طی سه سال کرده بودم.سکوت هایی همراه با لبخند کمرنگ و سر تکان دادن.در مقابل آدم هایی که از روی شرایطی موقتی مثل جو گیری و حسودی و اینها ترکم کرده بودند. و من حتی زمان برگشتشان را تخمین زده بودم.و حدس میزدم چه خضعبلاتی تحویلم خواهند داد و همان شد.اما دیگر برگشتنشان اندازه ی پشم هم مهم نبود.مثل اینکه مثلا گوشه ی کلاهم را بدهم پایین و با پوزخند بزنم روی شانه ی کسانیکه هنوز حرفشان تمام نشده و راه خودم را ادامه بدهم...

94 سالی بود که برای بار صد هزارم و به طور اساسی به این نتیجه رسیدم که خودمم و خودم. و نباید راجع به زندگی و موفقیتم روی بنی بشری حساب کنم. 94 سال قدم زدن های عصرانه و یک میوه ی کاج را با پا هل دادن بود.سال کشف " آخر دنیا" بود.سال رفتن به آخر دنیا و تماشای غروب خارق العاده ی خورشید پشت کوه های خسته ی البرز و Gloomy sunday گوش دادن ها بود. و داد زدن همراه با گالاس ، آنجایی که با تمام وجودش میگوید :To find me...سال گذاشتن یک چیزی زیر لبم بود...و حالا 94 دارد تمام می شود.با تمام لحظات مزخرف و لحظات خارق العاده ی اندکش...

+ تیپ 95.اون کیفه رو خودم ساختم.

مامان اون کلاشینکف منو بده لطفا.اینا جواب نمیدن

حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش /در  لشکر دشمن پسری داشته باشد...

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد/ بگذاری برود، آه به اصرار خودت...

چال روی گونه ات آخر مرا دق می دهد...

                                                                   

خدا جان میگویم اگر هنگام آفرینش من ، زمانی که هنوز گلم خشک نشده بود ،اگر انگشت شست و سبابه ات را میگذاشتی روی طرفین لپم و اندکی به سمت داخل فشار می دادی ، بعدا نتیجه اش جالب از آب درمی آمد ها...نه؟

دکتر شما که درد مرا درک میکنید/دکتر شما که..آخ...شما که..که دکترید...!

                                                       عکسی یافت نشد...

خوب شد رفتی دکتر.اینجا جای تو نبود.آنجا فکر کنم تو را بهتر بفهمند. میدانم که احتمال دارد کتاب هایت را آنجا چاپ کنی. کار خوبی میکنی. اینجا به شعر بها نمی دهند. شاعر بودن را کار احمقانه ای میدانند و شاعر ها را بی کار ترین موجودات زمین...مثل مامان که در دورانی وقتی می فهمید شعر میگویم؛ میگفت مگه تو درس نداری؟! .میدانم آنجا هم بهشت نیست ولی خب...

با تو صادقم دکتر.حالم خوب نیست و میدانی چرا.گمان میکنم حال هیچکس خوب نیست دکتر. تا آنجا که یادم می آید امسال باید اولین عیدی باشد که در وطنت نیستی.در وطن هم خبری نیست دکتر.خیابان ها شلوغ اند. توی تنگ های کنار خیابان ماهی های بدبخت شنا می کنند.پول، دست یک سری آدم های خاص است.نوازنده های قهار، کنار خیابان گدایی میکنند. دست کمتر کسی کیسه ی خرید است.آجیل ها در مغازه ها دست نخورده اند.بعید می دانم خیلی هم دست بخورند دکتر!باباهای کمی هستند که عید را دوست داشته باشند هنوز...اینجا برای ممنوع کردن سگ گردانی توی مجلس جلسه تشکیل می دهند دکتر! به خاطر این است که تمام مشکلات اساسی وطن حل شده و حالا عالیجنابان دارند به آن ریزه میزه هایش میپردازند که وضعیت گل و بلبل موجود در جامعه به سبزه نیز آراسته شود! اگر به اینها بگویی که به ولله سگ ها شرف دارند به بعضی آدم ها ، آدم را از غده  ی هیپوفیزش دار میرنند. هنوز یادم نرفته که دایی مهسا که داشت فوق لیسانس برقش را می گرفت ، در بعد از ظهر یک روز کاری ، در مکانی که بغلش تابلوی کارگران مشغول کارند گذاشته بودند ، از بالای داربست افتاد و یک میلگرد از شکمش رفت تو و از آن طرفش در آمد و در جا مرد. حالا اینکه فوق لیسانس برق بالای داربست چه میکرده الله اعلم!! الان مشکل ما کنسرت های موسیقی توی دانشگاه هاست که به حول قوه ی الهی عزیزان دست به کار شده و ممنوعش کردند.دانشگاه که جای این قرتی بازی ها نیست!

استادهای قهاری شده ایم در پاک کردن صورت مسئله، دکتر...گاهی حس میکنم مردم کوچه و بازار همین الان همگی دارند از تماشای یک  فیلم سوپر درجه یک بر میگردند.به قدری که حشری اند و انگار از هر فرصتی که دستشان می آید میخواهند استفاده کنند.همه شاید مقصریم دکتر. من میتوانم مقصر بودن بشریت را به بشریت اثبات کنم اما نمیتوانم یک نفر را از مقصر بودن تبرئه کنم....سن فاحشگی به 12 سال هم رسید و سریع با خفه کردن آمارگیر ها صورت مسئله پاک شد.از جنبه ی شغلی این عمل خیلی کم شده دکتر!! خیلی از فاحشه ها پول هم نمی گیرند حتی که مثلا بخواهیم کارشان را توجیح کنیم! نمیدانم مونث های این سرزمین چرا به این حد رسیده اند. نمیدانم مذکر های این سرزمین چرا به این حد رسیده اند.من خیلی حرف قلمبه زدن بلد نیستم دکتر.تحلیلگر مسائل اجتماعی یا سیاست مدار یا آدم حسابی هم نیستم.فقط دارم توی مرز های یک گربه ی نشسته زندگی میکنم و  تا حد زیادی به خودم حق میدهم که وقتی می بینم رابطه ی جنسی و مسائل پیرامون آن در 99 درصد مواقع حرف اول هم نگویم، حرف دوم یا سوم را قطعا میزند ، وقتی می بینم روان کمتر کسی تا حدی سالم است ، وقتی آدم های با اراده برای همیشه مرده اند ، بگویم که جامعه ی مریضی هستیم.که ناخوشیم. که اگر شکل و شمایل  غالبا شیک قضیه را در نظر نگیریم ، باطن همه چیزمان درد دارد. انگار که وسط درد به دنیا آمده باشیم. وسط آدم هایی که امید شان را نه فقط به مقطعی که درآن هستند ، بلکه به زندگی از دست داده اند...

بگذریم دکتر...ببخش که هی درد می نویسم.فعلا دستم برای نوشتن از چیز های دیگر فلج است. منتظر شعر های جدیدت هستم دکتر. با جان و دل...

دوستی که بیست بار پیغام دادی که انتظار داشتم واسه روز زن فمنیستی بنویسی!!  واین حرفها آن هم با لحنی به زعم من تمسخر آمیز! عرضم به حضور شما که بنده نه فمنیستم که فمینیست و مسائل پیرامونش را به گه کشیده اند، و نه وظیفه ی خودم میدانم که راجع به چیزی حتما اظهار نظر کنم ، و نه دوست دارم اعتقادات قلبی خودم در مورد یک سری مسائل را توی دنیایی چنین بی اعتبار ،داد بزنم.  و متاسف میشوم از اینکه چنان بدبخت شده ایم که یک آدمی که چند صفحه از چند کتاب در باره ی حقوق  زن جویده و چند تا کلمه ی قلمبه سلمبه یاد گرفته ، ادعای دفاع از حقوق زن میکند و آروغ فمینیستی می زند! و باز هم متاسف میشوم که چرا اسم روز زن که می آید باید رگ غیرتمان عودکند و حتما دست به قلم شویم و حرف های حماسی از خودمان ترشح کنیم؟! به جای آن مثلا اگر خیلی ادعایمان میشود، بیاییم دو خط مطلب راجع به زن هایی که با کارهایشان میلیون ها آدم را شگفت زده کرد بخوانیم! امیدوارم شما هم جوابت را گرفته باشی عزیزدل. اگر هم نگرفتی به من مربوط نمیشود. من خودم را برای قانع کردن شما جر نخواهم داد.

سپس یکشنبه ای آمد که تو برای یافتن من آمدی...

                                      

یک، دو ، سه ، چهار ، پنج تا انگشتر کردم توی انگشتم.من عاشق انگشتر نیستم، دیوانه ی انگشترم.همانطور که دیوانه ی ماه و گوجه سبز و جیپ هستم.راه افتادم به مقصد َ...مقصد َ ...نمیدانم. دلم میخواست بروم جلوی باغ سیب و جولان عارفانه بدهم. اما از جایی که از نظر پدر و مادر گرامی من ، باغ سیب مقصد محسوب نمیشود و جولان عارفانه هم  کار مزخرفی است گفتم که می روم کتابخانه.واقعا هم میخواستم بروم.به محض اینکه پایم را گذاشتم بیرون اد شیران را پلی کردم و گذاشتم هر چقدر که می خواهد صدایش را برایم نازک کند.اوه نه ببخشید...کسی که صدایش را نازک میکند سم اسمیت است.همان بلبل بی پدر آمازونی .که وقتی فهمیدم همجنسگراست قیافه ام یک طوری شد.مثل اینکه مثلا قره قروت خورده باشم.اگر قره قروت نخورده اید توصیه میکنم حتما امتحانش کنید. و در حین خوردنش  از خودتان عکس بگیرید و به همه نشانش بدهید و بگویید: این منم.داشتم قره قروت می خوردم. یا اینکه عکستان را نگه دارید و چند سال دیگر  نگاهش کنید و با خودتان بگوییدکه : عه! این منم! داشتم قره قروت می خوردم!

اصلا نفهمیدم کی رسیدم باغ سیب. انتهای هندزفری ام را از توی دهن بچه ای که پیشم نشسته بود درآوردم و پیاده شدم.پناه بر ریش مرلین!! باورم نمیشد!! تمام تبلیغات را از روی نرده هایش کنده بودند! خدا حفظ کند شهردار کرج را.باید بروم دستش را ببوسم و بپرسم که از کجا میداند من روی باغ سیب غیرت دارم؟ و بعد هم خواهش کنم آن آقایی را که همیشه روی پل هوایی نزدیک گلشهر میخوابد را بیدار کند و یک جای دیگر بخواباند. چون من هر دفعه که از آنجا رد می شوم مثل داگ میترسم که نکند الان یک دست از زیر پتو دربیاید و پاچه ام را بگیرد...

امینم را که مثل موتور جت روغن کاری شده توی گوشم میخواند ساکت کردم و از شدت خجستگی یک امید جهان پلی کردم : اااااامید جهان...جومه نارنجی رخساره نارنجی ، بیا در کنار ما آی جومه نارنجی....حتی پشت یک درخت ایستادم و کمی قر دادم. چند تا پسر بچه مرا در آن حال دیدند.توی دستشان از آن بمب هایی بود که ناکازاکی را با خاک یکسان کرد.داشتند نگاهم میکردند. ولی خب آنقدری عالق و بالغ نبودند که به نگاهشان اهمیت دهم. از باغ سیب دور شدم...

Gloomy sunday را پلی کردم.چندروزیست پدر این آهنگ را درآورده ام.داشت میخواند و داشتم به راه آهن نزدیک میشدم.قطار می آمد.نزدیکتر شدم.نزدیک ترو نزدیک تر و نزدیک تر و نزدیک تر......به خودم آمدم.کنار کشیدم و موزیک را خفه کردم.راه آهن همینطوری خالی مرا تحریک میکند چه برسد به اینکه گالاس لعنتی هم توی گوشم داد بزند :  They bore me to church and I left you behind me....خدا لعنتت کند گالاس.قطار از بیخ گوشم گذشت احمق.و قبل تر از تو خدا ، کالمر ،آن مجارستانی دیوانه را لعنت کند. اصلا خدا هر دوتان را با هم لعنت کند.شما که ندیدید قطار از بیخ گوشم گذشت.اگر می رفتم زیرش خونم را کی پاک میکرد؟ اصلا خدا لعنت کند سازنده ی قطار را، که یک طوری آن را ساخته  و یک صدایی  به بوقش بخشیده که آدم دوست دارد پرواز کنان خودش را پرت کند زیرش و صدای خرد شدن استخوان ها با بوقش یکی شود...

رفتم کتابخانه تا کتابهای ندا را پس بدهم.اسم یکی از کتابها اگر اشتباه نکنم،...نمیدانم. یک چیزی در مایه های "در دل را بگشا" بود.یا درددل را بگشا. یا دل را بگشا.یا آن بی صاحاب را بگشا.هیچ وقت از این کتاب ها خوشم نیامده.همه شان میخواهند به آدم بقبولانند که به هر چیزی و هر کسی بخواهی میتوانی برسی.حالیشان نمیشود که بعضی ها دست نیافتنی اند...یا اینکه میگویند آن قدر به چیز هایی که دوست داری فکر کن که جانت درآید. و این گونه مزخرفات.تا حالا هیچ کتابی به اسم"اگر با دیدن قطار به شدت تحریک شدیم که خودمان را جلویش پرت کنیم ، چه کنیم؟" چاپ نشده. یا مثلا" چگونه تاثیر Gloomy sunday را از ذهنمان بزداییم؟". بعله. هیچ وقت به این آدم ها اهمیت داده نمی شود.اما تا دلتان بخواهد کتاب در مورد یک شبه پولدار شدن ، جذاب بودن ، سر مردم را کلاه گذاشتن ، شوهر کردن ، زن گرفتن ، بچه پوشک کردن ، نازک دوزی کردن ، موشک کاغذی درست کردن ، آموزش صحیح یاددادن جیش کردن به بچه  وجود دارد. خانم کتاب دار زل زد به چشم هایم.زل زدم به چشم هایش.با یک لحن مرموز پرسید: دیر کرد داره؟ مثل اینکه بخواهد در یک شب بارانی یقه ی پالتوش را بدهد بالا و سیگار برگش را روی لبش جابجا کند و ازم بپرسد: تو کشتیش؟..گفتم نه.باز زل زد به چشم هایم.چندش آورترین کار دنیا.خواستم داد بزنم که بله من کشتمش! من جانی ترین آدم روی زمینم. قهارترین قاچاقچی  آمریکام.بعله ایالت ماساچوست آمریکا! یالا از آن کتابهای مزخرفتان بریزید توی این کیسه و بدهید به من ، وگرنه با اسلحه ی کالیبر56 م می کشمتان....باز که زل زد، گفت به سلامت.

خارج که می شدم خواستم توی آینه ی در ،خودم را نگاه کنم  اما....خدای من!! یک سوسک توی آینه بود!! چند قدم عقب عقب برگشتم.نه.خودم بودم. خدا بگویم چه کارت کند کافکا.همین مانده بود که خودم را سوسک ببینم....آمدم بیرون. نامجو دوست داشت برایم بخواند.مانعش نشدم...


                                                   

صدای جمعیت رو وقتی که آهنگ تموم شد می شنیدی بالا میاوردی.همشون دیوونه شده بودن.همشون دقیقا همون احمقایی هستن که تو سینما مثل کفتار به چیزایی که اصلا خنده دار نیست می خندن. به خدا قسم اگه نوازنده ی پیانو بودم و یا بازیگر سینما و این مشنگا فکر میکردن که من خیلی محشرم حالم بهم میخورد.حتی دلم نمیخواست برام دست بزنن. مردم همیشه برای چیزای اشتباه دست می زنن.اگه من نوازنده ی پیانو بودم تو کمد پیانو میزدم.

+از کتاب"ناطور دشت" نوشته ی "جی.دی.سلینجر" استخراجش کردم.