☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت ...

گاهی وقت ها میفهمی هرچقدر هم که زندگی به درد نخور و مسخره باشد، باز یک چیز هایی هستند که وقتی یادشان می افتی قلبت به تپش بیفتد.مثل دوست های با معرفت.مثل رفقایی که حالت را خوب میکنند.میدانید...مثل یک نور کوچک ِ باشکوهند در صحنه ای تاریک...

+ از رفقای مجازی ام  به خاطر کامنت ها، ایمیل ها و پیغام هایشان به شدت سپاسگزارم.باید اعتراف کنم حالم خوب شد با دیدنشان.و باید عرض کنم باحال تر از آنید که فکرش را میکردم.

29 تیر؛ سالروز میلاد من...

                                                                



وقتی به دنیا آمدم که عده ی زیادی از کلاغ ها مرده بودند و عده ای هم نه.همه ی عکس ها گرفته شده و تلفن و کامپیوتر و زود پز سوپاپ دار اختراع شده بود.وقتی به دنیا آمدم که داس و چکش های زیادی شکسته بودند.آدم های زیادی مرده بودند و آدم های زیادی زنده بودند.وقتی به دنیا آمدم که شاملو عصرها قلم به دست میگرفت هنوز.که شهناز خوب تار میزد.که هدایت سال ها بود به هدفش رسیده بود.وقتی به دنیا آمدم که مامان و بابا جوانی هایشان را کرده،عکس هایشان را گرفته، آواز هایشان را خوانده ، سفر هایشان را رفته و حالا گوشه ای نشسته بودند و بین موهایشان موهای نقره ای ِ نسبتا زیادی دیده میشد.وقتی به دنیا آمدم که کسی حوصله ی بچگی نداشت.وقتی به دنیا آمدم که صدای اذان صبح از مسجد بالامحله می آمد.جیرجیرک ها سر و صدا می کردند.مامان به بابا گفت باید یک گوسفند قربانی کند.بچه ی لاغری بودم با موهای مشکی...وقتی به دنیا آمدم که لبخند های توی عکس های آلبوم رفته رفته کمرنگ تر میشد.مامان لاغر تر میشد و بابا شکسته تر .وقتی به دنیا آمدم که خیلی چیز ها تمام شده بود و خیلی چیز ها داشتند تمام میشدند.و چیز هایی نیز در حال تولد یافتن و ریشه دواندن بودند.از وقتی به دنیا آمدم زندگی سرم داد زد بزرگ شو.و من هم برای اینکه خفه اش کنم، یک روز عروسک هایم را ول کردم و رفتم هدایت ها و بهرنگی های بابا را از توی کمد برداشتم و خواندم و بزرگ شدم.سریع به دست آوردم و سریع از دست دادم و بزرگ شدم. و مامان گفت سر هیچ کدام از خواهر ها و برادرم اندازه ی من سختی نکشیده.حق هم داشت.یاغی زبان نفهمی بودم که وقتی به خودش آمد، فهمید خیلی بیشتر از سال های زندگی اش بزرگ شده...خیلی...

+دوستان و مخاطبان گرانقدرم.سپاس گزارم به خاطر وجودتان و تک تک تان را دوست میدارم.میتوانید اگر مایلید به عنوان کادویی برای شب نویس، عکس گلدان ها یا کارهای هنری تان را برایم ایمیل کنید.بی شک به وجد خواهم آمد.راستی جی میلم را تغییر داده ام.میتوانید توی پروفایلم ببینید.

+ عکس مربوط به طفولیت اینجانب است.

از خواب می پرم میترسم از خودم/دیوانه بودم و دیوانه تر شدم...

حقیقت این است که از این همه تناقض که از زندگی بیرون می پاشد هیچ خوشم نمی آید.فی الواقع بسی خسته و ملولم...

دست خودم نیست زمینگیری ام/ عاشق این آدم زنجیری ام...

نشسته بودم روی چمن های پارک.حتی یادم نیست به چه فکر میکردم و کجای فکر هایم بودم که مغزم ارور داد.هیچ یادم نیست به چه فکر میکردم اما مغزم داغ بود.سعی کردم طوری بلند شوم و سر پا بایستم که افکارم نریزند روی زمین.یادم نیست به چه فکر میکردم اما عصبی  بودم.راه افتادم که بروم خانه.بچه کوچولوها لای دست و پایم گیر میکردند و بعد باز خودشان را آزاد میکردند و می دویدند.باید با احتیاط قدم بر میداشتم که لهشان نکنم.اگر آنها را درازکشیده کنار هم می چیدی می توانستی 4 دور ماه را دور بزنی...آخ آخ دوباره آن پیرمرد مرتیکه.خواستم از کنارش رد نشوم اما دیر فهمیدم که هیکل قناسش آنجاست.گفت: ای بابا ! پس دوچرخه سوار ما دوچرخه ش کو؟.مرتیکه ی کفتار.بارشصتم است که این را می گوید و اشاره به زمانی دارد که برای دوچرخه سواری میرفتم پارک و بعد از اینکه برای بار دوم شدیدا کله پا شدم، پس از چندین سال دوچرخه سواری، کنار گذاشتمش...دفعه ی اول که این را گفت شنیدم ولی چون هندزفری توی گوشم بود خودم را زدم به آن راه.بار دوم هم با دوستم بودم و نخواستم که اعصابمان به هم ریخته شود.ولی حالا تنها بودم.چند قدم عقب عقب برگشتم و روبه رویش ایستادم.بدون یک کلمه حرف. و زل زدم توی چشم های بی حالت و جسد گونه اش.لبخند احمقانه اش خشک شد.حتی پلک هم نزدم.فقط نگاهش کردم.نگاهش کردم.نگاهش کردم.حس میکردم همه جا آرام شده.صدای ساعت مچی ام را می شنیدم.گفت : ب...ببخشید خانوم واقعا قصد بدی نداشتم...فقط نگاهش میکردم.دقیقا 1 دقیقه و 45 ثانیه نگاهش کردم.به تخم چشم هایش.من آدم ها را از روی چند چیز میشناسم.1.چشم هایشان.2.دست هایشان.3.لبخند زدنشان.4.طرز 9 فارسی نوشتنشان...راه افتادم.وقتی دور شدم دیدم هنوز همانطور همانجا ایستاده...

رسیدم دم در خانه.کلید را توی قفل چرخاندم و در باز شد.اه نه کلید همراهم نبود. بنابراین توی قفل نچرخاندم و در باز نشد.بابا آمد در را باز کرد.بعد از اینکه رفتم تو پرسید ساعدت چی شده؟!گفتم امضاست.گفت تتو کردی؟!! گفتم نه باباااا...بابا گاهی سوال های عجیبی می پرسد.البته امضای نقش بسته بر ساعدم که رگ های آبی ام اطرافش دیده میشدند بی شباهت به تتو نبود.رفتم نشستم توی حیاط و به این فکر کردم که چه چیزی اینقدر عصبی ام کرده.از چه چیزی اینقدر خستها م.جواب دادم: همه چیز...یاد جمله ی مرحوم کامو افتادم که میگوید: گاهی ادامه دادن، فقط ادامه دادن مافوق قدرت بشر است...فقط از لحظه ای به لحظه ی دیگر رسیدن...فکر کردم که این اواخر چه چیز هایی را از دست داده ام؟ خیلی چیز ها. اعتمادم به دسته ای از آدم ها را.علاقه ام به آنها را.حوصله ام را.آرامشم را.امیدم را. فکر های خوبم را و بد تر از همه ی اینها شوخ طبعی ام را.برای از دست دادن هیچ کدامشان به اندازه ی شوخ طبعی ام غمگین نیستم.بعد فکر کردم چه به دست آورده ام؟...گور پدرش.مهم نیست چه کوفتی به دست آورده ام وقتی چیز های خوبم را از دست داده ام...

یک صدای سوت به گوشم رسید.انگار که یک آدم اسهال سوت میزد. سرم را چرخاندم و مرد همسایه را دیدم که آمده توی تراس و تا دید برگشته ام، وانمود که برای عمه اش سوت میزند.بدبختی ِ خانه های ویلایی که کنارشان آپارتمان ساخته میشود همین است.آدم ها به هوای ارواح عمه شان می آیند توی تراس و تا فیها خالدون زندگی آدم را می بینند.بدبختی دختر بودن هم همین است.که توی  هیچ قبرستانی راحت نیستی.توی کارتن یخچال هم بروی بیرون باز راحت نیستی.اصلا کی گفته قرار است راحت باشی؟!!..دلم برای زن مرد همسایه میسوزد. زن زیبا و خوش برخوردی است.و بیچاره.و عاشق.و تحقیر شده.الان حتما دارد لباس های شوهرش را با عشق اتو میزند و فکرش را هم نمیکند که شوهرش توی تراس برای هفت جد و آباد گور به گور شده اش سوت میزند...برگشتم توی اتاق. بابا در حال تماشای عشقش بی بی سی خوابش برده بود.فکر کردم که آیا ممکن است بابا در حین انجام یک کار دیگر خوابش ببرد؟خیر.

داداش بی تربیت

شاید 8 سالم بود.مامان گفته بود مواظب محمد،پسر همسایه باشم.چون آدم خاک بر سری است و کارهای خاک برسری زیادی کرده.میگفت خودش دیده که یک بار محمد،میم،دختر همسایه را خر کرده و میم هم از آنجایی که بچه بوده به حرفش گوش داده و...هیچ وقت از محمد خوشم نمی آمد.شاید6 سال از من بزرگتر بود.بچه که بودم با آن راه رفتنش مرا یاد غاز می انداخت و عاشق زل زدن به مردم بود.فکر میکنم اواخر فروردین بود که داشتم از مدرسه برمیگشتم و خواهر میم و خواهر محمد که با هم دوست بودند پشت سرم می آمدند. هر دو از من بزرگتر بودند و بگی نگی باهاشان دوست بودم.خواهر محمد صدایم زد:نیلو...میخوای از فردا با هم از مدرسه برگردیم؟گفتم نه.با تعجب گفت چرا؟ بچه ی فوق العاده رک و صادقی بودم.گفتم: چون داداشت بی تربیته...بلافاصله اشکش درآمد و در حالیکه داشت آب دماغ آویزانش را پاک میکرد از روش مقابله به مثل استفاده کرد و داد زد: داداش خودت بی تربیتهههههه..من هم صدایم را بردم بالا که: آره آره داداشت محمد خیلی بی تربیته.و بعد در حیاط را محکم کوبیدم و آمدم خانه.یکی نبود بگوید که با داداشش چکار داری...ماجرا را که تعریف کردم مامان با صورت قرمز شده داد زد: من به توگفته بودم که مواظب باشی، رفتی بهش گفتی؟؟!خاک بر سرم...خوب یادم است که حسابی تعجب کرده بودم.با خودم میگفتم خب آدم داداش بی تربیت داشته باشد باید بفهمد خب!...حالا سالها از آن روز میگذرد.خواهر محمد و خواهر میم هردو ازدواج کرده اند و چند تا بچه دارند.میم 12 سالش بود که شوهرش دادند .و اما محمد..محمد رفت حوزه ی علمیه و حالا آخوند محله ی قدیمی ماست...

+آن بالا کامنت ها را باز کردیم.برای مدتی.اگر راضی بودیم همیشگی اش خواهیم کرد...

از سخنان شب نویس

ترجیح میدهم با تبر قطعه قطعه شوم و از روی قطعاتم هجده چرخ رد شود، ولی در زندگی ام حالتی پیش نیاید که کسی فکر کند دارد در حقم لطف میکند...

ساعت 21:30 به وقت کرج

از همان موقعی که نشستم توی اتوبوس حواسم به آقای کم سن و سالی بود که دو تا بچه توی بغلش داشت.یکی شاید نزدیک 4سال و دیگری کمتر از 1 سال.تمام مدت حواسم به دست های کوچولوی بچه ی کوچکتر بود.و پاهایش.چقدر ناز و معصوم بودند.تا به حال بچه ای به آن سن و سال ندیده بودم که به جای مامان توی بغل بابایش باشد.وقتی گریه میکرد بابایش شیشه شیر حاوی مایعی قرمز را میگذاشت توی دهنش.به لادن گفتم ببین چقدر گوگولیه...هندزفری اش را جابجا کرد و نگاهی بهم انداخت که معنی اش میشد: کجاش گوگولیه؟!.به نظر من که قشنگ بود.همه ی بچه ها توی آن سن قشنگ هستند.و وقتی این قشنگی با مظلومیت قاطی بشود، میشود یک اثرهنری ِ زنده ی درام گونه ی غم انگیز...از بچه های توی آن سن خوشم می آید.موجودات کوچولوی بیگناهی هستند که به این دنیا پرت شده اند. و آخ که اگر این پرت شدن نتیجه ی بی احتیاطی، حواس پرتی ویا بیخیالی پدرومادر باشد...آخ که چقدر غم انگیز میشود.کاری به جماعتی که یک چیزی روی سرشان است ندارم.یا کاری به مذهب و دین.یا فرهنگ.ولی گاهی پدر و مادر می توانند یک جنایتکار باشند.وقتی به این فکر نمیکنند که آیا میتوانند بچه را درست تربیت کنند؟ آیا قادرند شرایطی را برایش فراهم کنند که  پس فردا بلند نشود بگوید چرا مرا آوردید توی این دنیای کوفتی؟البته گاهی هم...پدر و بچه هایش نزدیک مترو پیاده شدند.لادن گفت خیالت راحت شد؟.لبخند زدم و به بچه ی کوچکتر لایک نشان دادم.حتما وقتی بزرگ تر میشود معنی علامتی را که بهش نشان دادم میپرسد.امیدوارم کسانی که جوابگویش میشوند اهل بلاد کفر باشند....

قدم زنان از سمت شهدا می آمدیم پایین.نگاهم به پوتین هایم بود.داشتم فکر میکردم که خریدن دوچیز همیشه حالم را خوب میکند.یکی انگشتر و دیگری کتاب.دوست دارم کتابخانه ام بزرگتر از کل خانه ام باشد.وتویش پر باشد از کتاب هایی که خوانده ام...داشتم فکر میکردم که گاهی باید در بعضی چیز های زندگی ام تجدید نظر کنم.در رابطه ام با آدمها. در دوست داشتنشان.در انتظاراتی که بعد از دوست داشتن شان به وجود می آید.در میزان اهمیتی که برایم دارند...تا  آمدیم به خودمان بجنبیم ساعت نه و نیم شب شده بود.نه و نیم شب به  بعد، اگر دختر باشید، شهر مخوف به نظر خواهد رسید.انگشترهای دست فروش ها توجهتان را جلب نخواهد کرد.نگاه راننده تاکسی ها مثل گرگ به نظرتان میرسد.هزار بار مسیر خانه را توی ذهنتان مرور میکنید و به خودتان آرامش میدهید که سالم به خانه خواهید رسید.آدم ها شکل غول میشوند و راننده تاکسی ها دیو چهارسر.حس میکنید هرکس که از کنارتان رد میشود قصد شومی دارد.اگر دختر باشید و نه و نیم شب بخواهید از خیابان رد شوید هر کدام از ماشین ها شش بار بوق میزنند.اگر دختر باشید و نه و نیم شب بیرون باشید، هرچقدر هم ادعای قوی بودن داشته باشید، باز هم دست و پایتان می لرزد.باز هم آب دهانتان خشک میشود.و اگر مثل من باشید دوست دارید بابایتان را بلند صدا بزنید و او هم سریع بیاید و شما را از جامعه ی وحشی دور کند.بیاید شما را بغل کند.مثل چهار سالگی هایتان... راننده تاکسی زن بود.وقتی نشستیم احساس امنیت میکردیم.احساس میکردیم حالا خطری تهدیدمان نمیکند.آقایی که پیشم نشسته بود پاهایش را کاملا جمع کرده بود و سر پیچ ها مثل بچه ی آدم خودش را سفت میگرفت تا مثل دیگر مردان غیور سرزمینمان نیفتد روی مونث بغلی.دستش روی پای خودش بود و سرش توی کار خودش.مونث ایرانی که باشید ناخودآگاه به این آدمها می گویید با شخصیت.با ادب. آقا.با غیرت.یعنی به کسی که به ساده ترین حقوق دیگران احترام میگذارد خواهید گفت آقا.درحالیکه این یک ویژگی نیست، بلکه یک وظیفه ی انسانی است. که ما به دلیل زیستن در چنین جهانی از آن به عنون امتیازی فوق العاده نام می بریم....رسیدیم.مامان خانه نبود.از وقتی رمضان آمده خانه ی اول مامان مسجد شده.بابا داشت بی بی سی نگاه میکرد.چای حاضر بود.