☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

بی عنوان...بی اسم...

                             

گفتم اگرچه چند زمستان است
که رفته است و باز بهاری نیست
باید امید داشت به آینده...
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم سوار شو! برویم از شب
در ایستگاه بعد، قطاری نیست
این مرزها قساوت تاریخند
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم به انتظار کسی بنشین
با اینکه توی جاده، سواری نیست
اسطوره ها مسکّن هر دردند!
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم برو برای خودت خوش باش
با این شب جنون‌زده کاری نیست
باید که زندگی بکنی در «حال»
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم که اعتراض کنیم آرام
حالا که مثل قبل، فشاری نیست
تغییر، یک پروسه ی تدریجی ست!!
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم بخواب... آخر این قصّه
جز گریه روی سنگ مزاری نیست
باید صبور بود به زورِ قرص
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم بمیر در خود و عصیان کن
وقتی تمام روزنه‌ها بسته ست
وقتی تمام روزنه‌ها بسته ست
وقتی تمام روزنه‌ها بسته ست
از هیچ چیز و چیز نمی ترسم
من اعتراض فرد به تاریخم!

صوفی به رقص آمده از آن دم
که سِحری از جنون به خودم خواندم
جلّاد را گرفتم و سوزاندم
خوابیدم و کنار تو خواباندم
دیوانه وار در بغلت ماندم
تابیدم و به آن‌همه تاباندم
هر نظم را به عشق تو پاشاندم
چاقو به دست رفتم و رفتاندم
دیوانه وار وار که واراندم
دان دان دادان دادان دادادان داندم...
از شورشانه‌هام جهان آشفت
جلّاد هیچ چیز نمی گوید
جلّاد هیچ چیز نخواهد گفت...


سید مهدی موسوی

ای قشنگ تر از پریا

                            

آفرین به این زور و

آفرین به این بازو

آآآآفرین به این چشم و

آآآآفرین به این ابرو

خسته ای مثل کوچه های کرج/خسته ام مثل چشم هات عزیز...

وقتی گفتی دلت برای نفس کشیدن در هوا کرج یک ذره شده،دلم گرفت دکتر.از وقتی که گذاشته ای و رفته ای خیلی تغییر نکرده.شاید فقط عمق تنهایی هایمان بیشتر شده...گوهر دشت شیب ملایمش را دارد هنوز.و عطر فروش های سمجش را.درخت های عریان چهاربانده هنوز شاهد عبور پورشه ها و مازراتی ها هستند.جگرکی های درختی هنوز مشتری هایشان را دارند و نیز درختی همچنان آماده ترین مکان برای ولنتاین است. و ماشین های پلیس گوش به زنگ در زیر پل ایستاده اند که با جان و دل کفترهای عاشق را ذارتی بگیرند و با فحش بکنند توی ماشین تا دلشان خنک شود و فکر کنند دارند کار مهمی انجام میدهند.نمی دانند که تاثیر کارشان"صفر"است...کاخ شمس هم از دور به ویرانه ای متروک می ماند که کلاغ ها بی سر و صدا بر فراز آسمانش پرواز میکنند.دو سال پیش که باز بود و توانسته بودم بروم آنجا را ببینم،کِیف کرده بودم از آن معماری زیبا.هنوز لوازم خانه سرجایشان بودند اما راهنما آرام گفت که خیلی هایشان وسیله های اصلی نیستند.هرچه گفتیم وسیله های اصلی کجایند مارا پیچاند و آخرش هم یک نگاه عاقل اندر سفیه تحویلمان داد.طالقانی و شهدا مثل همیشه شلوغند.جای پارک هنوز هم آن ور ها معضل بزرگی است.مرد های دست فروش یخ زده ای را می بینم که وسایل هفت سینشان را چیده اند گوشه ی پیاده رو. و مرد دست فروشی را پیدا کرده ام که انگشترهای بساطش را خودش میسازد.آن ور ها تغییر نکرده دکتر.مثل اعتیاد من به خرید انگشتر.مغازه هایش هنوزهم همان فروشنده های روفرم و خوش تیپ و امروزی اش را دارد.دختر هایی که اگر گونی هم تنت کنی و از اتاق پرو بیایی بیرون، به نظرشان خیلی بهت می آید و خیلی زیبا شده ای.و پسرهایی در هیئت هرکول ولی با ناز و ادای بیشتر و (نمیدانم چرا) صدای نازک تر.میدانی که وقتی عید نزدیک تر میشود  هنرمندان زیادی کنار خیابان توی سرما ساز میزنند دکتر...

از شهدا پایین تر،همانطور که خودت می دانی،جنس ها ارزان تر میشوند و دمُده تر.و پایین تر که میروی زن های غمگینی را میبینی که زل زده اند به ویترین طلافروشی ها.ومرد های مسافرکشی که دل پری دارند از طرح زوج و فردی که راه افتاده.وبعد تر یک دانشکده ی بزرگ با دختر ها و پسرهایی که دلشان خوش است.پارک چمران را از وقتی که خراب کرده اند ندیده ام.البته به گفته ی خودشان درست کرده اند! یک دیوار سیمانی بزرگ گشیده اند وسطش و رودخانه اش را کانال کشی کرده اند.رودخانه ای که قبلا صدای زندگی میداد،حالا روی بستری سیمانی درحال حرکت است که به خاطر شیب های مصنوعی ایجاد شده، صدای شیرآبی را میدهد که چکه میکند.یادم می آید چهار سال پیش، ل کمانچه اش را برداشته بود و من سه تارم را.رفته بودیم کنار رود نشسته بودیم و نواخته بودیم برای دل خودمان...وباغ سیب...آخ باغ سیب! باغ سیب می گرید دکتر.درخت های حاشیه را گذاشته اند مانده که مادلمان خوش باشد.از بالا که نگاه کنی وسطش وحشیانه کچل شده...

به ریل های راه آهن دو ردیف ریل دیگر اضافه کرده اند.هنوز هم از خودم می ترسم و جرئت نمیکنم پایم را بگذارم آنجا.داخل که بروی هنوز همانطور مانده دکتر.نمیدانم آن طرف ها رفته ای یا نه ولی اگر رفته باشی میدانی که آنجا یک بیمارستان هست.با دکتر هایی که هیچ چیز و هیچ کس برایشان مهم نیست و نسخه ات را روی هوا قبل از اینکه در بزنی و بروی داخل، پیچیده اند.و پرستار هایی که از زمین و زمان شاکی اند و فریادهایشان مو به تن هر تنابنده ای سیخ میکند.اولین باری که رفتم آنجا آخرین بار هم بود.کنار اتاق آزمایش بیهوش شدم و اگر آن پرستارِ خوفناک آرنجم را نمیگرفت با مخ میرفتم توی زمین.آنجا جای دلگیریست دکتر.پر از زن های چادریِ غمگینی که ابروهایشان ماه هاست دست نخورده. بایک نایلون قرص و آمپول نشسته اند کف زمین و بچه ای/هایی چادرش را باگریه چنگ میزنند.مرد های درمانده ای که دست های فوق العاده کار کرده ای دارند و دم به دقیقه توی حیاط سیگار میکشند و هزار بار به پوچی میرسند.دختربچه هایی که می آیند تا بچه ی ششم شان را به دنیا بیاورند و بعد مثل افسرده ترین موجود جهان، دست پنج تای دیگر را با شوهرشان میگیرند و میروند.بچه ها جیغ میزنند.دوتایی به نوبت یک کاپشن را میپوشند.ناخواسته به این دنیا پرت شده اند.زنها شکل بغض اند و مرد ها شکل آه.خدا کجاست دکتر؟...

آن طرف ها جاییست که میتوانی کمیاب ترین وسیله های دنیا را آنجا پیدا کنی.مثل سوپاپ زودپز ِ قدیمی مامان.راستی حال مامان را پرسیده بودی.خوب است دکتر.کمی بی حوصله تر شده.فشارش زیاد بالا و پایین میشود.خیلی وقت ها میبینم که به دست هایش نگاه میکند.حلقه ی ازدواجش سخت از انگشتش می آید بیرون.تارموهای نقره ای اش را فورا رنگ میکند و هر وقت به آینه نگاه میکند به خودش یقین میدهد که چین و چروک های بغل چشمش به خاطر خستگی است.میدانی دکتر...پیر شدن یک چیز است و قبول کردنش یک چیز دیگر..مگر نه؟...


+ جای عزیزان دل انگیز خالی.که در این شب بارانی نشسته ام به سه تار زدن.ردیف هایی از جنس شور که آزاد میشوند از لابه لای پرده ها...


برای 17 بهمنی که هنوز نیامده ، و برای خودِخودت...

در فلسطین  ترین گوشه ی شهر، روی سومین پله ی مطبی که قرار است جنونم را در آن شفا دهم ایستاده ام.از انقلاب می آیی و از انقلاب میگویی و در بین قُل قُل قلابی ترین انقلاب ها، انقلابی حقیقی در قلبم قِل میخورد و میخورد و رد و رد داده است مُخ خسته ام ای مخدوم خیر خواه من که چون خرخر خاموش خواب های بی خابوس(!) میمانی.بره ها از دست تو غذا میخورند و پرنده ها از جیب تو دانه.و هَزارانی که با دیدن تو می آوازند، زاغانی اند که زاغیت ز یادِ زارشان رفته.ای که سبز ترین سبزه زار هستی در چشم های سرسبزت ،سبز شده و من چون آهوی آرام آه کشیده ای در آرزوی آرمیدن در سبزه زار آزادت ایستاده ام...

به دنبال آخرین خنیاگر

                                 

آرام باش یوحنا.همه چیز پایان یافته.حالا شب در دشت دامن گسترده و سایه ی سرو های بلند قامت روی زمین ، نقش سیاهی زده.حالا ماه اشک های نقره ای اش را پاک کرده .زمین از سرخی ِ خون اسطوره ها گلگون است و لاشخور ها جشن گرفته اند. آرام باش یوحنا.گوسفندان صفحات هستی را جویده و خرسند یکدیگر را حلق آویز کرده اند.توی دشت مهی در جریان است.مهی پر از ماهی های قرمز که ثابت شده نگاهشان رو به ماه.از استخوان های خنیاگران نفیری برمی خیزد.آرام باش یوحنا.صدای ناله هایت را می شنوند.زمزمه نکن.کسی ساطور به دست می آید.اسبت را زین کن و برو.من اینجا خواهم ماند.آرام باش یوحنا.ماه راه را روشن خواهد کرد...

عکاس:پانیذ