☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

دوش در جنگل چشمان تو بودم در خواب     قمریان مست،گلان مست و دل من بی تاب

نکنـــد چشـــم تو در خواب نــبینم امشب      شده ام از تب و تابش همه شب را بی خواب...

+شعر از خودم

و همانا آفریدیم "تارنر" را ، که به ما ایمان آورید و تقوا پیشه کنید

                      

              

و مومنان را در بهشت هایی وارد میکنیم که به زیر هر نخل باسقش یک  "ایدن تارنر" آرمیده و هم فیها خالدون...

+روایت داریم که خداوند از مستر تارنر یدونه آفریده فقط.آن هم  صرفا برای نشان دادن سلیقه اش:) والبته برای ایمان آوردن مشرکان

شستن یا نشستن ، مسئله این است!

اون: یعنی واقعا خارجیا دستشویی که میرن خودشونو نمیشورن؟؟!

من : اونا کارای مهم تری دارن

:|

اطلسی که دوست داری؟!

من متاسفم که اینجوری شد و خوب میدونم که توهم متاسفی.میدونی سالی...فقط خودمون می دونیم که چقدر همدیگه رو دوست داریم.(میشه لطفا وقتی باهات حرف میزنم، به من نگاه کنی؟)گاهی زورمون به هیچ کس دیگه به جز  کسایی که دوسشون داریم نمیرسه و این بدترین چیزه...همینه که باعث میشه نتونیم حرفامونو بهم بزنیم و از هم انتظار داشته باشیم از تو چشای هم تمام ناراحتی ها رو بفهمیم !( بهش میگن خودخواهی؟!!). سالی...من و تو جز هم کسی رو نداریم.من بلد نیستم حرف عاشقانه حرف بزنم و هر وقت هم تصمیم میگیرم که اونجوری حرف بزنم یه گندی بالا میارم.فقط خواستم بگم که...باید بیشتر هوای همو داشته باشیم.باید محکم تر پیش هم باشیم....راستی سالی! بهت گفتم که تو باغچه ی حیاط پشتی اطلسی کاشتم؟

+خدمت دوستان جدید عارضم که...به جدم هر سولاخی که دیدید برای کامنت ،میتوانید راجع به هرکدام از نوشته هایم کامنت بگذارید.جان مادر اینقدر برای این قضیه که چرا همه ی سولاخ(!) هارا باز نمیکنم مرا کچل نفرمایید:)

برخیز و برآشوب و بزن جامه دران را...

                                                                 


اگر نبود معجزه ی پنجه های حاج قربان سلیمانی، چگونه می گذراندیم روزهایی را که از همه کس و همه چیز بریده ایم و خسته در گوشه ای افتاده ایم و هر دقیقه جان میدهیم...

خدا رحمتت کند حاجی که جانمان را نجات دادی گاهی...

                                                                  

خیلی وقت است رسیده ام به این مطلب که از خیلی جهات؛ اینکه شکم آدم ها را پر کنی، شرف دارد به آن که بخواهی توی مغز پوکشان چیزی را فرو کنی. چون بابت آن چیزی که فرو می کنی توی شکمشان _ حالا هر چه که میخواهد باشد_ پول خوبی بهت می دهند. اما بابت اینکه مغزشان را پر  کنی، پهن هم بارت نمیکنند.لابد چون فکر میکنند به اندازه ی کافی پر هست و همین طوری هم خیلی چیز ها حالی شان میشود که از سرشان هم زیاد است

+ از کتاب "کافه پیانو" نوشته ی " فرهاد جعفری" استخراجش کردم

با خودم گفتم اولین بار نیست که بدبخت میشوم. و اولین بار هم  نیست که خدا محلم نمیدهد.پس آرام شدم...