☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

سکوت

                                                  

آرام تر بنواز یوحنا...جلادها با تبر های خونین و دشنه های تیز تو را زیر نظر دارند.قلب هاشان پر از قساوت است و دست هاشان آلوده به خون.مادران سیاه پوش بی صدا نشسته اند.آرام تر بنواز یوحنا...اگر بخواهند تو را به اسم دین خواهند کشت.طناب های دارشان محکم اند.هیچ رحمی توی چهره شان نیست.آرام تر بنواز یوحنا...آنها به تو لبخند نخواهند زد مگر هنگام مرگت...

+عکاس:پانیذ

برای 18 فروردینی که گذشت...

قطعا توی دنیا چیزهایی هست که حال آدم را برای دقایقی بهتر کند اما رفیقی که آدم دلش را به بودنش خوش کند ، چیز دیگریست.پانیذ از آن آدم هایی نیست که نتوانی پیدا کنی اش.که سرش  همیشه شلوغ باشد.که حالت از دغدغه هایش به هم بخورد.پانیذ از آن آدم های گوگولی مگولی است.که هر دفعه بهش زنگ بزنی،پایه ی بیرون رفتن توی عصرهای گاها دلگیر کرج است.که اگر دنیا هم روی سرت خراب شود خیالت تخت است که توی یکی از آپارتمان های صورتی گلستان دوم کسی هست که می توانی بروی پیشش و لب پنجره باهاش نسکافه بخوری و بهتر شوی.که یادت برود چقدر غمگینی.که مثل خودت غار تنهایی ای داردکه داخلش توی کتاب ها و فیلم هایش غرق میشود و غرق میشود و دنیا را به هیچ جاش حساب نمیکند...

سیزده روز تا تو برگشتم...

سبزه هارا گره زدم به غمت

غم از صبر,بیشتر شده ام

سال تحویل زندگی ات به هیچ

سیزده های دربه در شده ام...


+سیدمهدی موسوی

روزی که با اسب ها حرف زدم...

وقتی آدمی مثل من از رفیقش بی خبر باشد کارش ساخته است.تمام مدتی که توی ماشین نشسته بودم زل زده بودم به دل آسمان.با خودم گفته بودم اگر 7 تا اُور فلایت ببینم، یعنی اتفاق بدی نیفتاده(یکی از دوستانم در دوران مدرسه میگفت به هواپیماهایی که از تهشان دود سفید بیرون میزند اور فلایت میگویند.شاید درست نباشد اما برای من نام تثبیت شده ای است.) پنج تایش را دیده بودم.آن دوتای لامصب پیدایشان نمیشد که نمیشد.میدانید که آدم وقتی بی خبر است دیوانه میشود. و وقتی بی خبری است که  هیچ کاری هم از دستش بر نمی آید، به شانس و خرافات و نشانه های آسمانی و ماورائی نیز اعتقاد قوی پیدا میکند.به گمانم اگر یک آتئیست را هم در شرایط ِ بی خبری از کسی که دوستش دارد قرار بدهیم،به درگاه خدا التماس میکند.که طرف سالم باشد.احوالش خوب باشد.چرا؟ برای اینکه توی این شرایط می ترسیم تنهای مطلق باشیم.ته دلمان با خدایی/قدرتی که بهش یقین داریم حرف میزنیم.نه خدایی که برایمان ترسیم کرده اند.حتی ممکن است پس از درست شدن قضیه،باز هم ادای مسیحی ها، مسلمان ها،زرتشتی ها، بهایی ها یا هرچیز دیگر را دربیاوریم در حالیکه بدانیم ته دلمان هیچ کدامش نیستیم...داشتم می گفتم...حتی فریاد هایی که روی سورتمه میزدم ربطی به هیجان و ترس نداشت.آن دوتای لامصب را هنوز ندیده بودم و داشت شب میشد.حتی وقتی داشتم موهای آن اسب نازنین را از جلوی چشمش کنار میزدم توی حال خودم نبودم.پیشانی ام را گذاشتم روی پیشانی اش و توی دلم ازش پرسیدم که او خبری از رفیق من ندارد؟...که اسب ّ بزرگوار سرش را تکان داد.

بعد سری زدیم به جایی که در آن متولد شده ام.زادگاهم.آخ خدای من...همان کنجی که آنجا خاله بازی میکردیم.همان باغی که تویش می دویدیم.همان تابی که رویش گریه کردم.همان درختی که خودم کاشتمش.همان حوضی که بغلش شرط ِ کودکانه مان را باختم و هلم دادند داخلش.همان پله هایی که جیمونو رویشان میخوابید.همان همان همان...آخ که زمانی چقدر به نظرم بزرگ می آمدند.حوض، باغچه،ارتفاع نرده ها، حیاط و حتی بابا...و حالا همه چیز کوچک بود و انگار داشت کوچک تر میشد...موقع برگشتن مامان نمی توانست دل بکند.هزار بار برگشت و درخت هارا نگاه کرد.هزار بار گفت که میرود شیر آب را چک کند و دیدم که زل زده وسط باغ.بعد دستش را کشید روی یکی از درخت های سپیدار.حق داشت که نتواند دل بکند.تمامشان را خودش با بابا کاشته بودند.آن موقع که جوان و سرحال بودند.آن موقع که حوصله ی عشق و عاشقی داشتند.آن موقع که  هنوز روزگار روی صورتشان چین و چروک نینداخته بود و موهایشان مثل مال من مشکی بود...مامان خداحافظی هایش را با آجر به آجر خانه کرد و بعد آمد توی ماشین کنار منی که نیم ساعت به انتظار نشسته بودم...دور تر که میشدیم آفتاب داشت غروب میکرد.داشتم آخرین پرتوهایش را میدیدم که تابیده روی زادگاهم.هیچ حسی نداشتم.تمام ِ دلم آنجا نبوده و نیست.اگر فکر میکنید دلم توی کرج است هم اشتباه می کنید.البته هست ولی نه کاملا.یک تکه از دلم توی خیابان های رشت است.یک تکه اش توی جنگل های شمال.یک تکه اش توی کافه طهرون.یک تکه اش توی باغ سیب.یک تکه ی غمگینش توی ایستگاه های مترو.یک تکه اش پیش یک جفت چشم سبز.یک تکه اش هم نمیدانم چرا رفته چسبیده به یکی از کوچه پس کوچه های بارانی لندن. و تکه های دیگرش نیز...بگذریم...میدانید...من بی وطن ترین آدمی هستم که تابه حال دیده اید.و تکه تکه ترینش.راستی هنوز که هنوز است آن دوتا اور فلایت را ندیده ام...

- نمیدونم چرا حالم بده...

-من میدونم چرا.چون مثل یه کودن داری پافشاری میکنی.چون می ترسی از اینکه بفهمی خودتی و خودت.تو تنهایی!خودتو جر هم بدی  تنهایی.از غصه بمیری هم باز تنهایی.همینو بفهمی کافیه.وقتی آدم میفهمه همه جوره تنهاست,یاد میگیره چه جوری با خودش کنار بیاد...

کوچ به هیچ

بیدار که شدم باد و باران به هم آمیخته بودند.اصلا از صدای آنها بود که بیدار شدم.به محض اینکه چشم هایم باز شد گفتم باید بروم.هنوز نیمه شب بود.واقعا خواستم که بروم.گوشی ام مانده بود روی سینه ام.تنهایی خفه ام میکرد.پتو را زدم کنار.یک چیز در درونم میگفت برو.باید بروی.نیم خیز شدم.رعد و برقی در کار نبود.باید میرفتم.بلند شدم و پرده را گره زدم.توی تاریکی نشستم پشت میزم.تک تک ذرات وجودم میگفتند برو.چتر لازم نبود.زندگی یک خط صاف ِ مسخره بود.باران داشت غوغا میکرد.باد فریاد میزد.همه خواب بودند.وقت رفتن بود...

96

96 را با خواندن چند کتاب از هزاران کتاب ِ موجود در ذهنم شروع کردم: بیگانه از آلبرکامو ، من او را دوست داشتم از آنا گاوالدا ، داستان های کوتاهی از صمد بهرنگی ،داستایوسکی و کوپرین.مفید ترین کاری که در تمام عمرم کرده ام و می کنم و خواهم کرد، همین کتاب خواندن بوده...خب...میدانید که دوره ، دوره ی سختیست.طاقت فرساست.دیوانه کننده ست.اما جای مهمش این است که این راه من است.درست یا غلط ، کج یا مستقیم ، این راه من است.مجبورم برای اینکه چیزی بشوم که میخواهم این روزها و شب های لعنتی را بگذرانم.بله جان می کنم فحش میدهم فحش میشنوم عصبانی میشوم خسته میشوم سرم را به درودیوار میکوبم و حتی زار میزنم.بله قیافه ام را نگاه نکنید،گاهی بدجور بلدم زار بزنم.ولی از خودم بدم نمی آید.ولی کسی نتوانسته مرا از پا دربیاورد.هنوز پیتزا های درختی بهم میچسبد.هنوز خیلی چیز ها را حواله میکنم به یک جای اورلاندو بلوم.هنوز زیر باران رقص سرخ پوستی میکنم.هنوز با پانیذ، نانسی مولگن را بلند بلند میخوانیم.هنوز برگ های کوچولوی درخت توت را گوگولی مگولی میکنم.هنوز پرتقال هارا قل میدهم وسط اتاق.هنوز با دهانم صداهای ناشایست در می آورم و توی خلوتم میخندم.هنوز زود می بخشم.هنوز آدم ها را خیلی جدی نمیگیرم. و هنوز هم قصد دارم اگر عمه ای،خاله ای،چیزی شدم به آن طفل حلال زاده بیاموزم که دنیا رنج و شادی و لذت و ذلت و غم و این چیزهارا زیاد دارد، ولی درهرحال همیشه باید میدل فینگرش روبه دنیا بالا باشد...و این ها یعنی حالا حالا ها میتوانم زنده بمانم و توی این دنیای خنده دار زندگی بکنم.وقتی هیچ اصراری برای زندگی کردن نداشته باشید  آن وقت یک چیزهایی پیدا میشود که حالتان باهاش خوب شود.گورپدر آینده.همین که چیزهایی باشند که آدم را در لحظه زنده نگه دارند خوب است.

+ اگر یکی از کتاب های بالا را خوانده اید میتوانیم در موردش با ایمیل صحبت کنیم.