☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

مادر بزرگ من منورالفکر است.نقطه.

مامان بزرگ تر و تمیز و گوگولی مرا که یادتان است، که شبیه حبه قند بود و این ها...عصر اینجا بود و داشتیم با هم یک فیلم فرنگی ساخت بلاد کفر را می دیدیم و من به اصرار مامان بزرگ زیر نویس ها را برایش بلند میخواندم.جوری غرق فیلم شده بود که نگو.چین و چروک های صورتش محو شده بود حتی.یکهو دختره و پسره که داشتند مثل آدم با هم اختلاط میکردند، با اعمالی که باز گو کردنش مجوز می طلبد و شایسته ی خوی اسلامی ما نیست، تصمیم گرفتند بروند لالا. گفتم: مادرجون کنترلو بده بزنم یه چیز دیگه. فیلمش جالب نیست..گفت: نه نه نزنیا. میخوام نگا کنم.

:|     :|     :|     :|     :|     :|     :|     :|      

بی عنوان

عشق نه مثل رویش گل سرخ است نه بوی نسیم.نه مثل شکوفه ی درخت است نه حرکت یک گندمزار.نه مثل رقص ماهی هاست نه ملودی پیانو.نه مثل عطر یاس هاست نه صدای باران...عشق مثل آخرین گلوله در تفنگی ست که  لوله ی آن روی شقیقه ات است.مثل آخرین کبریت خشک است میان سیگار های خیس.مثل شنیدن صدای رژه است از پشت میله های زندان.مثل حل شدن آلپرازولام است در آب.مثل فاصله ی چهارپایه است تا طناب دار.مثل دندان نیش گرگیست که جامانده در تن رقیبش.مثل بوی باروت است در یک شهر.مثل بوی خون است در عمق یک سلول.مثل قطره خونیست روی تبر راسکلنیکف.عشق مثل ...مثل خزه ایست که می روید و می روید و ...قلب را فرا میگیرد...

ولوله در متن شد و واژه به هم ریخت مرا...

اوه خدایا...چه بهار دلگیریست لامصب.شاید بیشتر از 12 ساعت است که پشت میزم نشسته  و تکان نخورده ام.فقط رفته ام ناهار خورده ام و 2 بار هم قضای حاجت.بعد دوباره آمده ام نشسته ام پشت میزم. حالا شب است و سرم روی تنم وحشتناک سنگینی میکند. گربه های حرامزاده ناله میکنند.ناله هایشان شبیه به جانور نیست.من از گربه ها متنفرم.از قیافه و طرز نگاهشان هم متنفرم.((چلا گلبه دوس ندالی؟ دختلا گلبه ی ملوس دوس دالن)) اما با همین وضع هم آنها را به خیلی آدم ها ترجیح میدهم. من خیلی چیز هارا به خیلی آدم ها ترجیح میدهم.طبیعت را ،موسیقی را، کتاب را، طراحی را، گلدان خالی را، دیوار کج را، چای سرد شده را... وگرنه الان کمتر احساس تنهایی میکردم.دستم را می برم که پشتم را بخارانم.موهایم بلند شده اند.دارند میرسند تا نزدیکی های کمرم.توی آن عکسی که آن بالا سمت چپ می بینید، بله همان،موهایم را یک وری کرده ام.آن کلاهی که سرم است کلاه مشترک من و توماج است. و دارم میخندم.من همیشه توی عکس ها میخندم.تنها جایی که نمیخندم تنهایی های خودم است.مثل حالا. که از فرط تنهایی پشتم را هم نمیتوانم بخارانم.پشتم را می مالم به پشتی صندلی.یاد خرس هایی می افتم که خودشان را به درخت میمالند. شاید به خاطر تعیین قلمرو.فکر نمیکنم به خاطر خارش باشد.مگر اینکه خرس، خرس تنهایی باشد.

بلند میشوم و گوشی را بر میدارم که به یکی زنگ بزنم.گوشی توی دستم است.به کی میخواهم زنگ بزنم؟...ول کن. مینشینم.بلند میشوم یک نسکافه برای خودم بیاورم.یادم می افتد تمام شده. تمام شده لعنتی. می نشینم.یک غلامعلی پور عطایی پلی میکنم برای خودم:من گشته ام شیدای تو دارم به دل سودای تو قربان خاک پای تو، از من چرا رنجیده ای/نام خوشت شنیده ام من که تو را ندیده ام عقل از سرم پریده است ، از من چرا رنجیده ای...چه دوتاری میزند لامصب.خدا بیامرزدت استاد.حیف آن لهجه ی خراسانی نیست که برود زیر خاک.سازت تنها مانده استاد...بلند شدم سه تارم را بردارم.از کنار آینه سریع گذشتم. هیچ علاقه ای به دیدن اشک هایم ندارم.سه تارم را بر میدارم.ماچش میکنم. نازش میکنم.((دکتر پرسید آرامبخش میخوری؟ گفتم نه.ولی سه تار میزنم.))یاد میم افتادم.میم اولین استاد موسیقی ام بود.دلیل اینکه به دلم نمی نشست غرور بیش از حدش نبود.یا نگاه تحقیر آمیزش به کل بشریت منهای خودش.یا علاقه اش به پولدار ها و فرق گذاشتن بین بچه هایی که دوره ی ارفشان با  او بود.دلیل اینکه به دلم نمی نشست این نبود که قطر گردن و  وزن جیب پدر شاگرد هایش ،نوع رفتارش با آنها را تعیین میکرد.دلیلش این بود که ریزه کاری بلد نبود.حال آنکه کل سه تار نوازی ریزه کاری است همانا.این بودکه به موسیقی به عنوان یک حرفه نگاه می کرد که میشود ازش پول درآورد فقط. این بود که مهم نبود اگر یک گربه را با BMWاش زیر بگیرد.موسیقی تاثیر خاصی رو او نگذاشته بود. خودش هم بر این باور بود.میم چهره ی زیبایی داشت.

شروع کردم به کوک کردن.دشتی اش کردم.شروع کردم به نواختن یک ردیف از ردیف های میرزاعبدالله به اسم درآمد.این قطعه توصیف زندگی من است.درتمام دوره ها و حس و حال ها حرفی برای گفتن دارد.اشکم درآمد باز.پاکش کردم. شما که میدانید از گریه کردن متنفرم.یاد17 بهمن افتادم. خدایا باورم نمیشود مثل احمق های دست و پا چلفتی ایستادم روی پله ی مطب و جم نخوردم.دیدمش و جم نخوردم. دو  ر ر ر دو ر ر ر...لعنت به همه ی چیز هایی که آدم را باز میدارد.لعنت به چیز هایی که باعث میشود پای آدم بچسبد به زمین.لعنت به چسب های قوی.سل سل فا می می...از کنارم رد شد.از کنارم رد شدند آن چشم های سبز ((سوگند به آفریننده ی چشم های سبز))خدایا من راجع به چشم های سبز شعر گفته ام: دوش در جنگل چشمان تو بودم درخواب/قمریان مست گلان مست و دل من بی تاب/نکند چشم تو در خواب نبینم امشب/شده ام از تب و تابش همه شب را بی خواب... ((برو عزیزم.خسته میشی سر پا)) برو لا مصب .برو نبینم آن چشم های سبزت را. دو لا لا لا...اشکم بیشتر درآمد. بیشتر پاکش کردم.برو عزیزدل. برو که نمیشود باهات بیایم.برو که نمیشود دستت را بگیرم و انگشتانت جاری شود میان انگشت های پر از انگشتر من. برو.دو دو دو...برو که همه مان درگیر قوانین دست و پاگیریم.برو که عشق لای زنجیر ها پژمرده.برو که بلد نیستم حرف عاشقانه بزنم.برو که پاهایم به زنجیر هایی وصل است...رفت.خواستم اسمش را داد بزنم. اسمش را. فا فا سل لا...قیافه ام بیشتر از تمام عمرم غمگین بود وقتی مردی میرفت که لای جمعیت گم شود...

خدایا انگار تمام آب بدنم میخواهد از توی چشم هایم بریزد بیرون.بس کن لعنتی.بس کن.سه تارت را غلاف کن احمق.حالا وقت عاشق شدن نیست.هی.با توام شب نویس! کری؟ 

عمق آو د ِ فاجعه

وقتی خانم مسن باکلاسی که نیم ساعت توی اتوبوس با ترحم وصف نشدنی زل زده بود به من و بالاخره زبان باز کرد که :" دلم واسه شما جوونا خیلی میسوزه...خیلی ...آخی طفلکیا.. نچ نچ..."آن وقت عمق فاجعه را درک کردم...

اینکه یک نفر میگوید قیافه ات را دوست دارد، دلیل نمیشود که تمام عکس های زاغارت قبل از خواب و بعد از بیداری و درحال خوردن ترشی  و هنگام عطسه ات را هم دوست داشته باشد به جدم

MOTHER

یکی از کلیشه هایی که دوست دارم هر سال راجع بهش بنویسم، نوشتن از پدر و مادر در روز  پدر و مادر است.که البته هیچ سالی برایم حالت کلیشه نویسی را تداعی نمیکند...

دوست دارم مامان را  سرهنگ صدا کنم و میکنم.سرهنگ چطوری؟ سرهنگ دستت درد نکنه.سرهنگ ناهار چیه؟ سرهنگ چیزی لازم نداری از بیرون بخرم؟ سرهنگ سرهنگ سرهنگ..."سرهنگ دوست دارم.سرهنگ قربونت برم.سرهنگ میشه بغلت کنم؟ مامان میشه بوست کنم؟..." البته این هایی که توی پرانتز هستند را هیچ وقت به زبان نمی آورم...ولش کنید اصلا...

مامان اقتدار و قدرت سرهنگ مآبانه ای دارد که به نوبه ی خودش دوست داشتنی است. از آنهایی است که کمتر پیش می آید وقتی ضعیف میشود رو کند.همیشه بهش میگویم که باید فرمانده ی یک گروه چریکی میشده و حالا استعداد خارق العاده ای که در تربیت چریک دارد ، توی خانه حیف میشود.مامان همیشه دوست داشته وکیل بشود.از آن وکیل های دهن سرویس کن و خیلی زرنگ.اما نشده درسش را ادامه بدهد. بعد با بابا ازدواج کرده و به عنوان پنجمین و آخرین بچه ، مرا به دنیا آورده.و کسی که استعداد های خارق العاده ای داشت، مشغول میشود به تر و خشک کردن یک درامِ زنده ی جانور ذهن مثل من.منی که هنوز هم در یاد گرفتن و عملی کردن فلسفه ای به نام <<کظم غیظ>> مشکل دارم.و هنوز به یاد دارم زمان هایی را که از مامان می پرسیدم با چه هدفی مرا به دنیا آورده.همان مواقعی که آدم نوجوان است و از  کل هستی متنفر است و تصور میکند کل هستی هم از او متنفرند. و همچنین فکر میکند که پدرو مادر واقعی اش مرده اند و او یک رها شده ی بدبخت است و هرشب راجع به زندگی اش تراژدی میسازد و قول میدهد فردا خودش را بکشد تا از دست این زندگی نکبت خلاص شود.حال آنکه تا اون موقع زندگی نصف ِ نصف ِ نصف ِ نکبتی هایش را  هم نشان آدم نداده!...

خنداندن سرهنگ فوق العاده کار سختی است.سرهنگ همیشه حالتی به چهره دارد که انگار همین الان باید برای گروه های عملیاتی اش که توی دره ی شرقی در کمینند ، کمک بفرستد.خنداندن سرهنگ استعداد میخواهد.سرهنگ بی دلیل نمیخندد. یادم می آید کلاس سوم ابتدایی که موضوع انشا نوشتن در باره ی استعداد ها بود ، من را جع به استعدادم در خنداندن مامان نوشته بودم.اینکه موفق شده ام توی یک ماه سه بار بخندانمش. وکلی به خودم افتخار میکردم...کل فامیل از سرهنگ حساب می برند.توی عروسی ها قسمت بالای مجلس برای سرهنگ است. سرهنگ کمی یک دنده و اغلب عبوس است و فکرش را هم نمیکند که گاهی چقدر شیفته ی یک دندگی و عبوسی اش هستم.مامان دستپخت فوق العاده ای دارد.ریاضیاتش عالی و در  برقراری روابط اجتماعی استاد است.مامان موهای بلندی دارد که برایش می بافم...

وقتی سرهنگ نیست خانه یک جوری است. آدم حوصله اش نمیگیرد هیچ غلطی بکند.بوسیدن سرهنگ مثل این می ماند که شما بخواهید وسط جنگ بزنید روی شانه ی فرمانده تان  و یکهویی  او را ببوسید.چیزی ست که عملی نمیشود ولی اگر بشود قطعا چیز باشکوهی خواهد بود... دوستت دارم مامان...این حرفیست که فقط اینجا میشود زد، سرهنگ...

هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد.زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست.در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم.مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود.اما اگر اولین تمرین زندگی ، خود زندگی باشد، پس برای  زندگی چه ارزشی میتوان  قائل شد؟ این است که زنگی همیشه به یک "طرح" شباهت دارد.اما حتی طرح هم کلمه ی درستی نیست ، چون طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است ، اما طرحی که زندگی ماست ، طرح هیچ چیز نیست.طرح بدون تصویر است...

+ از کتاب" بارهستی"( سبکی تحمل ناپذیر بارهستی) نوشته ی "میلان کوندرا" استخراجش کردم.

یک سری احساسات عجیب


دچار احساسات عجیبی شده ام این روز ها.یا احساسات عجییب دچار من شده اند.در واقع یک سری چیز های جانور گونه در من ظهور کرده که گاهی جانوری اش را/جانوری ام را نشانم میدهد.گاهی به شدت پرقدرتم و کارهای عجیب میکنم و موفقیت پشت موفقیت.و گاهی هم مثل یک بچه گرگ بی دندان مادر مرده هستم که هیچ امتیاز مثبتی درونم نمیبینم.فقط هی به خودم میگویم که من زندگی را دوست ندارم.دوستش نداااارممم...غافل از اینکه زندگی قرار نیست بیاید بغلم کند که ای جان! چی شده عجیجم؟چلا منو دوس ندالی؟...زندگی راه خودش را می رود و وقتی می شنود که داد میزنم دوستش ندارم با بی اعتنایی سیگار برگش را جابه جا میکند  و میگوید به یک ورم.به جهنم که دوست نداری.آنقدر این جمله را تکرار کن که زندگیت بگذرد و تمام شود.اینقدر اینطوری حماقت کن که خشتکت را با آرامش بکشم روی سرت.فکر کرده ای میخواهم نازت کنم؟! زندگی همین است عزیزمن.یا میجنگی یا می میری.مردن هم فقط این نیست که بیفتی روی زمین و جسدت بو بگیرد.وقتی ضعیف باشی و بتوانند سوارت شوند، مرده ای. وقتی عمرت بگذرد و ببینی که هیچ چیزی نشده ای  ، مرده ای.وقتی از زندگی ات راضی نباشی و فقط بخواهی  که تحملش کنی مرده ای. مگر چند بار زندگی میکنی؟ حالا هم آنقدر بنشین و بگو زندگی را دوست ندارم تا وقتی روی صورتت چروک افتاده و موهایت سفید شده، وقتی زیبایی نداری، وقتی وقت نداری، وقتی استخوان هایت درد میکنند ، وقتی اختیار شاشت را هم نداری، به خودت و زندگی ات نگاه کنی و ببینی هییییچ چیزی نیستی.ببینی حماقت کرده ای...

این چنین است که جانور میشوم...  


 حقیقتش را بخواهید دلم بسی گرفته بود.دلم که میگیرد سعی میکنم آدم هایی را که دوستم دارند و دوستشان دارم نرنجانم.بروم  بگویم دلم گرفته.که چه؟چکار کنند؟ به آنها چه که نمیتوانم درمورد دلگرفتگی با خودم کنار بیایم؟...بسی دلم پر بود. دوست هم نداشتم مثل بدبخت هاگریه کنم.گریه که میکنم تاپنچ روز چشمانم میسوزند.آه نه شاید اصلا بحث سوزش چشم نیست...شاید بحث غرور است اصلا.گاهی جوری مغرورم که به خودم هم محل نمیگذارم.

رفتم به چت رومی که سالها پیش کم و بیش رفت و آمد میکردم درونش.جالب اینکه هنوز هم کم وبیش شلوغ بود.با اسم خودم رفتم. همگی بچه مچه بودند اما سنشان ابدا برایم مهم نبود.همه ناله میکردند که عشقشان ولشان کرده و رفته با یک آدم دیگر.حالا عشقشان چند ساله بود؟13 ساله.یا فوق فوقش 15 ساله.یا مادرشان نمیگذارد با عشقشان راحت حرف بزنند یا بروند خانه اش!!( من هم سن آنها بودم درحالیکه دست روی سبیل هایم میکشیدم، فکر میکردم دختر همسایه که زشت است، یک نوع پسر محسوب میشود.) با اسم خودم رفته بودم.گفتم که لطفا یک نفر بیاید خصوصی من میخواهم باهاش صحبت کنم.کسی جواب نداد.یک کسی به اسم هستی گفت که من بیکار نیستم.لبخند زدم و یک ساعت بعد رفتم تو و خودم را احسان 26 ساله معرفی کردم و گفتم که یک کسی گم شود بیاید خصوصی من باهاش کار دارم.همگی گفتند من بیام من بیام و من هستی را انتخاب کردم که خودش را برای آمدن جر میداد.بعد انگشتانم را ول کردم تا برقصند روی  کیبورد.تند و تند مینوشتم و خالی میشدم( بله عزیزان.گاهی زندگی خیلی فشار به آدم وارد میکند.گاهی آدم را یک شخص دیگر میکند)چه لذتی دارد به طور ناشناس برای یک آدم ناشناس حرف بزنی از بدبختی هایت!بهش گفتم که از دست خودم عصبانی ام. و همین چند روز پیش یک گلدان سفالی را روی سرم...ولش کن...بهش گفتم زندگی سخت است.بهش گفتم همه چیز پول نیست. بهش گفتم گاهی بیش از حد ضعیفم و هیچ چیز درستم نمیکند.نه آدمها نه شعر نه ساز نه مذهب...حرف هایم که تمام شد گفت : من فاطمه م.14 سالمه.آقا احسان شما چقدر دوست داشتنی هستی!! میتونم شماره تو داشته باشم داداشی؟...نتوانستم جلوی لبخندم را  نگه دارم.گفتم فکرتودرگیر من نکن عزیزم.من زن دارم.و قبل از اینکه لپ تاب را بکوبم به دیوار خاموشش کردم.

من خود آن سیزدهم...

در ایام طفولیت سیزده به در میرفتیم باغ آقادایی.بابا روی چمن ها پتو پهن می کرد و میگفت حالا همتون بیاین بخوابیم.هوی تو ام بیا بخواب.و مرا که اندازه ی کفگیر بودم و هنوز نره غول نشده بودم که جرات کنم و قدم از بابا هم بزند بالا،جمع میکرد و میخواباند توی بغلش.من هم سرم را از زیر بغلش بیرون می آوردم و مردم را نگاه میکردم که تاب بازی میکنند و درحال فکر کردن به اینکه حتما به بابا بگویم برای من هم از آنها درست کند،خوابم می برد...

آدم باحالم آرزوست...

باشگاه محله ی ما شبیه باشگاه نبود.یک حمام عمومی بود با وسیله های ورزشی انگار.آدم ورزشکار تک و توک تویش پیدا میشد.از ساعت هفت و نیم صبح که ساعت کار باشگاه شروع میشد، خانم های آرایش کرده و شینیون کرده می آمدند تو و عده ای یک گوشه می نشستند و راجع به اینکه کلا آدم باکلاسی هستند توضیح میدادند.من هم با چشم های پف کرده  و صورت کک مکی ام که تلاشی برای پوشاندنشان نکرده بودم، کوله ام را پرت میکردم یک گوشه و شروع میکردم به جان کندن.برای لاغر شدن؟نچ.برای چاق شدن؟نچ.و میشنیدم که بانوان بسیار شمرده توضیح میدادند که شوهرشان بااینکه یک پرادوی سفید دارد ولی قصد دارد یک لندکروز مشکی هم بگیرد.یا اینکه ماه های آخر است که توی وطنند و یک مدت بعد میخواهند بروند فرانسه.یا اینکه شوهرشان میخواهد به مناسبت تولدشان برایشان یک دستبند 12 میلیونی بخرد.یا اینکه یک ساعت پس از خوردن موهیتو وقتی رولت گوشت میخورند پشت سرشان یک کمی درد میگیرد.خدانکند بحث به سیاست بکشد.همه از دم دارای تفکرات چپ اند.همه از فامیل های خاتمی و میرحسین اند.همه توی فامیل ها یکی دوتا زندانی سیاسی دارند که نتوانسته حقش را پس بگیرد.چند ساعت دم از دموکراسی میزنند ولی وقتی میپرسی که چرا شال روشن سرنمیکنی؟ میگویند دوست دارم ولی شوهرم نمیذاره.چرا تو رشته ت مشغول به کار نمیشی؟عاشق رشتمم ولی شوهرم نمیذاره.آخه هرچی بخوام برام میخره ولی دوست داره خونه باشم.تو که بچه نمیخواستی چرا بچه دار شدی؟ والا من آمادگیشو نداشتم و ندارم.شوهرم بچه میخواست....بعد هم لاف میزنند که چطور شوهرشان آدم حرف گوش کنی است و کلا توی خانه حرف ، حرف خانم است . بعد که شوهرشان زنگ میزند که چرا دوتا از لباسامو اتو نکردی، یواشکی به گه خوردن می افتند و قول میدهند همین حالا خودشان را برسانند.

بعد می نشینند مادر شوهرهایشان را مسخره میکنند.بعد هم دیگر فامیل هایشان را. که فلانی موهایش شبیه کاکل شترمرغ است.صدای فلانی شبیه بوشفک است.و آخ که فلانی چقدر بد دماغش را عمل کرده.قبلا که شبیه گلابی بود بهتر بود.یک عده هم اگر قراراست ورزش کنند فقط روی جاهای خاصی زوم میکنند.چرا؟ چون نامزدشان غیر مستقیم بهشان فهمانده که اگر فلان جایشان را کوچک/بزرگ نکنند خبری از ازدواج نیست.همیشه ی خدا صدای موزیک را کم میکردند که حرف های هم را بشنوند.یکی میگفت حلقه ی ازدواجم 6 میلیون واسم آب خورد.دیگری میگفت 6 میلیون؟مال من 10 میلیونه.یکی دیگر میگفت همش 10 میلیون؟ واسه من 15 میلیون قیمتشه تااااا آخر...و من تنها میرفتم و هندزفری را میکردم توی گوشم و تنهایی جان میکندم و بعد بدون خداحافظی و با حس دلسوزی آمیخته به بی اعصابی میزدم بیرون.هیچ وقت نتوانستم آنها را ببینم و بگویم به یک ورم.به من چه. همیشه ی خدا از دیدنشان حالم بد میشد.آخر سر هم دست از سر باشگاه برداشتم و فوقع ما وقع...