☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

که در میان دلم بچه موش غمگینی ست...

                                                                                                                                                                                                                

سلام دکتر.بی مقدمه بگویم که زندگی از آنجا سخت تر میشود که وقتی از پارک بغل شهرک سوت و کوری که نمی شناسی اش ، سرازیر میشوی به سمت پایین، به این فکر کنی که باید دور ِ عشقی را که توی مغز و قلب و لوزالمعده ات است خط بکشی و از روی خط چینی که طراحی کرده ای، عشق را دربیاوری و بدون اینکه دیگر ساکنین قلب و مغز و لوزالمعده ات بفهمند،بگذاری اش جیب عقبی شلوارت.وجای خالی اش را با دقت و نظم، عقل و منطق بچینی.و بگذاری که عقل و منطق تنها جایی  که بهش دسترسی نداشتند را بکنند مقر فرمانروایی شان...توی این نامه به خودم می پردازم دکتر.به خود ِ خودم.نه از سگ کشی ها حرف میزنم نه از قاری ها نه از ماموران شهرداری ای که ندیدمشان ، نه از تحقیر ها و نه از عقب ماندگی ها.به خودم می پردازم دکتر و بر میگردم به همان پارک بزرگی که داشتم تویش حل میشدم.حل  میشدم و زن ها ورزش میکردند.حل میشدم و پیرمردها نگاه میکردند.حل میشدم و بچه گربه ای لگد میخورد.حل میشدم و برگ های پاییزی می ریختند روی سر و صورتم...داشتم به تنها عرصه ای از زندگی ام فکر میکردم که میخواستم پنج ِ برعکس توی سینه ام حرف اول را درموردش بزند و نمیشد. ما توی دنیایی هستیم که به خاطر عشق بازخواست می شویم  دکتر ولی به خاطر نفرت نه.گفته بودی نظرم را برایت بنویسم و  من میگویم که از عشق پروایی ندارم.درست مثل جوانی های خودت دکتر.اما از ریشه دواندنش می ترسم.از سر ریز شدنش نیز از شنا در دریای خود ساخته ای که رو به طوفان است نیز. و از غرق شدن در آن...خوف از آن دارم که در چیزی غرق شوم که خودم ساخته ام اش.با گلوله ای بمیرم که خودم گذاشته ام اش توی تفنگ.با طنابی خفه شوم که خودم حلقه کرده ام اش.و این یعنی نه دریایی بوده، نه تیری و نه طنابی.خودم آنها را ساخته باشم.نتوانسته باشم با خودم کنار بیایم و...خودم قاتل خودم باشم...

و عشق این  را ممکن می سازد.اگر بین عرش و فرش یک آسانسور دو طرفه باشد ، به گمانم همان عشق است دکتر. وقتی مجبوری که آرام آرام بیرون بکشی اش چرا که اگر نکشی شکستت میدهد.خودت را شکست می دهی و مجنون می شوی.ریشه می دواند و تا نوک انگشت هایت را پر میکند.ریشه می دوانی وتا نوک انگشت هایت پر میشوی.و آن وقت است که میشوی یک شیشه ی خیلی نازک که بهش پخخخ کنی می شکند.میشوی ظریف ترین سیم ساز که یک میکرومتر دیگر چرخانده شود پاره می شود.میفهمی که گاهی عشق هم فایده ای ندارد دکتر. که از راه دور هیچ چیز فایده ای ندارد.فقط حقیقت است که تف میشود به صورت آدم و وقتی پاکش میکنی می بینی که روی صورتت چین افتاده.که تا ته ِ روحت چین افتاده و تو را آدم جدیدی کرده.آدم جدیدی که جدی تر است و بی حوصله تر. و دوست دارد که مثل سنگ بشود(و بگذریم که نمی تواند)...میگفتی هنوز یک سری  از سختی های زندگی را نچشیده ام دکتر  اما همین که درونت بی حوصله میشود و شیخ درونت سیگاری ،همه چیز سخت تر میشود.حتی راه رفتن.فکر کردن هم.و امیدوار بودن به آینده ی زخمی...حالا مانند کوچه ای می بینمش که هرچقدر هم با تردید واردش شوم، باز هم میدانم با چه چیزی روبرو خواهم شد.با دیوار هایی که هرچقدر خوب ازش بالا بروی، بلند تر خواهند شد.دنیای ما جای عشق نیست دکتر.جای عشق جیب عقبی شلوار است که (برخلاف میلت)بگذاری اش همان طور کم جان برای خودش بتپد.و جایش را عقل و منطق بگیرد +دوست داشتن های جمع و جور.تا زمانی که دیگر هدفی برای رسیدن نداشته باشی(شاید)...

+عکاس : لادن

اشک رازیست،لبخند رازیست،عشق رازیست...

                     

دیروز رفته بودم سر مزارش.و درام ترین جانور ذهن ِ تنهای روی زمین بودم...

A تا D

توی اتوبوس که نشسته بودم بحث بین خانم ها بالا گرفته بود.موضوع هم همان آقای دکتر تبریزی بود که ابتدا گفتند زن و مادر زنش را با غذای نذری کشته اند و بعد گفتند  کاشف به عمل آمده که خودش هر دو را کشته است:

_خانمA : والا خانوم الان همه روانی شدن.بعید نیست همچین چیزایی. اونم تو همچین مملکتی.والا میگم همه جمع کنیم بریم اون ور آب.

_خانمB :خدا ازش نگذره.آدم فکر میکنه تحصیل کرده ها عقل سالم دارن تو کله شون.خدا ذلیلش کنه به حق پنج تن.

_خانمA :خانوم تحصیل کرده داریم تا تحصیل کرده! والا الان فامیلای ما،همه شون تحصیل کرده های اون ور آبن.ما هم دیر یا زود باید بریم.

_خانمC :بله بله.

_خانمB :شاید زنش تمکین نمیکرده.به هرحال وظیفه ایه که خدا و رسولش تاکید کردن بهش.

خانمA میخندد.خانمB جدی است.

_خانمC :بله بله.

_خانمA :والا خانوم مرد جماعت اینقدر حق داره! اگه بحث این مسائل بود راحت می تونست طلاقش بده یا سه تا دیگه بیاره روش! خدا و رسولی که شما ازش حرف میزنی تا ته این مسائلو روشن کردن.تازه مادر زنش پس چی؟؟!

خانمA  باز هم میخندد.خانمB خوشش نیامده.

_خانمD: شاید همه ش شایعه ست اصلا.

_خانمC : بله بله.

_خانم B: نمیدونم والا. خدا همه ی این جوونای امروزی رو به راه راست هدایت کنه...

بعد نیم نگاهی به من می اندازد که جوان ترین عضو جمع محسوب میشوم.خانم A هنوز میخندد.


درهم برهم

                                       

یک سری آهنگ هاهستند که وقتی پیدایشان میکنید و بهشان گوش میدهید از خودتان می پرسید چطور این همه سال بدون این موزیک دوام آورده اید.چطور بدون آن به ملکوت اعلی نپیوسته اید.چطور این همه مدت، صبح بیدار شده اید و زمزمه اش نکرده اید.چطور در پیاده روها قدم زده اید، بدون اینکه به آن گوش کنید.یک سری آهنگ ها هستند که شما را مطمئن میکنند که هستی همیشه در حال نواختنش بوده و این شما بوده اید که نمی شنیده ایدش(فعل سختی است.)که بهشت وعده داده شده باید از چنین نوایی سرشار باشد.(راستی حوری مرد هم داریم؟)...یکی از چیزهایی که فکرش راهم نمیکردم ممکن است حالم را خوب کند، بافتن بود.مسلما اگر امتحانش نمیکردم برای همیشه جزو آخرین گزینه هایی می ماند که بهش برای خوب کردن حالم فکر میکردم.اما حالا کنار گزینه های نخستم یعنی قهوه خوردن و ساز زدن و شعرخواندن جایش داده ام:شال بافتن به همراه گوش دادن به موزیک های مذکور.یک شال ایده آل بافتن که شبیه مال کسی نباشد.که اگر هوا سردتر شد، بپیچی اش دور گردنت و فارغ از اینکه از نظر دیگران اصولی و زیباست یا خیر، باهاش حال کنی.این یک شال دلی است.موقع بافتنش نه به بدبختی ها فکر کرده ام و نه خوشبختی ها.نه به عشق و نه به تنهایی.(این دو را به عنوان کلمات متضاد نیاورده ام.گاهی به شدت مترادف اند.گاهی همین عشق مسبب تنهایی ست) نه به حکومت بسیار گل و بلبل موجود نه به توده نه  به فلسفه نه به مذهب و تمدن/خربزه و عسل نه به اگزیستانسیالیسم نه به طبقه ی دوم ساختمان کوچه ی رجایی.نه به زنده هایی که برایم مرده اند و نه به مرده هایی که برایم مرده اند.(مرده ای نمی تواند برایم زنده باشد).موقع بافتنش در "هیچ"سیر کرده ام.در "هیچ"ی عمیق...


+عرضم به خدمت شما که خواهر گرام بنده را همستری است به غایت زیبا و گوگولی مگولی چنان که تماشایش مفرح ذات است و ماچیدنش ممد حیات.و همستر وی را عروسکی ست که گاهی آن را در بغل گرفته در دامان اینجانب،می خسبد.مواظب باشید که تناولش نکنید:)  ببینید

++گاهی نیز چنین لب و لوچه ی مبارک را جمع کرده، لالا می نماید.  ببینید

+++گاهی نیز ایستاده و دست بر دست گذارده و در حقیقت عالم هستی تامل می نماید.   ببینید


هی ببین.من با کله پاچه خوردن  مخالفم و دنبال کردن زندگی سلبریتی های مسخره ی امروزی کانادایی رو احمقانه میدونم.و تو یک کله پاچه خور حرفه ای هستی و خوره ی سلبریتی های کانادایی.ولی من برای رفتارات ارزش قائلم چون...چون یه جورایی ازت خوشم میاد.با توام!گوشِت با منه؟...

روزهایی از پاییز هایی...(3)

چهارشنبه_7 مهر

بحث از دلتنگی ها و این ها گذشته بود.خدا خوب می دانست.توی انقلاب ها و فلسطین ها هوایمان را داشت...دست هایی که انقلاب میکردند.حرف هایی که قبل از زده شدن شنیده می شدند.و ما راه می رفتیم...

روزهایی از پاییز هایی...(2)

سه شنبه_6مهر_ساعت 4 بعدازظهر

گفتم هر جانگه دارید ممنون میشم.نگه داشت.پیاده شدم و توی ذهنم طبق قانون دوم نیوتون،و از فرمول: f=ma، جرم مناسب را ضرب در شتاب مناسب کردم تا برآیند نیروی مناسب بدست آید.سپس بازویم طبق فرمان مغزم عضله ها و ماهیچه را با زاویه مناسب به کار انداخت و طبق نیروی محاسبه شده در ِ تاکسی بسته شد.به گونه ای که معقول باشد و آن قسمت از مغز آقای راننده که مربوط به در است، آرام گیرد.گوهر دشت.یاد مهدی موسوی افتادم که میگوید: از عشق هیچ چیز نمیدانند/ون های دلگرفته ی گوهر دشت...از سراشیبی ملایمی که گوهر دشت را، گوهر دشت میکند راه افتادم به سمت بالا.یک جایی یک جیپ زرد رنگ پارک شده بود.آخ خدای من.چقدر زیبا. و چقدر بیوتیفول.وچقدر خواستنی.چقدر دوست داشتنی است این موجود زرد.چقدر میخواهم این زیبای خفته ی غول پیکر زرد رنگ لعنتی را.چشم ازش برداشتم و رفتم بالاتر.قلبم برایش میزد...زیادند مغازه هایی که اثر ده انگشت و بینی من روی ویترین شان جامانده.ویترین لباس های قشقایی.ویترین انگشتر.شیشه ی نمایشگاه های ماشین حتی.چیز هایی که همیشه دوست داشته ام نگاهشان کنم و برای داشتن یک سری هایشان نقشه بکشم...

با خودم فکر کردم که تا یک جاهایی از زندگی ام،واقعا منتظر بودم که زندگی شروع شود:بابا آن عروسک را برایم بخرد، زندگی شروع میشود.امتحان ریاضی ام را بدهم زندگی شروع میشود.مامان خوب شود زندگی شروع میشود.این لامصب را پاس کنم ،آن کتاب را بخرم، آن حرکت را بزنم،این را یاد بگیرم، فلان جا بروم زندگی شروع میشود.عاشق که بشوم زندگی شروع میشود.او که باشد زندگی شروع میشود و و و...بله واقعا منتظر بودم.منتظر ماندم و ماندم و زندگی شروع نشد.پس فقط یک امکان وجود داشت: زندگی شروع شده بود.بله شروع شده بود و من نمیدانستم.و نجوای بسیار کم صدایی در درونم گفت: هی!فکر کنم شروع شده...مثل این می ماند که وسط یک استادیوم بزرگ بایستید و برای خودتان روپایی  بزنید و توپ را روی یک انگشت بچرخانید تا بازی شروع شود.و یکهو بفهمید که عه! بازی خیلی وقت است که شروع شده و نمیدانید.و بعدش دیگر منتظر نمی مانید.به دست می آورید و از دست می دهید و منتظر نمی مانید.زمین میخورید و بلند میشوید و منتظر نمی مانید. بعدش هیچ وقت منتظر هیچ چیز نمی مانید. میفهمید که زندگی همین است.که خیلی وقت ها چیز خاصی ندارد که در برابر رنج هایتان/رنج هایمان بدهد...

رفتم توی یکی از مغازه های لباس فروشی.بلافاصله چهاردختر از سرجایشان بلند شدند و راه افتادند دنبالم: _خوش اومدی خوشگل خانوم_چیزی خواستی پرو کنی بگو بدم بهت گلم_جنس خاصی مدنظرته عشقم؟...گفتم:نه فعلا.یکی شان بدون توجه به حرفی که زدم یکی از مبتذل ترین مانتوهایشان را گرفت جلویم:این مااااال امروزه گلم.الان اینا رو بورسه عشقم. و با نگاهش گفت: "نه اونی که تو تنت کردی"همین امروز سی تاشو فروختیم.بدو برو پرو کن ببینمت گلم.و سه تای دیگری هم تایید کردند که حتما خییییییلی بهت میاد.تن هر چهارتایشان یک رنگ متفاوت از آنها بود .و شلوار هایی که زانو نداشتند.ران هم.و تقریبا ساق هم:)پسری که کنار در نشسته بودگفت: جوجویی بیا اینجا.ویکی از دختر ها جست و خیز کنان رفت سمتش.یک نگاهی به لباس هایشان انداختم و لبخند زدم و آمدم بیرون.... 

روبه روی مزرعه ی ذرت ، آفتاب در حال غروب از لابه لای درخت ها می تابید.چمن ها هنوز سبز بودند. و دختری که گردنبند گرامافونی شکل داشت و سوت زنان از سمت مزرعه می آمد پایین، من بودم.