☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

نکند دار سرانجام درختم باشد...

هیچ چیز تغییر نخواهد کرد یوحنا.نه قفلی از حنجره ای باز خواهد شد و نه دست هایی که برای حقیقت بالا آمده اند مقدس شمرده خواهند شد.نه ضجه های زنی قطع خواهد شد,نه غم های مردی تمام.هیچ چیز تغییر نخواهد کرد یوحنا.دست ها و مغز های در زنجیر,در زنجیر خواهندبود.حرف ها زده نخواهد شد.فریادی نیز.یقین دارم آن کودک بازهم سرچهار راه خواهد بود.زن همسایه باز هم غمگین خواهد بود.کارگری خودش را از ساختمان پرت خواهد کرد.نوجوان بنگی توی کافه خمار خواهد شد.دختری جیغ خواهد زد.پسری به رگ هایش و تیغ نگاه خواهدکرد.مادر باز هم گریه خواهد کرد.پدر بازهم به پوچی خواهد رسید.تغییر را باور نکن یوحنا.هیچ چیز را باور نکن.این صدای باد است یوحنا...

نگفتمت نرو...

دروغ چرا.حالم بد نبود.رفته بودم پیش خواهرم ب.ب حواسش جمع است.وقتی حالت بد است و توی مغزت دوتا که نه,ده تا لشکر دارند همدیگر را لت و پار میکنند,ب برایت ذرت مکزیکی درست میکند.گاهی بهت گوشزد میکند که زندگی واقعی تر از این حرفاست نیلوی پلشت بازیگوش...میتوانی بهش بگویی که گوشه ی چپ مغزم درد میکند.میخواهم آن تکه را ببرم و بیندازم دور.با تمام اتفاقاتی که همان تکه توی این سالها جمع کرده توی خودش و هرازچند گاهی دردآورترین هایشان را می آورد جلوی چشمم.حقیقی ترین هایشان را.اگر ب نبود تاحالا مغز من هزار تکه شده بود که هر کدام توی یک گوری بودند.

داشتیم روبروی کوه قدم میزدیم و داشتم نفس نفس زنان حرف میزدم.دوقدم که راه می روم قلبم می آیدتوی پیشانی ام.به وزن و این ها هم ربطی ندارد و اصلا مهم نیست بدانم به چی مربوط است.داشتم میگفتم که به نظرم دنیا از یک لحاظ به دو دسته تقسیم میشود:کسانیکه قبل از اینکه به دنیا بیایند توی راهشان غلتک افتاده و فقط کافیست که سوت زنان راه را طی کنند...و کسانیکه قدم به قدم زندگی شان یک کوه سبزشده که میدل فینگر بزرگ روبه بالایی هم دارد.می دوند و نمیرسند.هیچ قانون و قدرتی نیست که جلوی هرچه بدبخت تر شدنشان را بگیرد.زندگی شان سرتا ته بد شانسی های بیخود است و حتی در لایه های سطحی اش هم رنج آوراست.توام با درد و نرسیدن...گفتم که این روزها فکر میکنم نوعی از دسته ی دومم.فکر میکنم همه ی کارهایم بی نتیجه است.فکر میکنم بیشتر از خیلی خسته ام....

با ب خداحافظی کردم و آمدم بین مردم.اگر میشداز فراز مردم پرواز کنم و بروم خانه حتما همین کار را میکردم.حال تقریبا خوشی که داشتم سریعا یک نمودار اکیدا نزولی را طی کرد.اگر در یکی از عصرهای دلگیر کرج,دختر کک و مکی با موهای پلشت را دیدید که پوتین پایش است و قیافه اش شبیه آدم هاییست که شوخ طبعی شان را از دست داده اند,شک نکنید خودمم.بله بهار که از نیمه میگذرد کک و مک های رنگارنگ صورتم ضرب در ده میشوند...یادمهدی موسوی افتادم که میگفت:هرگوشه ای که آدم غمگینی ست..من شکلی از ادامه ی شب هاشم....

بین مردم بحث انتخابات داغ بود.توی تاکسی توی اتوبوس.بالای پل.لابه لای جوب ها.برایم جالب است که هنوز امیدوارند.وخب خیلی هم چیز بدی نیست.حداقلش خودشان را درآخر خط حس نمیکنند.معتقدند هنوز امکان دارد کشور زیرورو شود.که مرغ و نان و آب و برق ارزان شوند.که بشود گلدان هایی که درصداوسیمای شرم آورمان میگذارندجلوی نوازنده ها برداشته شوند.که صدا و سیما شرم آورنباشد اصلا.که این نظام آموزشی فوق فاسد بهتر شود.که شعر ها مجوز بگیرند.که دستبند از دست هنرمندها باز شود.یا اصلا از کل مردم ایران جمعیتی درحال صعود به بهشت ساخته شود.که فقر به تاریخ بپیوندد.که مشکل پول نباشد.که آزادی شکل درد نباشد...یک عده معتقد بودند باید رای داد چون چاره ای نیست.یک عده معتقد بودند رای هایشان چیزی را تغییر نخواهد داد...

حقیقتش را بخواهید هیچ وقت از مذهبی های افراطی خوشم نیامده.همیشه سعی کرده ام فاصله ام را باهاشان حفظ کنم.چه فاصله ی جسمی چه ذهنی.اما توی اتوبوس مجبور شدم کنار آن زن بنشینم.از وقتی نشستم شروع کرد به تنظیم چادرش که به من و صندلی من که مرز بهشت و جهنمش بود,نخورد.گهگاهی نگاهی به موهای وزوز و صورت بی آرایشم میکرد و نچ نچ راه می انداخت.مقنعه اش ابروهای نامنظمش را پوشانده بود.تکان که میخورد بوی گلاب و عرق خفه ام میکرد.بلند بلند از خدا میخواست که کسانی را که جوان مردم را اغفال میکنند به درک واصل کند(!)مرا به شدت یاد خانم مرادیان می انداخت که وقتی راهنمایی بودیم میامد سرکلاسمان و درحالیکه فکر میکرد هاله ی نوری اطرافش را فرا گرفته,شمرده شمرده برایمان توضیح میداد که باید رقص بلد باشیم وبرای شوهرمان برقصیم و کلا مهم نیست چقدر مغزمان پرباشد.یک بار با آن چشم های آبی ترسناکش صاف زل زد توی صورت ما دخترهای13_14 ساله و گفت شما شوهر های مارا از راه بدر میکنید.خدا لعنتتان کند...تف به این نظام آموزشی.باید بشاشی رویش و بگذاریش کنار.هیچ جوره درست بشو نیست.

توی همین فکرها بودم که شنیدم زن, غرغری درمورد بوی عطر "یک سری از دخترها"میکند که حال آدم را بهم میزند!به جز من دختری آن طرف ها نبود.آخرین باری که عطر زدم18 اسفند بود.کلا ترجیح میدهم آدم بدون بویی باشم.به همین خاطر,بویی از من در هیچ خاطری نیست و کسی نیست که با شنفتن بویی دلتنگ من شود.مگر اینکه لابه لای درخت هاقدم بزند...حوصله ندارم توضیح بدهم فقط همین را بگویم که بحثی سرگرفت.خوب داد میزنم ولی آدم دعوایی ای نیستم.مخصوصا شروع کننده اش.چون یکهو وسط دعوا حوصله ام سرمیرود و طرف فکر میکند برده.یا یکهو صدای لعنتی ام میرود توی لوزالمعده ام و درنمیاید.اما به هرحال وقتی تن کسی میخارد باید برایش بخارانی.و جوری هم بخارانی که یادش نرود....سوار تاکسی شدم.آقای راننده باشوق درمورد دختربازی هایی که در دوران جوانی اش کرده بود تعریف میکرد و خاطرات مستهجنش را مثل مدال افتخار آویزان کرده بود روی سینه اش.وقتی پارک پیاده شدم تا خود خانه دویدم و سرم را گرفتم زیر دوش آب سرد.من منزوی تر از چیزی ام که فکر میکنید.

کاش که همسایه ی ما میشدی...

                    

ای عمو جیسون

با همین کفش های سفید لعنتی که گلی میشوند...

طبق معمول همه ی عروسی ها که به زور میروم و به زور خواهم رفت، با یک شلوار جین و پیراهن ساده و پاپیون و موهایی که پس از مدت ها و مدت ها شانه و اتو شده بودند نشسته بودم توی جمعیت.ودر بین تازه عروس ها و زن ها و دختر های جوانی که یک گالری جواهر فروشی را به خودشان آویزان کرده بودند و دنباله ی لباسشان از این سر گیتی به آن سر گیتی بود و مدام از خودشان تعریف میکردند و النگوهایشان را میکردند توی حلق هم، آدمی مثل من اصلا دیده نمیشدو نمیخواست هم دیده شود.میدانید...برای من ِ منزوی ِ جانور ذهن ِ پلشت، بودن در چنین جمع هایی مرگ آور است.یعنی به یک ساعت نرسیده چنان افسرده میشوم که دلم میخواهد چشم هایم را ببندم و همانجا بمیرم.و یک مسئله ی دیگر که میخواهم با شما در میان بگذارم دلسوزی شدید و غیرقابل مهارم برای هم جنسانم مخصوصا توی این جمع هاست  که حتی از حد دلسوزی هم گذشته و به سوزش جاهای دیگر نیز منجر میشود.شاید بگویید به تو چه و تو با خودت حال کن و تو دلت برای خودت بسوزد و این حرفها ولی اینها باعث نمیشود با دیدن یک سری چیزها غمگین نشوم  و همه چیز را به یک جاهایی حواله کنم.زن هایی را میدیدم که نه برای خودشان و نه برای اطرافیانشان مهم نبود که چقدر مغزشان پر است و یا اصلا چقدر بارشان است.بلکه مقدار ارزش و احترام قائل شده برای آنهاکاملا بستگی به میزان زیورآلات آویزان شده از آنها داشت.زن هایی را می دیدم که تا می آمدند برقصند نوزاد هایشان گریه میکردند و آنها در حالیکه بهشان شیر میدادند و النگوهایشان صدا میدادبا عشق در مورد محدودیت هایی که شوهرانشان برایشان وضع کرده بودند حرف میزدند و گاهی هم در بین صدای آروغ بچه و تق تق کفش های پاشنه بلند، حرفی از سیاست میشد که یک سری ها نظریات عجیب از خودشان ترشح میکردند که بیشتر شبیه مطالب مجلات زرد بود.هیچ وقت نفهمیدم چرا مردم علاقه دارند در مورد همه چیز اظهار نظر کنند.پاسخ: چون اظهار نظر در مورد یک سری مسائل نظیر فلسفه، سیاست،اگزیستانسیالیسم ونقاشی های ون گوک بسیار باکلاس می باشد.درواقع همان کلاسی را به شخص میدهند که تردمیل به منزل...و یک نفر هم معتقد بود که به اعتقاد شوهرش اینا همشون سر و ته یه کرباسند و در میان تایید بقیه، باز هم بحث زن صیغه ای پسر اقدس خانوم شروع میشد که با اینکه شوهرش نمیگذارد از خانه بیرون برود ولی عوضش چهار تن گوشواره و النگو دارد....

چیزی که بیشتر از همه ناراحتم میکرد عروس بود.دختری که با لباس عروس و موهای شینیون کرده نشسته بود  رو به رویم، دختر خوشحالی نبود.عروس خوشحالی هم نبود.انگار که نگاهش و چشم هایش اتاق را،مردم را، دیوارها را درمی نوردید و رد میشد و میرفت توی دنیاهای دیگر.عروس غمگین تر از غمگین بود.و در برابر جیغ و دادها و گردن کلفتی های خواهرهای داماد سرش را می انداخت پایین.نه پدری و نه مادری داشت که او را توی لباس عروس ببیند.و ما بودیم که می دیدیم. و من بودم که میدیدم...وقتی که طبق همین رسم های کلیشه ای که توی همه ی عروسی ها هست، آمدند که عروس را ببرند گریه ام گرفت.به خاطر همه چیز.به خاطر کل کائنات.بله قیافه ام را نگاه نکنید.من خیلی دل نازکم و این حرفها.و گفته بودم که بهار تشدیدش میکند.یاد آن کرم خاکی که وقتی 6 سالم بود کشتمش هم افتادم.داشتم مثل لعنتی ها یک گوشه گریه میکردم.نبودید که ببینید ناظر چه چیزهایی بودم.نبودید که بدانید این مغز لعنتی من فکر چه را میکرد.این مغز خاکستری لعنتی که همیشه عذابم داده...اشک هایم کمی سیاه میشدند و فرت وفرت می ریختند روی پیراهنم.به خاطر همه چیزگریه ام گرفته بود و نه اینکه جلویش را نگیرم،بلکه نمیتوانستم...ایستاده بودم توی یک گوشه ی تاریک پر از عنکبوت و درحالیکه کفش هایم گلی شده بود مثل لعنتی ها گریه میکردم.محال است که یک عروسی بروم و وسطش یا تهش یا دو روز بعدش توی تنهایی ام زار نزنم.میدانید...فقط میخواستم بروم.فقط تا حد امکان دور شوم.کوله و تمام آت  آشغال هایم را بگذارم همانجا و با همان کفش های  گلی سفید لعنتی ام بدوم و دور شوم و دیگر هیچ وقت به هیچ جا برنگردم...

+توصیفاتی که از وضعیت غمبار آدم های آنجا نوشته بودم متاسفانه و شور بختانه کاملا حقیقت داشت...اگر قرار باشد یک غم نامه ی خیلی بزرگ بنویسم بی شک این پست و آدم هایش در آن خواهند بود...


برای خودم و خودت...

شاید ویژگی مشترک هردومان این بود که خسته بودیم.که بریده بودیم.من سال ها زودتر.اوایل نمی فهمیدیم خسته ایم اما می دانستیم توی یک چیز عجیب مشترکیم.تو یک خسته ی با تجربه،من یک خسته ی بازیگوش.که پناه می بریم به کار.که پناه می بریم به درس.به موسیقی.به ساز.به صدای پرنده ها.که تنها راه نجاتمان پناه بردن است تا مغزمان به کار نیفتد و مارا تا عمق پوچی نبرد.تا برای بار هزارم بهمان اثبات نشود که بازیچه ایم.وبا خودمان فکر کنیم عرضه ی کدام را داریم؟طناب آویزان شده از پنجره یا پل یا ریلی که قطاری به زودی رویش حرکت خواهد کرد؟باید حواسمان نباشد.باید یک جوری منگ شویم.باید به طریقی برویم در بحر کاری.باید بنشینیم فکر کنیم که موهایمان را چه مدلی درست کنیم و چه لباسی بپوشیم و چطور قر بدیم و بعد خسته بیاییم و بخوابیم و به هیچ چیز فکر نکنیم.نه اینکه مثل من وسط عروسی گریه شویم و درد شویم و آن توده ی خاکستری لعنتی تیر بکشد.باید غرق شویم.در کار.در درس.در هم.باید بیدار شویم و توی چای شیرینمان شکر بریزیم و هی همش بزنیم و بدانیم که ده هزار تا کار روی سرمان ریخته. و بعد به خودمان بقبولانیم که از خودمان اختیار داریم خیلی هم داریم! با چه استدلالی؟اینکه مثلا با اختیار خودمان چایمان را شیرین کرده ایم.میتوانستیم نکنیم!و بعد به مغزمان بگوییم استدلال از این واضح تر؟ تا یکی کمی بلکه ولمان کند...

من و تو وسط درد زاده شده ایم عزیز دل.وسط دریایی از درد. که چند تا تخته پاره انداخته اند جلومان که خودمان را نجات دهیم.چند تا تخته پاره که به هم چفت نمیشوند.قایقی نیست.نجاتی نیست.فقط گاهی صدایی از آن بالا می آید. و خیلی وقت ها هم نمی آید...گاهی اطرافیانمان را هم می بینیم که با تخته پاره هایشان درگیرند و گاهی هم یک نفر را که با کشتی اش از جلومان رد میشود! اما از بالا تر که نگاه می کنم همه را به یک شکل می بینم : در حال چنگ زدن...دوست دارم همین حالا همه چیز تمام شود و آن کس که باید، داد بزند که :همه اش مسخره بازی بوده عزیزانم...و من و تو در آغوش هم تمام شویم و تمام شویم و تماااااام...

لا به لای قارچ ها خبری از مرگ نبود...

میدانی دکتر...نه اینکه از بهار و شکوفا شدن و این ها بدم بیاید.نه.اتفاقا می دانی که چقدر جانم به طبیعت وابسته است و چقدر با رنگ سبزش حال میکنم ، ولی بهار که میشود انگار یک دست نامرئی از آسمان می آید و قلبم را میگیرد توی مشتش و فشار میدهد.دلم عجیب میگیرد.اصلا باد بهار که بهم میخورد یک جوری میشوم دکتر.انگار که هرچه خاطره ی بد و هر پروژه ی شکست خورده ای که دارم با همان باد می خورد توی صفتم....یادم می آید 8سالم که بود یک مرغ سفید خیلی نازنین  و با فضیلت داشتم به اسم گل بانو.جانم برایش در میرفت.حتی وقتی یک بار رید روی دستم ازش متنفر نشدم.راه که میرفت می مردم برایش.تخم هم میگذاشت.اما بعد از مدتی به دلایلی که نمیدانم مامان اصرار کرد که باید بدهیمش به یک نفر دیگر.دل کندن ازش سخت بود.مثل دل کندن از تمام حیواناتی که تا به حال داشته ام و به بهانه های مختلف از من جدایشان کرده اند...دیروز نسیمی که توی هوا ولگردی میکرد دقیقا بوی گل بانو را میداد دکتر.دقیقا...

هیچ خوشم نمی آید این را بگویم اما بهار که می آید مثل یک شیشه ی نازک لعنتی میشوم دکتر.حتی سوسک ها را نمیکشم.به مامان نمیگویم غذایش شور شده.میگذارم عنکبوت ها توی اتاقم برقصند و برای مارمولک های مرده ناراحت میشوم.برای جوجه فنچ های شرق آمازون که روباهی آنها را ترسانده غصه می خورم و هر بار که از کنار باغ سیب(یا بهتر بگویم، بیابان سیب) رد میشوم، جگرم برای تک تک درخت های کنده شده اش میسوزد.و حتی یاد خود شما می افتم و گریه ام میگیرد دکتر.اینکه دومین بهاری است که توی وطن نیستی.اینکه می بینمت که داری توی غربت آب میروی و غمگین تر میشوی.راستی گفتم باغ سیب...چند روز پیش که رفته بودم آنجا شکوفه باران شده بود.یکی از خارق العاده ترین صحنه های هستی بود.زوج های زیادی دوربین شان را دادند که ازشان عکس بگیرم.آن روز حس عکاس ها را داشتم.عکاس غمگینی که از همه عکس گرفته جز خودش...

حقیقتش را بخواهی هیچ کدام از معدود اتفاقات خوب  زندگی ام توی بهار نیفتاده.بچه تر که بودم فقط به خاطر این دوستش داشتم که اردیبهشت با بابا می رفتیم دنبال قارچ.می دیدم که یک قسمت از خاک برآمده شده و آنطور که بابا یادم داده بود کارد را می گذاشتم زیرش و قارچ ها را در می آوردم.آخ که چقدر بیمارش بودم.حالا که فکر میکنم می بینم بهترین چیزی که تا به حال توی زندگی ام دنبالش بوده ام، همان بوده.هیچ چیز بهتر از قارچ نیست.رسیدن به هیچ چیز مثل یافتن آن قلبمه های روی خاک لذت بخش نبوده و نیست...میدانی دکتر...یک وقت هایی که غمگینم با خودم یک نقطه ی نورانی خیلی کوچک تصور میکنم.بعد نزدیک تر میشوم.نقطه ی نورانی بزرگ تر میشود و می بینم متشکل از میلیارد ها کهکشان کوچک و بزرگ است.باز هم نزدیک تر.یکی از کهکشان ها راه شیری است.با هزاران سیاره و گردی های کوچک و بزرگ.کمی هم نزدیک تر.آن نقطه ی آبی زمین است.چقدر کوچک! و این ماییم.وآن منم.چقدر کوچک و میرا...و میرا...و میرا...و باز هم همدیگر را هل می دهیم.باز هم زیرآب هم را میزنیم.باز هم کینه به دل میگیریم...اسمش را گذاشته ام دید کهکشانی.که بهم آرامش میدهد.حتی به پانیذ گفته ام اگر پوستر کهکشانی چیزی دارد بدهد بزنم روی در و دیوارم.که گفت دارد.میدانی که پانیذ استاد این چیزهاست...

یک زمانی فکر می کردم مرگ خیلی دور است دکتر.که تا بخواهد بیاید و به من برسد ، من کلی عشق و حال توی زندگی ام کرده ام و حتما به خیلی از آرزو هایم رسیده ام.اما بعدش فهمیدم نزدیک تر از این حرف هاست.و بعد ترش که فهمیدم آنقدر نزدیک و غیر عجیب است که می تواند توی جیبم جا شود خوفم گرفت.مرگی در جیب.کنار کارت مترو و کلید خانه و هندزفری ام.مرگی که توانایی این را دارد که وقتی زندگی ات کم کم دارد بهتر میشود و تو تازه داری میفهمی کیف کردن یعنی چه ، بیاید سراغت.یا حتی در اولین شبی که کنار کسی که خیلی دوستش داری خوابیده ای.منظورم این است که رحم ندارد.موقعیت نمی شناسد.هیچ وقت نمیگوید نه این یکی گناه دارد.نه اینکه تازه ازدواج کرده.نه این یکی تازه مدرکش را گرفته.نه این یکی تازه ترفیع گرفته.وقتی فکر میکنم زندگی اینقدر غیرقابل پیش بینی و مسخره و سخت است حالم بهتر میشود دکتر! و فکر میکنم اگر بدانم که لحظات آخر زندگی ام فرا رسیده، تنها به ساعاتی حیفم خواهد آمد که می توانستم شاد باشم و نبودم...