☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

یک استکان سکوت..ویک بسته هیچ چیز

اولین کسی بودم که بعد از باران پارک را افتتاح می کردم.هنوز هم باران ریزی می بارید.همان چند نفری هم که بیرون بودند چترشان را سفت گرفته بودند روی سرشان.پارک خیلی خلوت بود.مردم همیشه دعا میکنند که باران بیاید و وقتی هم می آید فرار میکنند سمت خانه هایشان یا آلاچیقی چیزی.یکی از مورد علاقه هایم توی زندگی پارک خلوت بارانی است.پارکی که نه بچه ها تویش ونگ بزنند نه پسر ها و دختر های نوجوان آویزان هم باشند.نه بوی قلیان ازش بیاید نه جوجه. توی این پارک می شود قدم زد.میشود فکر کرد.می شود به نتایج مهمی رسید.میشود شعری از لرد بایرون را زمزمه کرد.میشود پابرهنه روی نیمکت ایستاد و کوه های خسته ی البرز را نگاه کرد.خدا بهم وعده داده اگر بنده ی خوبی باشم و غلط اضافی نکنم ، میدهد برایم گوشه ی بهشت یک پارک همیشه خلوت ِ بارانی درست کنند.تازه اگر خیلی صالح باشم و کظم غیظ را هم یاد بگیرم میدهد چند تا درخت قارچ و درخت کلوچه  فومن هم برایم بکارند.فکر کنم حالا فهمیده باشید که چقدر پارک خالی  از مردم را دوست دارم.مردم را هم دوست دارم؟ میدانید...من آدم غیر مهربانی نیستم.همین مهربان بودن یک سری جاها به ضررم هم بوده.ودروغ است اگر بگویم هیچ وقت از مهربان بودن پشیمان نشده ام.اما چیزی که هنوز در نیافته ام این است که آیا می شود از مهربان بودن ، دوست داشتن را نتیجه گرفت؟I dont know...

تنها کسی که چتر نداشت مردی بود که کله اش را کرده بود توی سطل آشغال و سبزی پلاسیده و تکه ی جوجه و لیمو و لاشه ی بقیه ی غذای جوامع مرفه را میخورد و کلی هم با خودش حرف میزد.یک زن و مرد جوان دیدم با سه تا بچه ی قد و نیم قد.شاید بزرگترینشان 5 سالش بود که جیغ میزد و پدر فحش میداد و مادر سعی در آرام کردن پدر داشت.یکی را هم انگار هفت بار پوشکش کرده بودند و به زور راه میرفت.یکی هم توی بغل بابای عصبانی بود و دستش را میکرد توی گوش بابایی. و ناگفته نماند که یکی هم در راه بود.توی شکم مامان.آدم  را یاد دورانی می انداختند که لوازم پیشگیری از بارداری اختراع نشده بود. پدر و مادر هر دو فوق العاده خسته بودند.هیچ کس سعی در ساکت کردن بچه ها نداشت.مامان به زور راه می رفت و یک لحظه دیدم که چانه اش لرزید.همیشه دیدن چنین صحنه هایی آزرده ام میکند.نه اینکه منظورم فقط به آنها باشد اما بچه دار شدن بدون منطق و فکر، وقتی هنوز خودت را نمیتوانی جمع کنی، وقتی حوصله ی رسیدگی به نیاز های روحی بچه ات را نداری، وقتی رسیدن به آرزو هایی را که خودت به آنها نرسیدی را از اون انتظار داری ، جنایت است. از من که بپرسید میگویم تولد نغمه ی ناکوک و بیمارگونه ی بشریت است.در این برهه سخت بر این باورم.آغاز شکل یافتن و تولد بشریت منهای آن لحظه که اسپرماتوزویید های سرخوش میروند تا به سلول سرخوش تری برسند، دردو رنج است.پایان یک لذت آغاز یک جنایت است، وقتی نمیتوانی انسانی را تامین کنی.و از همان لحظه که اسپرماتوزویید ها حرکت مستانه شان را آغاز میکنندکه حتی ممکن است حاصل نقصی در یک وسیله ی کاربردی باشد(!!) آن نغمه ی مریض شروع به نواختن میکند....ول کن شب نویس.بس کن دیوانه.تمام کن این چرخه ی لعنتی را...

دو تا ماشین خیلی آرام خورده بودند به هم.هیچ کدام خراش هم بر نداشته بودند.راننده هاشان پیاده شدند و مثل اینکه دارند راجع به آب و هوای بهاری صحبت می کنند، با آرامش به خواهر و مادر یکدیگر فحش دادند و در تصوراتشان یک بلاهایی به سر مادر یکدیگر آوردند و در تهدید هایشان خواهر همدیگر را از باکرگی در آوردند و بعد انگشت وسطشان را گرفتند سمت هم و سوار ماشین هایشان شدند و رفتند.مردم کم کم داشتند می آمدند بیرون.داشتم/باید میرفتم خانه.