☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

یک سری احساسات عجیب


دچار احساسات عجیبی شده ام این روز ها.یا احساسات عجییب دچار من شده اند.در واقع یک سری چیز های جانور گونه در من ظهور کرده که گاهی جانوری اش را/جانوری ام را نشانم میدهد.گاهی به شدت پرقدرتم و کارهای عجیب میکنم و موفقیت پشت موفقیت.و گاهی هم مثل یک بچه گرگ بی دندان مادر مرده هستم که هیچ امتیاز مثبتی درونم نمیبینم.فقط هی به خودم میگویم که من زندگی را دوست ندارم.دوستش نداااارممم...غافل از اینکه زندگی قرار نیست بیاید بغلم کند که ای جان! چی شده عجیجم؟چلا منو دوس ندالی؟...زندگی راه خودش را می رود و وقتی می شنود که داد میزنم دوستش ندارم با بی اعتنایی سیگار برگش را جابه جا میکند  و میگوید به یک ورم.به جهنم که دوست نداری.آنقدر این جمله را تکرار کن که زندگیت بگذرد و تمام شود.اینقدر اینطوری حماقت کن که خشتکت را با آرامش بکشم روی سرت.فکر کرده ای میخواهم نازت کنم؟! زندگی همین است عزیزمن.یا میجنگی یا می میری.مردن هم فقط این نیست که بیفتی روی زمین و جسدت بو بگیرد.وقتی ضعیف باشی و بتوانند سوارت شوند، مرده ای. وقتی عمرت بگذرد و ببینی که هیچ چیزی نشده ای  ، مرده ای.وقتی از زندگی ات راضی نباشی و فقط بخواهی  که تحملش کنی مرده ای. مگر چند بار زندگی میکنی؟ حالا هم آنقدر بنشین و بگو زندگی را دوست ندارم تا وقتی روی صورتت چروک افتاده و موهایت سفید شده، وقتی زیبایی نداری، وقتی وقت نداری، وقتی استخوان هایت درد میکنند ، وقتی اختیار شاشت را هم نداری، به خودت و زندگی ات نگاه کنی و ببینی هییییچ چیزی نیستی.ببینی حماقت کرده ای...

این چنین است که جانور میشوم...  


 حقیقتش را بخواهید دلم بسی گرفته بود.دلم که میگیرد سعی میکنم آدم هایی را که دوستم دارند و دوستشان دارم نرنجانم.بروم  بگویم دلم گرفته.که چه؟چکار کنند؟ به آنها چه که نمیتوانم درمورد دلگرفتگی با خودم کنار بیایم؟...بسی دلم پر بود. دوست هم نداشتم مثل بدبخت هاگریه کنم.گریه که میکنم تاپنچ روز چشمانم میسوزند.آه نه شاید اصلا بحث سوزش چشم نیست...شاید بحث غرور است اصلا.گاهی جوری مغرورم که به خودم هم محل نمیگذارم.

رفتم به چت رومی که سالها پیش کم و بیش رفت و آمد میکردم درونش.جالب اینکه هنوز هم کم وبیش شلوغ بود.با اسم خودم رفتم. همگی بچه مچه بودند اما سنشان ابدا برایم مهم نبود.همه ناله میکردند که عشقشان ولشان کرده و رفته با یک آدم دیگر.حالا عشقشان چند ساله بود؟13 ساله.یا فوق فوقش 15 ساله.یا مادرشان نمیگذارد با عشقشان راحت حرف بزنند یا بروند خانه اش!!( من هم سن آنها بودم درحالیکه دست روی سبیل هایم میکشیدم، فکر میکردم دختر همسایه که زشت است، یک نوع پسر محسوب میشود.) با اسم خودم رفته بودم.گفتم که لطفا یک نفر بیاید خصوصی من میخواهم باهاش صحبت کنم.کسی جواب نداد.یک کسی به اسم هستی گفت که من بیکار نیستم.لبخند زدم و یک ساعت بعد رفتم تو و خودم را احسان 26 ساله معرفی کردم و گفتم که یک کسی گم شود بیاید خصوصی من باهاش کار دارم.همگی گفتند من بیام من بیام و من هستی را انتخاب کردم که خودش را برای آمدن جر میداد.بعد انگشتانم را ول کردم تا برقصند روی  کیبورد.تند و تند مینوشتم و خالی میشدم( بله عزیزان.گاهی زندگی خیلی فشار به آدم وارد میکند.گاهی آدم را یک شخص دیگر میکند)چه لذتی دارد به طور ناشناس برای یک آدم ناشناس حرف بزنی از بدبختی هایت!بهش گفتم که از دست خودم عصبانی ام. و همین چند روز پیش یک گلدان سفالی را روی سرم...ولش کن...بهش گفتم زندگی سخت است.بهش گفتم همه چیز پول نیست. بهش گفتم گاهی بیش از حد ضعیفم و هیچ چیز درستم نمیکند.نه آدمها نه شعر نه ساز نه مذهب...حرف هایم که تمام شد گفت : من فاطمه م.14 سالمه.آقا احسان شما چقدر دوست داشتنی هستی!! میتونم شماره تو داشته باشم داداشی؟...نتوانستم جلوی لبخندم را  نگه دارم.گفتم فکرتودرگیر من نکن عزیزم.من زن دارم.و قبل از اینکه لپ تاب را بکوبم به دیوار خاموشش کردم.