-
شب یلداست، شب از تو به دلگیری هاست...
سهشنبه 1 دی 1394 00:13
شب یلداست. بابا نیست. توماج نیست. بیتا نیست. چند تا پوست هندوانه توی سطل آشغال است. مامان خوابیده.من ساز نمیزنم.سر درد هم دارم.به دو تا از تنها دوستانم پیام دادم اما هیچ کدام....هی بگذریم....شاید بخوابم بهتر باشد.شاید فردا یادم برود تنهایی ام.....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آذر 1394 13:00
دوش در جنگل چش مان تو بو دم در خواب قمریان مست، گلان مست و دل من بی تاب نکنـــد چشـــم تو در خواب نــبینم امشب شده ام از تب و تابش همه شب را بی خواب... + ش عر از خودم
-
و همانا آفریدیم "تارنر" را ، که به ما ایمان آورید و تقوا پیشه کنید
پنجشنبه 26 آذر 1394 12:54
و مومنان را در بهشت هایی وارد میکنیم که به زیر هر نخل باسقش یک "ایدن تارنر" آرمیده و هم فیها خالدون... + روایت داریم که خداون د از مستر تارنر ید ونه آفریده فق ط.آن هم صرفا برای نشان دادن سلیقه اش:) وال بته برای ایمان آوردن مش رکان
-
شستن یا نشستن ، مسئله این است!
پنجشنبه 19 آذر 1394 20:04
اون: یعنی واقعا خارجیا دستشویی که میرن خودشونو نمیشورن؟؟! من : اونا کارای مهم تری دارن : |
-
اطلسی که دوست داری؟!
یکشنبه 15 آذر 1394 21:30
من متاسفم که اینجوری شد و خوب میدونم که توهم متاسفی.میدونی سالی...فقط خودمون می دونیم که چقدر همدیگه رو دوست داریم.(میشه لطفا وقتی باهات حرف میزنم، به من نگاه کنی؟)گاهی زورمون به هیچ کس دیگه به جز کسایی که دوسشون داریم نمیرسه و این بدترین چیزه...همینه که باعث میشه نتونیم حرفامونو بهم بزنیم و از هم انتظار داشته باشیم...
-
برخیز و برآشوب و بزن جامه دران را...
چهارشنبه 11 آذر 1394 13:27
اگر نبود معجزه ی پنجه های حاج قربان سلیمانی، چگونه می گذراندیم روزهایی را که از همه کس و همه چیز بر یده ایم و خسته در گوشه ای افتاده ایم و هر دقیقه جان میدهیم... خدا رحمتت کند حاجی که جانمان را نجات دادی گاهی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آذر 1394 19:45
خیلی وقت است رسیده ام به این مطلب که از خیلی جهات؛ اینکه شکم آدم ها را پر کنی، شرف دارد به آن که بخواهی توی مغز پوکشان چیزی ر ا فرو کنی. چون بابت آن چیزی که فرو می کنی توی شکمشان _ حالا هر چه که میخواهد باشد_ پول خوبی بهت می دهند. اما بابت اینکه مغزشان را پر کنی، پهن هم بارت نمیکنند.لابد چون فکر میکنند به اندازه ی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 آذر 1394 19:14
با خودم گفتم اولین بار نیست که بدبخت میشوم. و اولین بار هم نیست که خدا محلم نمیدهد.پس آرام شدم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 آبان 1394 19:09
من بچه ی کودنی بودم که یقین دا شت پلید ترین دیو قصه هم گلدانی دارد که در تنهایی هایش به آن آب میدهد و عاشقش است...
-
چیزایی که زنده نگهم داشته و باور نمیکنی
جمعه 29 آبان 1394 18:20
ببین ایزابل ! گاهی وقتا بزرگترا مشکلات زیادی پیدا میکنن که قادر به حل کردنشون نیستن.اون موقع ست که از مسائل کوچیک مشکلاتی می سازن که بتونن حلش کنن و اینجوری آروم بشن...گوشت به منه ایزابل؟..می دونم بی رحمانه ست . و حتی احمقانه.اما گاهی همینه که باعث میشه آدم خودکشی نکنه! همین ه که کمک میکنه ادامه بدیم به این زندگی لعـ...
-
به وقت غروب آخرین ستاره ی صبح، من برایت پیانو میزدم...
پنجشنبه 28 آبان 1394 12:33
هی سالی! بی ا یه کم به عشق فکر کنیم! بیا بریم روی برگا قدم بزنیم..تو کراوات سرمه ای تو ب بند ، منم موهامو باز میذارم.بیا پرنده ی بدبختمون رو پرواز بدیم.سالی...دستتو بده به من
-
سوگند به ...
پنجشنبه 21 آبان 1394 16:05
سوگند به ماتم گربه های چاق گریان...وبه رفاه نایلون های خشک شناور در باد و به نگرانی سیم خاردار های پایگاه هوایی ِ...هوایی ِ مهرشهر...سوگند به ت ار های صوتی ساخته شده از ترامادول و نیز به یک پشی مانی لذت بخش پنهان شده بین دو دفتر سیم دار...سوگند به پاییز های زبان نفهم و پیاده روهای روشنف کر کثیف و به نجابت جن ها ی...
-
دست هایش...
چهارشنبه 13 آبان 1394 18:56
یک زن قادر ا ست خیلی چیز هارا با دست هایش بیان کند یا اینکه با آنها تظاهر به انجام کاری کند. در حالی که وقتی به دست های یک مرد فکر میکنم ، همچون کنده ی درخت بی حرکت و خشک به نظر میرسد.دست های مردان فقط به درد دست دادن ، کتک زدن ، طبیعتا تیر اندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا میخورند.این ها کارهایی هستند که دست یک مرد...
-
پراکنده میگویم...میدانم.
دوشنبه 4 آبان 1394 21:32
از وقت هایی که ضعیف میشوم متنفرم.وقت هایی که سپرم را وسط راه میگذارم زمین و داد میزنم و یک لگد هم حواله اش میکنم.یا وقت هایی که سپرم از دستم می افتد و خودم هم می افتم رویش و برای مدت ها می میرم.یا بد تر از همه اینکه کنار سپرم مینشینم و گریه میکنم... خدای من گاهی بدجور خوابش میبرد. جوری که هر چه داد میزنم صدایم را...
-
به خودم زنگ زدم توی شبی پائیزی...
پنجشنبه 30 مهر 1394 13:12
یکی از غم انگیز ترین موقعیت های زندگی این است که دیگر یک نفر را دوست نداشته باشی.یعنی دیگر هر کاری که بکنی نتوانی دوستش داشته باشی و یقین هم داشته باشی که او هنوز تورا مثل اول ، و شاید هم بیشتر دوست دارد.غم انگیز است که دستگاه های محاسباتی ِ تعبیه شده در قلب یک نفر مثل من ، دیگر ابدا نتواند برای یک نفر کار کند. و هی...
-
دست هایی از عدم
پنجشنبه 23 مهر 1394 11:43
کنار ریل ق دم میزد.آهنگی از فرهاد توی ذهنش میچرخید.گاهی هم تبدیل میشد به نامجو.یک شال سرمه ای سرش بود.با یک کوله ی مشکی با بند های نارنجی.و پنج شش تا انگشتر...تم ام فکر هایش را کرده بود.چیزی وجو د نداشت که به هستی بندش کن د.حقیقتا چیزی وجود نداشت.هیچ چیز...سرش درد میکرد.قلبش هم. نف سش میگرفت و آن ا س پری سبز ساعتها...
-
بدرود فرمانده...
دوشنبه 20 مهر 1394 21:10
48 سال قبل، در چنین روزهایی، مردی کشته شد... چه! برای چه جنگیدی؟...
-
وقتی خانه نبودم ، پاییز حمله کرد...
شنبه 11 مهر 1394 16:09
اصلا شاید همین دل بستن است که آخرش اوقات آدم را تلخ میکند.که آدم را افسرده میکند.آدم هم که آدم نیست، نفهم است.هی توی ذهنش میگوید دل نمی بندم و می بندد. به آدم ها به جاها به بو ها به خیابان ها به حیوان ها...آخ حیوان ها!همان هایی که خیلی هایشان را به خیلی آدم ه ا ترجیح میدهم.همان موجوداتی که تظاهر نمیکنند.همان هایی که...
-
شب نویس می نویسد...
پنجشنبه 9 مهر 1394 14:52
و از همان روزی که ایزد توانا نظر بر مشتی خاک نمود و از روح خویشتن در آن دمید و وی را صورتی و سیرتی عط ا نمود و در وی گنجینه ی معرفتی قرار داد و قوه ی ادراکی که او را توان فهم باشد و از حقیقت کردگار این هس تی در عجب باشد...ودر زمین کوه ها و بحر ها و نباتات را رام شده ی وی قرار دادو دشت هایی فراخ نمود و به آسمانها و...
-
به کدامین هنر پناه برم امشب..
شنبه 4 مهر 1394 12:37
به کدامین هنر پناه برم امشب ... امشب که ما ه هم پوزخند زنان رد میشود از خیالاتم و زلف ها یش سیمی شده بر تن سازم و ... امشب که شب ترین شب است و شب ها مرا پناهی جز هنر نیست ..به کدامین هنر پناه برم امشب ... شبی که پنهان شده پشت هر پرده ی سازم و بوف های شلخته که جیغ / میکشند سیگار را روی سیم های سازم و ناخن های سیاهم چه...
-
پاییز ، ای مسافر خاک آلود...
سهشنبه 31 شهریور 1394 13:20
به شهریوری که دارد تمام میشود فکر میکنم.به پایی ز ی که در راه است.به شهریوری که ازش خوشم نمی آید.به پاییزی که ازش متنفرم...پاییز بد . پاییز غم انگیز . پاییزی که در آن حس میکنم کم آورده ام.حس میکنم که دیگر بس است ادامه دادن.پاییزی که حس میکنم یک شکست خورده ی واقعی ام و سر گرزم شکسته و مانده ام که دسته ی لامصبش را چکار...
-
آغاز
سهشنبه 31 شهریور 1394 13:01
شروع دوباره مان در جایی جدید....با بخشی از شعر موسوی: حسی شبیه غم بدنت را گرفته بود از خانه ای که بوی تنت را گرفته بود میخواستی که جیغ شوی: خسته ام عزیز ...! یک دست خسته تر دهنت را گرفته بود میخواستی فرار... که مثل دو چشم خیس چیزی مقابل ترنت را گرفته بود میخواستی بمیری و از دست دست هاش... با گریه گوشه ی کفنت را گرفته...