☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

پراکنده میگویم...میدانم.

                                                                              

از وقت هایی که ضعیف میشوم متنفرم.وقت هایی که سپرم را وسط راه میگذارم زمین و داد میزنم و یک لگد هم حواله اش میکنم.یا وقت هایی که سپرم از دستم می افتد و خودم هم می افتم رویش و برای مدت ها می میرم.یا بد تر از همه اینکه کنار سپرم مینشینم و گریه میکنم...

خدای من گاهی بدجور خوابش میبرد. جوری که هر چه داد میزنم صدایم را نمیشنود. بیدار نمیشود.یا بیدار میشود و یک لبخند میزند و باز میخوابد...این را به خانم مرادیان نگفته بودم.همین را که خدای من خدای خوش خوابی است. همین را که گاهی که باهاش حرف میزنم پشتش را میکند به من و وانمود میکند که برایش مهم نیست چه زری میزنم!...بله این را به خانم مرادیان نگفته بودم.او که بهمان یاد داده بود توی مدرسه بلند نخندیم چون صدای خنده مان پسر های مدرسه بغلی را تحریک میکند. و آن وقت است که خدا دهانمان را با ناخن های خونینش پاره میکند. یا موهایمان را میگیرد و مارا به سقف آسمان هفتم میکوبد...و من همیشه توی یقه م میخندیدم و گوش میدادم  به صدای خنده هایی که از کره ای دیگر می آمد!کره ای که خدا مارا به خاطر موجوداتش کتک میزند.کره ای که آدم های خوشبخت دارد. آدم هایی که میتوانند جوری بخندند که آن بیلبیلیک ته حلقشان معلوم شود. آدم هایی که هر کاری میکنند حقشان است و مجازات نمیشوند. آدم هایی که پریود نمیشدند...

اما به خانم مرادیان نگفته بودم خدای من آن طور ها هم نیست.مهربان تر است!فقط گاهی خوابش میبرد...گاهی که سپرم افتاده. گرزم شکسته.زره ام پاره شده...مثل حالا که انگار ضعیف تر از همیشه ام.حالا که نیمه شب سایه ی شبح ها روی دیوار می افتد.حالا که جن ها توی کمد قایم شده اند و نگاهم میکنند...