-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 اسفند 1395 01:09
من از ته سیگارهایی که آب باران از پشت بام آورده بود توی حیاط،خبر نداشتم...
-
تلخم ببخش! مثل خودم تلخم...
یکشنبه 22 اسفند 1395 13:02
هر کجا که کم می آورم می روم سر وقت موهای بدبختم.هر وقت که حوصله ام از این زندگی و این روز و شب های زورکی سر میرود.هروقت که در ملول ترین حالت خودمم.هر وقت که دلم تنگ میشود...هی با خودم میگویم فردا می روم از ته می زنمشان.به آن زنه که روی دست و پایش تتو دارد میگویم که با ماشین بزند اصلا.میگویم کچلم کند. و نمیدانم چه...
-
18 اسفند بود...
یکشنبه 22 اسفند 1395 11:59
یوحنا...صورتت را پاک کن.لب هایت را پاک کن.نگو که بوسیدمت.مرا خواهند کشت. تو را آواره خواهند کرد.زمزمه هایشان را می شنوم.آرام در آغوشم بمان یوحنا.نگو که بوسیدمت.کسی ساطور به دست برای کشتن عشق می آید.بگذار همین جا بمانیم یوحنا.شاید مارا پیدا نکنند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 اسفند 1395 22:17
مژه بر هم زد و خنجر به دلم باز فشرد آخ که مرهم زخمم نظری دیگر بود... + شب نویســــــ
-
دو بار
یکشنبه 8 اسفند 1395 23:52
اولین باری که جلوی یک نفر گریه کردم دوم راهنمایی بودم.رفتم مدرسه و نشستم کنار هما و گفتم هما.گفت ها.توی صفحه ی اول کتابش نوشتم:عموم مرد.وقتی خواند چشم هایش گرد شد و من هم سرم را کردم توی بغلش و زار زدم و آب دماغم را بهش مالیدم.مگر میشود یک عموی خوش تیپ ِ چهارشانه داشته باشی که سروان باشد و بدتر از اینها خیلی هم شوخ...
-
رقص واژه
دوشنبه 2 اسفند 1395 23:35
-
بی عنوان...بی اسم...
شنبه 30 بهمن 1395 22:45
گفتم اگرچه چند زمستان است که رفته است و باز بهاری نیست باید امید داشت به آینده... جلّاد گفت: راه فراری نیست! گفتم سوار شو! برویم از شب در ایستگاه بعد، قطاری نیست این مرزها قساوت تاریخند جلّاد گفت: راه فراری نیست! گفتم به انتظار کسی بنشین با اینکه توی جاده، سواری نیست اسطوره ها مسکّن هر دردند! جلّاد گفت: راه فراری...
-
ای قشنگ تر از پریا
دوشنبه 25 بهمن 1395 22:12
آفرین به این زور و آفرین به این بازو آآآآفرین به این چشم و آآآآفرین به این ابرو
-
خسته ای مثل کوچه های کرج/خسته ام مثل چشم هات عزیز...
پنجشنبه 21 بهمن 1395 22:32
وقتی گفتی دلت برای نفس کشیدن در هوا کرج یک ذره شده،دلم گرفت دکتر.از وقتی که گذاشته ای و رفته ای خیلی تغییر نکرده.شاید فقط عمق تنهایی هایمان بیشتر شده...گوهر دشت شیب ملایمش را دارد هنوز.و عطر فروش های سمجش را.درخت های عریان چهاربانده هنوز شاهد عبور پورشه ها و مازراتی ها هستند.جگرکی های درختی هنوز مشتری هایشان را دارند...
-
برای 17 بهمنی که هنوز نیامده ، و برای خودِخودت...
جمعه 15 بهمن 1395 20:00
در فلسطین ترین گوشه ی شهر، روی سومین پله ی مطبی که قرار است جنونم را در آن شفا دهم ایستاده ام.از انقلاب می آیی و از انقلاب میگویی و در بین قُل قُل قلابی ترین انقلاب ها، انقلابی حقیقی در قلبم قِل میخورد و میخورد و رد و رد داده است مُخ خسته ام ای مخدوم خیر خواه من که چون خرخر خاموش خواب های بی خابوس(!) میمانی.بره ها از...
-
به دنبال آخرین خنیاگر
جمعه 8 بهمن 1395 20:55
آرام باش یوحنا.همه چیز پایان یافته.حالا شب در دشت دامن گسترده و سایه ی سرو های بلند قامت روی زمین ، نقش سیاهی زده.حالا ماه اشک های نقره ای اش را پاک کرده .زمین از سرخی ِ خون اسطوره ها گلگون است و لاشخور ها جشن گرفته اند. آرام باش یوحنا.گوسفندان صفحات هستی را جویده و خرسند یکدیگر را حلق آویز کرده اند.توی دشت مهی در...
-
آخر ابر آدم ِ تنها شدن...
جمعه 24 دی 1395 20:17
یک سری از آدم ها با بودنشان تنهایی ات را فزون می کنند دم به دم...
-
برای تو که دوباره مرا بغل بکنی/تویی که از دل این بچه باخبر بودی...
دوشنبه 20 دی 1395 23:58
آن دختر خوش شانسی که نصفه شب با شلوار جین گشاد مدل 1360 و کاپشن و کلاه نشسته بود توی یک ماشین سنگین کنار بابایش، من بودم.داوطلب شدم که بابا را در پروژه ی جابه جایی مبل کمک کنم و از جایی که بابا علاقه دارد همه ی کارهایش را خودش بکند و از طرفی بیمار ماشین سنگین است،تمام مراحل پروژه را شخصا بر عهده گرفت.میدیدم که چقدر...
-
دو عدد جان
چهارشنبه 8 دی 1395 22:28
به قول جان اسنو:...winter is coming... + این جان اول است که با مدادB6 وHB و این ها طراحی کرده ام. + و این جان دوم که مربوط به مدت ها پیش است و تقریبا جان لنون است. ( ببینید) یکی از کارهایی که اصلا نمیتوانم بکنم کاریست که بابا تقریبا چندین روز درهفته میکند.اینکه از اخبار ساعت 2 بعدازظهر شروع میکند.در شبکه ی یک.و بعد...
-
می باره بارون ای خدا
یکشنبه 5 دی 1395 12:08
صبح با صدای باران که میخورد بر شیشه ی پنجره و باد که می زند آرام شاخه های عریان را به هم,بیدار شوی.بگذاری نامجو بخواند از باران و گوش فرا دهی و گوش فرا دهند گنجشک های کز کرده ی پشت پنجره.و چنان رسته باشی که بدانی تو را نخواهد کشت نبود چیزی یا کسی...
-
بدون در
پنجشنبه 2 دی 1395 23:11
آقوی پدر نازنینم گوشش بدهکار نیست.یعنی نه اینکه بدهکار نباشد هی امروز و فردا میکند برای درست کردن قفل در خانه.هرروز که برمیگردم از تنها میراث گرانبهایی که از دوره های نینجوتسو ام به یادگار مانده استفاده کرده،و ازدیوار راست ، کماندویی بالا رفته و وارد منزل میشوم. + امروز درست شد:) +خراب آن فنجانی ام که گذاشته ام کنار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 دی 1395 17:45
تا که پا بندت شوم از خویش می رانی مرا/ دوست دارم همدمت باشم ولی سربار,نه...
-
از همه ی کودکی ام درد ماند/نیم وجب بچه ی ولگرد ماند...
جمعه 26 آذر 1395 00:27
سی و اندی سال پیش درچنین روزهایی بود.دقیق تر بگویم 16 آذر ماه، عروس زیبا و داماد خوشتیپی که نشسته بودند توی پیکان دولوکس رینگ استیل ِ مزین شده به گل و تور، پدر و مادرم بودند.گل های سفید از روی تور مامان آویزان بودند و بابا زیر کت و شلوارش پیراهن صورتی روشن پوشیده بود.آن موقع ها نوک سبیل هایش را رو به بالا پیچ...
-
یک نوشته ی همیشه ناتمام
یکشنبه 14 آذر 1395 22:44
ایستادم و پایم را گذاشتم روی سکویی تا بندهای پوتینم را سفت تر ببندم.بیمار ِ پوتینم.مخصوصا از نوع بنددارش.سرد شدن هوا و این پاییز بی حوصله، تنها یک مزیت برایم دارد و آن اینکه میشود لباس سنگین پوشید.یعنی لباسی که چند کیلویی به وزنت اضافه کند.از قبیل پالتو و پوتین و شال گردن و این چیزها که بیمارشان هستم.حقیقتش را بخواهید...
-
چرا که وی پذیرفته بود هر دو را...
جمعه 5 آذر 1395 20:12
و چنان در هم می آمیختند و بی خود میشدند که گویی فلک، مُهر ذلت بر تن ماده زده بود و ماده نیز برتن خویشتن...و نر ، نریّت میکرد به شدت،چرا که وی را غم ذلت نبود و در اوج فرمانروایی بود و لذت ها از ذلت ها می دوشید و می چشید و ماده را نیز کفران آن نعماتی(!) که فلک و خویشتن صانعش بودند نبود،چرا که وی پذیرفته بود هر دو ذلت را...
-
گاه و بیگاه پر از پنجره های خطرم/به سرم میزند این مرتبه حتما بپرم...
جمعه 5 آذر 1395 19:15
گفت نمی پری.گفتم می پرم.خوب هم می پرم.گفت تورو می شناسم.نمی پری.گفتم پس هنوز منو نشناختی.گفت بازم داری شوخی می کنی.تو نمی پری.گفتم من باهات شوخی ندارم.با هیچ کس ندارم.گفت نمی پری.گفتم چرا؟گفت چون هنوز دلت پیش منه.خندیدم.خندید.گفتم دارم می پرم.گفت شرط می بندم نمی پری.گفتم سر چی؟ گفت سر جونم.خندیدم.دستش را ول کردم. دستم...
-
که در میان دلم بچه موش غمگینی ست...
شنبه 29 آبان 1395 21:39
سلام دکتر.بی مقدمه بگویم که زندگی از آنجا سخت تر میشود که وقتی از پارک بغل شهرک سوت و کوری که نمی شناسی اش ، سرازیر میشوی به سمت پایین، به این فکر کنی که باید دور ِ عشقی را که توی مغز و قلب و لوزالمعده ات است خط بکشی و از روی خط چینی که طراحی کرده ای، عشق را دربیاوری و بدون اینکه دیگر ساکنین قلب و مغز و لوزالمعده ات...
-
اشک رازیست،لبخند رازیست،عشق رازیست...
سهشنبه 25 آبان 1395 20:55
دیروز رفته بودم سر مزارش.و درام ترین جانور ذهن ِ تنهای روی زمین بودم...
-
A تا D
سهشنبه 25 آبان 1395 20:36
توی اتوبوس که نشسته بودم بحث بین خانم ها بالا گرفته بود.موضوع هم همان آقای دکتر تبریزی بود که ابتدا گفتند زن و مادر زنش را با غذای نذری کشته اند و بعد گفتند کاشف به عمل آمده که خودش هر دو را کشته است: _خانمA : والا خانوم الان همه روانی شدن.بعید نیست همچین چیزایی. اونم تو همچین مملکتی.والا میگم همه جمع کنیم بریم اون ور...
-
درهم برهم
سهشنبه 18 آبان 1395 22:11
یک سری آهنگ هاهستند که وقتی پیدایشان میکنید و بهشان گوش میدهید از خودتان می پرسید چطور این همه سال بدون این موزیک دوام آورده اید.چطور بدون آن به ملکوت اعلی نپیوسته اید.چطور این همه مدت، صبح بیدار شده اید و زمزمه اش نکرده اید.چطور در پیاده روها قدم زده اید، بدون اینکه به آن گوش کنید.یک سری آهنگ ها هستند که شما را مطمئن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آبان 1395 19:17
هی ببین.من با کله پاچه خوردن مخالفم و دنبال کردن زندگی سلبریتی های مسخره ی امروزی کانادایی رو احمقانه میدونم.و تو یک کله پاچه خور حرفه ای هستی و خوره ی سلبریتی های کانادایی.ولی من برای رفتارات ارزش قائلم چون...چون یه جورایی ازت خوشم میاد.با توام!گوشِت با منه؟...
-
روزهایی از پاییز هایی...(3)
پنجشنبه 13 آبان 1395 19:11
چهارشنبه_7 مهر بحث از دلتنگی ها و این ها گذشته بود.خدا خوب می دانست.توی انقلاب ها و فلسطین ها هوایمان را داشت...دست هایی که انقلاب میکردند.حرف هایی که قبل از زده شدن شنیده می شدند.و ما راه می رفتیم...
-
روزهایی از پاییز هایی...(2)
پنجشنبه 6 آبان 1395 19:39
سه شنبه_6مهر_ساعت 4 بعدازظهر گفتم هر جانگه دارید ممنون میشم.نگه داشت.پیاده شدم و توی ذهنم طبق قانون دوم نیوتون،و از فرمول: f=ma، جرم مناسب را ضرب در شتاب مناسب کردم تا برآیند نیروی مناسب بدست آید.سپس بازویم طبق فرمان مغزم عضله ها و ماهیچه را با زاویه مناسب به کار انداخت و طبق نیروی محاسبه شده در ِ تاکسی بسته شد.به...
-
روزهایی از پاییز هایی...(1)
جمعه 23 مهر 1395 20:46
یکشنبه_4مهر سریالم را هم تمام کردم.داستان بدی نداشت.حالا لم داده بودم روی مبل و خب گور بابای حوصله داشتن.چنان شیفته ی نیروی جاذبه ی زمینم که با عشق تسلیمش میشوم گاهی.با خودم گفتم خب.این هم جوانی.تا اینجایش که فعلا چیز خاصی نفهمیده ام.فعلا که بیشتر برای درس و این چیز ها سگدو زده ام.و گاهی هم نزده ام البته. البته خاک بر...
-
خواب های احتمالی
چهارشنبه 21 مهر 1395 20:47
وقتی کشان کشان و دست بسته،در حالیکه صورتم پر از آثار درد و رنج است، مرا می برند میان گل های نیلوفر بنفش به خواب برو باشد که در خواب هایمان،در جایی که هیچکس آن را نمیشناسد، کنار هم باشیم وقتی دستی سرد ریسمانی را دور گردنم می اندازد، در حالیکه چشم هایم در جست و جوی تواند، میان کودکانی که با لباس های سفید و صورتی و سبز...