☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

برای تو که دوباره مرا بغل بکنی/تویی که از دل این بچه باخبر بودی...

آن دختر خوش شانسی که نصفه شب با شلوار جین گشاد مدل 1360 و کاپشن و کلاه نشسته بود توی یک ماشین سنگین کنار بابایش، من بودم.داوطلب شدم که بابا را در پروژه ی جابه جایی مبل کمک کنم و از جایی که بابا علاقه دارد همه ی کارهایش را خودش بکند و از طرفی بیمار ماشین سنگین است،تمام مراحل پروژه را شخصا بر عهده گرفت.میدیدم که چقدر لذت می برد از اینکه پشت فرمان یک ماشین سنگین نشسته...راه که افتادیم بابا گفت چه خبر و من مثل همیشه نگفتم سلامتی.گفتم که سردرد دارم.گفتم که برهه ی بدی ست.گفتم که کاش تمام شوند یک سری چیزها.و بابا پس از همدردی ، عجیب ترین جمله ای را که میشود از دهان آدمی مثل بابا شنید به زبان آورد:پرچمت بالاست....بهش گفتم که دوست دارم یک بار دوتایی برویم کردستان.بابا آنطرف ها را خیلی دوست دارد.روی "دوتایی"اش بیست بار تاکید کردم.خندید و گفت قبل از اینکه من و تو تصمیم بگیریم مامانت شال و کلاه میکنه میشینه تو ماشین.گفتم که من حالیم نیست.و ازش قول گرفتم و این شد یک نوع رمز بین ما.که هر از چند گاهی یواشکی بهش فکر میکنیم...

آن دختر خوش شانسی که نیمه شب نشسته بود توی ماشین سنگین ،کنار پدرش، من بودم.از تکان های ماشین هیچ خوشم نمی آمد ولی بابا عین خیالش نبود.سیما بینا ی عزیزتر از جان داشت میخواند.با بابا فیض می بردیم  و حرف های خوب میزدیم.آخرین باری که با بابا تنها شده بودم کی بود؟8سالم بود. رفته بودیم بیجار.سالیان سال قبل.بابا جوان تر بود و بیشتر حوصله داشت.رفته بودیم توی شهربازی ای که دوسه تا وسیله  بیشتر نداشت و همان ها هم خاموش بودند.با بابا همدیگر را لابه لای درخت ها دنبال کرده بودیم. و خندیده بودیم.روی چمن های خنک پارک دراز کشیده بودیم.وخندیده بودیم...بابا گفت نگاه کن روباه! و من روباهی را دیدم که از وسط جاده راه می رفت و انگار هیچ چیز به هیچ جاش نبود.گفتم عهههه...رفت...از صدای گرفته ام فهمیدم که الکی الکی بغض کرده ام.میدانید...از بغض کردن توی این موقعیت ها هیچ خوشم نمی آید.یک جور هایی لوس است.

تمام دنیا هم که برایم عادی شوند بابا حساب جداگانه ای دارد.بابا عادی نمیشود.بابا کسل کننده نمیشود.حرف های بابا تکراری نمیشوند.روزهایی هستند که فکر میکنم خیلی چیز ها را از دست داده ام.بدجور غمگین میشوم.اما با بابا که قدم میزنم می بینم همه ی آن چیز ها 1 درصدند و بابا99 درصد.بابا همه چیز است. بابا قلب تپنده ی بیرون از بدنم است.هنوز هم نیمه شب ها وقتی با کابوس هایی که دست میگذارند روی آن جایی که نباید، خیس عرق ، از خواب می پرم،وقتی صدای بابا را می شنوم که گلویش را صاف میکند خیالم تا سر مرگ راحت میشود.میخواهم بلند به سمت تمام گودال های پرآبی که تویشان غرق میشوم،تمام ارتفاع هایی که ازشان پرت میشوم ، تمام آسانسور هایی که تویشان گیر می افتم، تمام ارواحی که از شب های کودکی تا حالا تنهایم نگذاشته اند و حتی تمام جن های داخل کمد، داد بزنم که من و بابا ، شما همگی...بابا چترنجات پنهان است. بابا چاقوی مطمئن جیب بغل است وقتی دست هایت را با طناب بسته اند.بابا آن 25صدم لازم برای 10 شدن ِ 9/75 است...حتی حالا هم که دارم تایپ میکنم یکی از همان بغض های لوس آمده و چنگ انداخته به گلویم.میدانید...شاید این بغض به خاطر دیوارهای نامرئی و محکم موجود بین من و پدر است.دیوار هایی که تا چشم بازکردیم دیدیم ایجاد شده اند و چیزی دست ما نیست. من و بابا بین دو لبه ی یک شکاف قدم بر میداریم.بابا یک طرف و من طرف دیگر.ولی دست هایمان همدیگر را لمس میکنند...

آن دختر خوش شانسی که در نیمه شبی سرد،نشسته بود توی ماشین سنگین گرم،من بودم.و بابا درحالیکه آهنگ خرچنگ های مرداب ِ حبیب، پس زمینه ی صدایش شده بود داشت خاطرات دوران ژاندارمری اش را تعریف میکرد.مگر چند تا دختر با این اوصاف روی کره ی زمین وجود دارد؟بی گمان آن شب خوش شانس ترین شان بودم...

+تیتر از سید مهدی موسوی

+ به یاد روزهایی که نمی دانستیم.ونمیخواستیم هم چیزی بدانیم.صرفا حوصله داشتیم.و توی خیابان داد میزدیم درود بر سه مرد مهربانی،خاتمی و هاشمی و روحانی...