☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

یک نوشته ی همیشه ناتمام

ایستادم و پایم را گذاشتم روی سکویی تا بندهای پوتینم را سفت تر ببندم.بیمار ِ پوتینم.مخصوصا از نوع بنددارش.سرد شدن هوا و این پاییز بی حوصله، تنها یک مزیت برایم دارد و آن اینکه میشود لباس سنگین پوشید.یعنی لباسی که چند کیلویی به وزنت اضافه کند.از قبیل پالتو و پوتین و شال گردن و این چیزها که بیمارشان هستم.حقیقتش را بخواهید با لباس سبک احساس نا امنی میکنم.انگار که درونم پر از گاز هلیم است و میخواهم بروم هوا.انگار که آشفته ام.انگار که اختیاری از خودم ندارم.مخصوصا کفش های سبک.آخ که چقدر ازشان متنفرم.وقتی باهاشان راه میروم انگار زمین تبدیل به تردمیل میشود.بستری برای نرسیدن.اما حالم با لباس های سنگین خوب است. برای انجام دادن کارهای بزرگ خیلی مناسبند.برای رسیدن به جاهای بزرگ...اما فعلا قصد نداشتم هیچ کار بزرگی انجام دهم.داشتم میرفتم سمت کافه ای که تازه کشفش کرده ام.کافه ای که نه روشنفکرنما ها تویش آروغ میزنند و نه اطفال قلیان می کشند.کافه ای خلوت با گارسونی خسته که سفارشت را می آورد و بدون اینکه حرف اضافه بزند، می رود برای خودش سیگار دود میکند.کافه ای که میشود در آن یک فنجان چای خورد بدون اینکه به قیمت خونت باشد.بله این برایم مهم است.

توی راه خانمی را دیدم که شال گردن نارنجی پیچیده بود دور گردنش.یا یک نفر که با لباس مشکی دستکش نارنجی دستش کرده بود.یک نارنجی پوش دیگر که دیدم حدس زدم قضیه از چه قرار است.بی شک موضوع همان"جهان نارنجی "بود.خب. آفرین...جنبش خوبی است...اینکه چند روز نارنجی بپوشیم و بدین طریق اعلام کنیم که مخالف خشونت علیه زنانیم.ولی همه مان میدانیم که تقریبا قرار نیست چیزی درست شود...به یک جنبه از جنبه های این قضیه فکر کردم.به جنبه ی زنان علیه زنانش.فکر کردم تا زمانی خودمان را جنس دوم بدانیم،وقتی دلیل اینکه دنبال رویاهایمان نرفته ایم زن بودنمان باشد،وقتی ذهن بلندپرواز داشتن را قدغن کنیم چون زنیم،وقتی طوری باشیم که دوست نداریم ولی به خاطر خوشامد دیگران همانطور بمانیم،وقتی هنوز اینجا و آنجای بزرگ داشتن دغدغه مان باشد،وقتی در برابر کسی که توی تاکسی دستش را عمدا می برد به یک جاهایی ساکت باشیم،پس ما هم میتوانیم یک طرف کج قضیه باشیم.که به نوعی ما هم مقصر باشیم.هرچند انسان دوست دارد برای اثبات مقصر نبودنش کل هستی را جز خودش متهم کند اما این حقیقت است که تک تک ما مقصریم.نه فقط در برابر این قضیه.در برابر خیلی چیزهای دیگر نیز...رسیدم دم در کافه.میدانید...دوست ندارم نوشته را ادامه دهم.بنابراین میدانید که قطع کردن نوشته به دلیل رسیدن جلوی کافه فقط بهانه است...