☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

دست هایی از عدم

                                                       

کنار ریل قدم میزد.آهنگی از فرهاد توی ذهنش میچرخید.گاهی هم تبدیل میشد به نامجو.یک شال سرمه ای سرش بود.با یک کوله ی مشکی با بندهای نارنجی.و پنج شش تا انگشتر...تمام فکر هایش را کرده بود.چیزی وجود نداشت که به هستی بندش کند.حقیقتا چیزی وجود نداشت.هیچ چیز...سرش درد میکرد.قلبش هم. نفسش میگرفت و آن اسپری سبز ساعتها دستش بود.

به عدم فکر میکرد.به چیزی عمیق.به سطح چیزی عمیق.به گرد و خاک های روی سطح چیزی عمیق.به نیستی فکر میکرد.به توهم نیستی.به سوراخ حاصل از توهم نیستی.به دختری فکر میکرد که مرداد ماه مرد.به دختری فکر میکرد که تیر ماه مرد.به سوراخی  نه چندان پنهان شده میان درختان و بوته ها در شمال.درختان و بوته هایی سبز.به سبزی یک جفت چشم سیاه.به ساعت های منقرض شده فکر میکرد.به آینده ای تاریخ مصرف گذشته.به تکرار مکررات....به نوع خاصی از عدم فکر میکرد.عدم های پنهان شده در هر ذره ی خاک.به عدم های نارنجی روشن.

به هیچ شدن ناگهانی فکر میکرد.مثل رایحه ای که فقط یک لحظه به مشام میرسد بود....قطار می آمد.قطار بوق میزد.قطار ریل را میلرزاند.او نزدیک ریل بود.چشم دوخته بود به چراغ جلوی قطار.چشم دوخته بود به روشنایی عدم.به پایان چرخه ای از چرخه های هستی.چرخه ای دردناک. به پایان این جسم.پایانی که کالبدش را از هم میشکافت ولی روحش را قلقلک میداد.مثل این بود که سگی دوست داشتنی با زبانش روحش را لیس میزد.مثل این بود که سگ هایی دوست داشتنی مغزش را لیس بزنند.قطار نزدیکتر میشد. عدم نزدیکتر میشد.سوراخ بین بوته هایی در شمال نزدیکتر میشد.یک قدم به ریل نزدیک شد...

مردی آن طرفتر پرچم به دست، اخطار میداد که فاصله بگیرد.یک قدم دیگر به ریل نزدیکتر شد.با سگ ها دست داد.یک بوته ی خار را چسبید و زل زد به روشنایی جلوی عدم.قطره های توهم از دستش جاری شد.دودهای مغزش جلوی دیدش را میگرفت .یک قدم دیگر نزدیک تر شد.قطار بوق میزد.مرد پرچم به دست می دوید.حالا یک پایش روی ریل بود.کوه هایش را به دندان گرفته بود.صخره ها را با انگشتش هل میداد.یک سوراخ داشت سمتش می آمد....قلبش تند و تند توهم را پمپ میکرد و از سوراخ های روی دست چپش بیرون میفرستاد.توی عرق جاری شده از پیشانی اش ماهی ها ی قرمز شنا میکردند و میرقصیدند...

قطار داشت می آمد.مرد داشت میدوید...حالا کاملا روی ریل بود.داشت به عدم می پیوست.داشت میرفت توی سوراخی در بین بوته هایی در شمال به سبزی یک جفت چشم/ هایی که دوخته شده بود / تکه ای از شب روی قلبش / به تندی میزد / بوق هایی طولانی / ترین روز سال / هایی که گذشت / پرنده ای از آسمان / آبی بود و فریاد میکشید / سیگاری را جنازه ی یک سوسک....

عدم کند شد.سوراخ پرواز کرد.هستی زنجیر هایش را محکم کرد.پسر بچه ای با چشم هایی سبز صدایش میکرد:..خانوم! خانوم!...گوشیتون زنگ میزنه...خانوم!...دست پسرک سیبی بود.قطار رد شد.موهایش را تکان داد.توهمی قرمز روی زمین ریخته بود.مرد ایستاد.


+محرم هم رسیده و مریدان مذکر حسین،خالکوبی ها و تتو های حماسی و انقلابی و عاشقانه ی خویش را تمدید کرده و ابروان را به زیبایی آراسته اند. و مریدان مونث حسین لوازم آرایشی خویش را کامل کرده و ساپورت مناسبی برای را ه رفتن کنار دسته دست و پا کرده اند...

نظرات 19 + ارسال نظر

▁ ▂ ▄ ▅ ▆ ▇ █ مرگ تدریجی یہ رویا █ ▇ ▆ ▅ ▄ ▂ ▁
سلام وعرض ادب.امیدوارم شاد باشین وسرحال.وروزتون رو باخوبی آغاز کنین.امروز روزچهارشنبه 12آبان ماه.برابر با20 محرم الحرام 1436سوم نوامبر2015—دویست وبیست وهفت روز از سال رفته و137روز به آخرسال مونده.چهار روز نمایشگاه تموم شده چهار روز از عمر رفت بدون اینکه هیچ دستاوردی از خروجی نمایشگاه داشته باشیم.خیلی ها تو شرکتهاشون اینطور بودن.صرفا همینطوری یا از روی عادت وتکرار یا اصرار شهرداری ونامه هاش بوده ویا نه اصلا برای بازاریابی ونشون دادن محصولات جدیدشون بوده....توزندگی هامون هم همینطوره دوستان ناراحت نشین اگر حرفی میزنم خدای نکرده به کسی توهین وبی احترامی نشه چون واقعیت هست.اولین مخاطب حرفهام هم خودم هستم اما ماها هیچ کدوم نه ورودی ونه خروجی به درون وبیرونمون داریم به ظاهر وباطنمون واین خیلی بده به قول یکی از امامانمون یادم نیست چه شخص بزرگواری هستن میفرماید هرکسی دورروزش مساوی باشه اون زیانکاره وخوش بحال اون کسی که هر روزش متفاوت تر از روز قبلشه ایده داره خلاقیت داره نواوری داره هم تو مسائل زندگی کاری ودینی.توایرون ما چنین اشخاصی هستن اما...... اون چند نقطه رو خودتون بگیرین تا آخرش.راستی 11 روز از ماه محرم رفت ومن دیروز با راننده شرکت که داشتم برمی گشتم شرکت بهش گفتم فهمیدی محرم کی اومد وکی رفت انگار همین دیروز بود که میگفتن بچه ها فرداشب اول محرمه.روزهامون همینطور داره میره ومن وماها وانسانها غافلیم غافل.ممنونم نظرمو خوندی ودیدی...

بیتا یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 14:23

زندگی مانند یک پتوی کوتاه است.
آن را بالا میکشید، پایتان بیرون میزند.
آن را پایین میکشید شانه هایتان از سرما میلرزد...
آدمهای وسواسی؛ مدام در حال تست اندازه ی پتو هستند و زندگی را نمی فهمند!
ولی آدمهای شاد ؛ زانوهای خود را کمی خم میکنند و شب راحتی را سپری میکنند...
"ماریون هاوارد"

بیتا جمعه 8 آبان 1394 ساعت 11:02

خدا به انسان می گوید :
من خانه هستم .. ، در بزن .
با هم چای میخوریم و گپ میزنیم
تو سبُک میشوی ..و ..
و من نظرم را در مورد تو عوض میکنم
و کاری میکنم تا دلت گرم شود .
لازم نیست سر سجادۀ نماز باشی
می توانی همانطور که در حال چای خوردن هستی با من حرف بزنی
یا .. همانطور که در حال گوش دادن به موسیقی هستی
منهم از موزیک خوشم می آید
خودم به انسانها آموزش داده ام بنوازند ،
به بعضی از آنها الهام کردم چگونه ساز های متفاوت بسازند
و نغمه های شورانگیز از آن بیرون بکشند
با رقص هم مخالف نیستم .
ببین پروانه ها چگونه می رقصند .
گُل در حال رقص است .
ابرها درحال رقصند.
به کودکان نگاه کن ، پاک و معصومند و مدام درحال رقصند.
گاهی خدا می گوید : مزاحم نیستی
در بزن با هم یک چای بنوشیم و گپ بزنیم ...
ﺟﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﭘﯿﺮﻭﯼ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ،
ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﮑﻦ،
ﻣﻦ ﺭﻫﺒﺮﯼ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ
ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﺎﺵ ...

بیتا جمعه 8 آبان 1394 ساعت 11:01

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ... به ﺭﺳﻢ ﺁﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﯼ ﺗﺎ بیکران در کوچ
مرا هم مست باران کن ...
ﻣﺮﺍ هم روشنایی بخش ...
الهی چون اقاقیهای بی تاب شب باران ...مرا بی تاب خود گردان ...
خدایا ...
ﭼﻮﻥ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻫﺎ که از ﺷﺒﻨﻢ , ﻫﻮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ...
ﻭ ﭼﻮﻥ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ که ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ ...
به ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺁﻣﻮﺯ ...
ﺍﻟﻬﯽ ﭼﻮﻥ ﺷﺐ ﺑﺎﺭﺍﻥ ک ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ ﭘﺮ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ را ...
ﺑﺸﻮﯼ ﺍﺯ ﺩﻝ ...
ﺑﺸﻮﯼ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻩ،، , از پندار ،،,از گفتار،،از کردار ،، تمام آنچه نازیباست

بیتا چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 21:58

مادامى که سیب با چوب باریکش به درخت متصل است
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند,
باد باعث طراوتش میشود
آب باعث رشدش میشود
و آفتاب پختگی و کمال میبخشد
اما
به محض منقطع شدن از درخت
و جدایى از "اصل",
آب باعث گندیدگی
باد باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی
و ازبین رفتن طراوتش میشود

مراقب "اصالتمان" باشیم


که

انسانیتمان از بین نرود

بیتا چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 21:57

همیشه دلخوری ها را ...
نگرانی ها را ...
به موقع بگویید ...
حرف های خود را به یکدیگر با کلام مطرح کنید نه با رفتار
که از کلام همان برداشت می شود که شما می گویید
ولی از رفتارتان هزاران برداشت ...
قدر بدانید داشتنها را ...

بیتا چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 21:46

وسیع باش

دلتنگ که شدی منتظر نباش کسی دل
گرفته ات را باز کند
بلند شو و قدمی بردار دل کسی را شاد کن دلت خود به خود باز میشود

قوی باش

و پیش از آنکه کسی را دوست داشته باشی خودت را دوست داشته باش تا همچنان باشی در لحظه هایی که کسی برای تو نیست

صبور باش

زمان خیلی چیزها را حل خواهد کرد
گاهی مسأله هایی به ظاهر بزرگ و پیچیده توانایی و هوش زیادی نمی خواهد
کمی زمان می خواهد تا آرام تر شوی و مسأله را کوچکتر و ساده تر ببینی

عاشق باش

برای آنکه دوستش داری دعا کن بدون آنکه دلیلی برای دوست داشتنت بیابی
ببین چه احساس رضایتی پیدا خواهی کرد......

« امروزت را متفاوت بساز »

▁ ▂ ▄ ▅ ▆ ▇ █ مرگ تدریجی یہ رویا █ ▇ ▆ ▅ ▄ ▂ ▁
سلام وعرض ادب.امیدوارم شاد باشین وسرحال.وروزتون رو باخوبی آغاز کنین.امروز روزچهارشنبه 6 آبان ماه.برابر با14 محرم الحرام 1436بیست وهشتم اکتبر2015—دویست وبیست ویک روز از سال رفته و143روز به آخرسال مونده.دیروز گفتم گذشت روزهای دهه اول محرم این برای این روزها نبود برای تمامی ایام روزهای عمرمون بود وما غافلیم.خیلی این روزهای مقدس التماس دعا داشتن یکی برای مریضی خودش دوستش فامیلش اشناش وخانواده اش یکی برای رفع گرفتاری خودش ودیگران یکی برای به چیزی یکی برای داشتن صبر وطاقت برای بازماندگان فاجعه منا التماس دعا داشت یکی برای جووونها وخوشبختیشون یکی برای خونه دارشدن خلاصه پر بود از این موضوعات همه محتاج دعا بودن محتاج یه دونه برنج نذری امام حسین ویارانش بودن.خوب میدونین ارامنه عشق وارادت خاص به حضرت عباس دارن وچه نذریهایی میدن زرتشتی ها هم به سید الشهدا ارادت دارن چون میگن دامادشون هست به هرحال تو این روزها چه حال وهوایی داشتن مردمان ایران چه در داخل وچه خارج حتی اونیکه کفش جفت میکرد.کفش واکس میزد تا اونیکه چای میخورد.چه اونیکه از کنار پرچم عزا میگذشت وادای احترام میکرد وسلام میداد.چه اونیکه به حرمت این ذوات مقدس دست از کارهای بد گذاشت موسیقی گوش نکرد و......خوش بحال اونهایی که برنده شدن قبول شدن حاجتشون رو گرفتن رفتن بهکربلاشون رو گرفتن مستجاب شدن دعا برای دیگران رو از خدای حسین گرفتن عجب خدای مهربونی داریم که حسینی به وسعت زیبایی وعشق رو آفرید که عشقشو رو تو وجود تک تک ماها پروروند حتی اون بدهاش وعرق خورها وخلافکارها...ممنونم نظرمو خوندی.

علی چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 00:05

نمی خواهم بجنگم؛
تو را می خواهم تنگ در آغوش گیرم.
نمی خواهم بجنگم؛
می خواهم بازی دیگری کنم که در آن به جای جنگیدن، همدیگر را در آغوش می فشارند
و می توان غلتان بر قالیچه ای خندید
و می توان همدیگر را بوسید
و بغل زد،
آن جایی که انگار همه پیروزند.

(شل سیلور استاین)

علی سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 23:57

...چقدر خدای تو قشنگه!!!

بیتا سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 10:42

یکم ترسناک بود ولی خیلی خوب نوشتی ذهن خلاقی داری
قسمت اخرم خوب بود بیشتر مینوشتی

لادن یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 00:04 http://http://mymagichands.blogsky.com/

خیلی خوب بود.تو فاز خوشبخت مردن آلبر کامو شاید...وقت کردی بخون...البته هنوز نه ها...تاااااااابستون

حتما:)

Nekrassov جمعه 1 آبان 1394 ساعت 22:35

لبخند به چی بود؟

همینجوری گاهی واسه مخاطبا میذارم :)

علی پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 22:34

ساقی به دست باش که این مست می پرست

چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

ریش قرمز یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 16:31 http://redbeard.blog.ir

...

یوزرنِیم جمعه 24 مهر 1394 ساعت 23:12 http://usernames.blogfa.com

خط آخر، پیروان‌ِ خطِ حسین، عالی! ✌

انصار امینی جمعه 24 مهر 1394 ساعت 19:36

سلام
کل متنت به کنار
+قسمت آخر و تحلیل ت در باب محرم هم به کنار.

nekrassov جمعه 24 مهر 1394 ساعت 18:04 http://nekrassov.blogfa.com

خیلی وقت بود کسی متروکه ما رو نخونده بود
شما هم خوب نوشته اید تصاویر تکه پاره مثل فیلم از مغز میگذره اما شخصیت پردازی به نحوی بود که آدم باورش نمی شد این آدم داره واقعا به نیستی فکر می کنه یا درک درستی از نیستی داره

علی پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 18:48

.......قلب داشت وایمیستاد از خوندنش......من هیچ وقت اینقدر خود خواسته به مرگ نزدیک نشدم.......شاید چند باری ناخواسته تا دم مرگ رفتم و برگشتم......ولی تا الان اینقدر به مرگ فکر نکرده بودم...

:((

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.