☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

باید بلیط آخر این قصه را خرید...

می گفتی دلت برای اردیبهشت های وطن تنگ شده دکتر. و میدانم  به هیچ وجه از من انتظار نداری که از درختان سبز و توت های کوچک و کال و آواز پرنده های خوشحال برایت بگویم.میدانی که دکتر...آدم وقتی حوصله ی خودش را هم ندارد هیچ کدام از این ها را نمی بیند.یعنی می بیند ولی بی تفاوت رد میشود.اما می توانم این را بگویم که دیروز کنار پنجره ی اتاقم یک قناری زرد نشسته بود.یک قناری زرد و کوچولو.یک قناری زرد و کوچولوی آزاد.زل زده بود توی چشم هایم.مرا یاد کسی می انداخت که سال ها پیش از پشت پنجره ی  طبقه ی سوم یک ساختمان زل میزد به من.خواستم بگیرمش که ببرم یک جای درست و حسابی آزادش کنم که از دستم در رفت...نمیدانم از آزادی توی این شهر پر دود که گربه های حرامزاده اش در هر طرف میرقصند و آدم هایش شبانه روز در حال جفت گیری یا تصور جفت گیری هستند خوشش بیاید یا نه.میدانی دکتر...کم کم دارم حوصله ام را برای تحمل همه ی آدم ها از دست میدهم.گاهی دیگر نمیتوانم فقط بهشان لبخند بزنم و حرف هایشان را به یک ورم هم حساب نکنم.گاهی مغزم از دستشان درد میگیرد دکتر.از اینکه نیمی از آنها موقع مواجه شدن با آدم، نمیکنند خفه شوند یا اینکه با خود ِ واقعی شان بیایند جلو.مثل یک آتشفشان احساسات عمل میکنند و خودشان هم نمی فهمند دکتر.یکهو با خودشان می نشینند فکر میکنند که تو از آنها بالاتری.خیلی بالاتر.اوه خدای من خیلی خیلی بالاتر!! پس شمشیر و تبر بر میدارند و می آیند سراغت که خردت  کنند. و تو از همه جا بی خبر...!

جمعا پنج شش تا موضوع صحبت وجود دارد که با هر کسی و توی هر جمعی می نشینم، همان چند موضوع در حال مطرح شدن با لحن ها و صداها و پیاز داغ های مختلف هستند.می آیی از یک چیز جدید صحبت کنی که مثل داگ پشیمان میشوی. آدم ها دیوانه ی کلیشه اند دکتر.تکراری حرف می زنند، تکراری عاشق می شوند، تکراری سفر میکنند، تکراری تیپ میزنند.تکراری فحش میدهند...با شنیدن حرف هایشان میفهمم که چقدر دچار ابتذال شده  ایم دکتر.که ابتذال جزو عادات روزانه شان شده.چند روز پیش توی یک گالری یک پیکسل دیدم که رویش نوشته بود:من اینجوری اصلا نمیتونم!!...خواستم به حال بدبختی مان گریه کنم.خواستم بزنم توی سرم دکتر.نمیدانم چرا اما یاد ولنتاین پارسال افتادم که یک سری دختر ها وقتی جعبه ی کادوشان را باز کردند و یک عدد لامپ صد روبان بسته شده دیدند، خندیدند که ای جان! چه ابتکاری!. چقدر آدمها راحت می خندند دکتر.به ابتذال کشیده شدن فقط برایشان خنده دار است و بس...

اینجا پر از آدم های بیمار است دکتر. پر از آدم های کمبود دار. پر از آدم های دیوانه. و من از زن ها و مردهای دیوانه ای بیشتر میترسم که مثل همه ،صبح ها مسواک میزنند.جلوی آینه خودشان را مرتب میکنند.دکمه ی کتشان را به ترتیب می بندند.لاکشان را می زنند.ریش هایشان را می تراشند و مثل آدم های معمولی از خانه می زنند بیرون.و اگر سروکارت باهاشان بیفتد، اگر ازت خوششان نیاید ، خنجرشان را در می آوردند و آرام آرام میکنند توی قلبت. و تو را با دندان هایی که تیز نیست از هم می درند دکتر.از  زن ها و مرد هایی می ترسم که ریششان تا سینه شان و دکمه ی یقین شان تا زیر چانه بسته ست.که چادرشان تا روی ابرو های نامنظم شان آمده و وقتی ذکر میگویند چانه ی مقنعه شان میرود توی دهنشان. آنهایی که پر از ادعایند و به سبب دعا ها و مناجاتشان حس میکنند فرزند خدایند و اجازه و حق امر کردن را دارند.آنهایی که جوری راجع به جهان آخرت حرف میزنند که انگار هر روز با خدا ناهار میروند آنجا.آنهایی که توی تاکسی تسبیح به دست ذکر میگویند و از خدا طلب مغفرت میکنند و برایشان مهم نیست اگر که بوی عرقشان مریخی هارا بیهوش کرده.برایشان مهم نیست اگر تو از دستشان مچاله میشوی یک گوشه و آرتروز گردن میگیری چرا که پاهایشان 175 درجه باز است و با هر پیچ ریزی می افتند روی تو. و ماشین که میرسد نزدیک امامزاده دولا راست میشوند و بلند بلند عرض ارادت میکنند که السلام علیک یا اولاد پیغمبر! اگر آن اولاد پیغمبر بفهمد که برخی مریدانش چه قشری هستند، تنش توی قبر به لرزش می افتد......ببخش که این روزها اینقدر حالم گرفته است دکتر.تنها چیزی که میتوانم بهش پناه ببرم همین قلم بی افسارم است.ببخش که یک بار نشدتوی نامه هایم از چیز های خوب_اگر وجو دارند_بنویسم. سلول های خاکستری مغزم دارند جیغ می کشند.عکس کاکتوس هایم را برایت خواهم فرستاد دکتر...