☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم...

فصل اول-ساعت 2:30صبح-کسی رو بیدار نکن

صدای خرخر بابا بلند شده بود.آرام پتو را کنار زدم و لباس پوشیدم.یک سویشرت گشاد متعلق به دوره ی مزوزوئیک که کلاهش را کشیدم روی سرم و یک شلوار لی.پاورچین پاورچین(چقدر از این دو ترکیب مسخره بدم می آید)رفتم تا نگاهی به مادر و آقای پدر بیندازم.هر دو در خواب عمیق بودند.مامان در خواب هم حالت سرهنگ مآبانه اش را حفظ کرده بود و چشم هایش جوری بسته بودند که انگار هر آن ممکن است باز شوند. موهایش باز بود.یقین دارم خواب می دید در حال تربیت چریک های جنگی اش است.آقای پدر قیافه ی آرامی داشت.دست های بزرگ و قشنگش روی سینه اش بودند.چقدر این دو نفر را دوست دارم خدا...

فصل دوم-ساعت 2:40صبح-یاد بگیر اجسام در حال سقوط رو بگیری

وقتی میخواستم کلید ها را بردارم نگاهم روی در اتاق بود.تا دستم بهشان خورد ذارتی افتادند روی زمین و صدایشان به گوشم مثل یک انفجار می مانست.گفتم الان است که بیدار شوند.همان طور سرجایم ماندم.صدایی نیامد.خم شدم و آرام کلید ها را برداشتم. در را باز کردم و رفتم بیرون و آرام بستمش.نصف کار انجام شده بود.پوتین هایم را پوشیدم و به دوچرخه ام که گوشه ی حیاط  آرمیده بود نگاه کردم.

فصل سوم-ساعت2:45 صبح-توجه کسی رو جلب نکن

در حیاط را هم آرام باز کردم.دوچرخه را بردم بیرون و بستمش.حالا بیرون بودم.هندزفری را گذاشتم توی گوشم.کوچه خلوت بود .پا زدم و رسیدم به خیابان اصلی.نیمه شب های کرج دیوانه کننده اند.ماشین های کمی آن دور و اطراف بودند.کسی توجهی به من نداشت. صورتم را باشال پوشانده بودم.با سرعت می رفتم.نامجوی لعنتی توی گوشم میخواند.طبق معمول ترنج را.باد یک قسمت از موهایم را آورده بود بیرون و میرقصاند.گذاشتمشان تو.

فصل چهارم-ساعت 3:15 صبح-جلوی ماشینا با صدای خودت سرفه نکن

سرنشینان بیشتر ماشین هایی که بیرون بودند دخترها و پسر های سرخوش را تشکیل میدادند که الکی میخندیدند و سیگار دود می کردند.حواس هیچ کس به من بود.خدای من! بهشت باید چنین جایی باشد! از کنار یک ماشین رد شدم.دود سیگارشان  که خورد بهم سرفه ام گرفت.نگهش داشتم.

فصل پنجم-ساعت 3:40 صبح-زندگیتو دوست داشته باش

از آن هوا ها و حس و حال های دیوانه کننده بود.یقین داشتم نیشم زیر شال باز است.شهر خلوت تر شده بود. احساس تنهایی نمیکردم.اگر زندگی همیشه چنین حسی بهم  میداد، هیچ وقت راهم به راه آهن نمیخورد...قلبم آهنگین می تپید. خوشش می آمد از یکی از سمفونی های بتهوون تقلید کند.ماشین هایی که توی خیابان بودند فاصله ی زیادی با من داشتند.شروع کردم به همراهی با نامجو: گفتا تو از کجایی کآشفته می نمایی...گفتم منم غریبی از شهر آشنایی...تا جایی که جا داشت داد میزدم.

فصل ششم-ساعت4:15صبح-هیچ وقت از کسی که شلوارک طرح پرچم آمریکا میپوشه، نپرس دیشب چیکار می کرده

توی زندگی ام  کمتر پیش می آید که آنقدر حس خوب داشته باشم. به فکرم افتاد شاید صدای فریادم یکی از آن مردهای چاقی را که در حین انجام یک کاری بوده ترسانده و او سریع شلوارک طرح پرچم آمریکایش را پوشیده و آمده لب پنجره که ببیند کدام دیوانه ای است که نصفه شبی خزعبل داد میزند. وبعد که یادش افتاده صدا متعلق به یک مونث بوده سرش را با نچ نچ تکان داده و برگشته سر کار نیمه تمامش. از این فکر مسخره خنده م گرفت. بلند خندیدم.

فصل هفتم-ساعت4:40 صبح-مواظب باش پاهات از پتو بیرون نباشن

حالم خوب بود. باید برمیگشتم خانه.مامان برای اذان صبح بیدار میشود.دلم برای پتو و بالشم تنگ شده بود.رسیدم دم در.کلید را  که توی قفل چرخاندم چیک صدا داد وباز شد.آرام رفتم تو.دوچرخه را گذاشتم سرجایش.پوتین هایم را در آوردم و آرام در را باز کردم و رفتم تو.کلید ها را گذاشتم سرجایش.رفتم سری به مامان و بابا بزنم.هنوز خواب بودند.عمیق ِ عمیق.مامان توی خواب گروه های چریکی اش را تربیت کرده بود و در حال آموزش آخرین فنون استتار به آنها بود.حالت بابا اصلا تغییر نکرده بود.آمدم توی اتاقم و لباسم را عوض کردم و رفتم زیر پتو.انگار چیزی تغییر نکرده بود اما زندگی خیلی بهتر شده بود.