☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

MOTHER

یکی از کلیشه هایی که دوست دارم هر سال راجع بهش بنویسم، نوشتن از پدر و مادر در روز  پدر و مادر است.که البته هیچ سالی برایم حالت کلیشه نویسی را تداعی نمیکند...

دوست دارم مامان را  سرهنگ صدا کنم و میکنم.سرهنگ چطوری؟ سرهنگ دستت درد نکنه.سرهنگ ناهار چیه؟ سرهنگ چیزی لازم نداری از بیرون بخرم؟ سرهنگ سرهنگ سرهنگ..."سرهنگ دوست دارم.سرهنگ قربونت برم.سرهنگ میشه بغلت کنم؟ مامان میشه بوست کنم؟..." البته این هایی که توی پرانتز هستند را هیچ وقت به زبان نمی آورم...ولش کنید اصلا...

مامان اقتدار و قدرت سرهنگ مآبانه ای دارد که به نوبه ی خودش دوست داشتنی است. از آنهایی است که کمتر پیش می آید وقتی ضعیف میشود رو کند.همیشه بهش میگویم که باید فرمانده ی یک گروه چریکی میشده و حالا استعداد خارق العاده ای که در تربیت چریک دارد ، توی خانه حیف میشود.مامان همیشه دوست داشته وکیل بشود.از آن وکیل های دهن سرویس کن و خیلی زرنگ.اما نشده درسش را ادامه بدهد. بعد با بابا ازدواج کرده و به عنوان پنجمین و آخرین بچه ، مرا به دنیا آورده.و کسی که استعداد های خارق العاده ای داشت، مشغول میشود به تر و خشک کردن یک درامِ زنده ی جانور ذهن مثل من.منی که هنوز هم در یاد گرفتن و عملی کردن فلسفه ای به نام <<کظم غیظ>> مشکل دارم.و هنوز به یاد دارم زمان هایی را که از مامان می پرسیدم با چه هدفی مرا به دنیا آورده.همان مواقعی که آدم نوجوان است و از  کل هستی متنفر است و تصور میکند کل هستی هم از او متنفرند. و همچنین فکر میکند که پدرو مادر واقعی اش مرده اند و او یک رها شده ی بدبخت است و هرشب راجع به زندگی اش تراژدی میسازد و قول میدهد فردا خودش را بکشد تا از دست این زندگی نکبت خلاص شود.حال آنکه تا اون موقع زندگی نصف ِ نصف ِ نصف ِ نکبتی هایش را  هم نشان آدم نداده!...

خنداندن سرهنگ فوق العاده کار سختی است.سرهنگ همیشه حالتی به چهره دارد که انگار همین الان باید برای گروه های عملیاتی اش که توی دره ی شرقی در کمینند ، کمک بفرستد.خنداندن سرهنگ استعداد میخواهد.سرهنگ بی دلیل نمیخندد. یادم می آید کلاس سوم ابتدایی که موضوع انشا نوشتن در باره ی استعداد ها بود ، من را جع به استعدادم در خنداندن مامان نوشته بودم.اینکه موفق شده ام توی یک ماه سه بار بخندانمش. وکلی به خودم افتخار میکردم...کل فامیل از سرهنگ حساب می برند.توی عروسی ها قسمت بالای مجلس برای سرهنگ است. سرهنگ کمی یک دنده و اغلب عبوس است و فکرش را هم نمیکند که گاهی چقدر شیفته ی یک دندگی و عبوسی اش هستم.مامان دستپخت فوق العاده ای دارد.ریاضیاتش عالی و در  برقراری روابط اجتماعی استاد است.مامان موهای بلندی دارد که برایش می بافم...

وقتی سرهنگ نیست خانه یک جوری است. آدم حوصله اش نمیگیرد هیچ غلطی بکند.بوسیدن سرهنگ مثل این می ماند که شما بخواهید وسط جنگ بزنید روی شانه ی فرمانده تان  و یکهویی  او را ببوسید.چیزی ست که عملی نمیشود ولی اگر بشود قطعا چیز باشکوهی خواهد بود... دوستت دارم مامان...این حرفیست که فقط اینجا میشود زد، سرهنگ...