☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

ولوله در متن شد و واژه به هم ریخت مرا...

اوه خدایا...چه بهار دلگیریست لامصب.شاید بیشتر از 12 ساعت است که پشت میزم نشسته  و تکان نخورده ام.فقط رفته ام ناهار خورده ام و 2 بار هم قضای حاجت.بعد دوباره آمده ام نشسته ام پشت میزم. حالا شب است و سرم روی تنم وحشتناک سنگینی میکند. گربه های حرامزاده ناله میکنند.ناله هایشان شبیه به جانور نیست.من از گربه ها متنفرم.از قیافه و طرز نگاهشان هم متنفرم.((چلا گلبه دوس ندالی؟ دختلا گلبه ی ملوس دوس دالن)) اما با همین وضع هم آنها را به خیلی آدم ها ترجیح میدهم. من خیلی چیز هارا به خیلی آدم ها ترجیح میدهم.طبیعت را ،موسیقی را، کتاب را، طراحی را، گلدان خالی را، دیوار کج را، چای سرد شده را... وگرنه الان کمتر احساس تنهایی میکردم.دستم را می برم که پشتم را بخارانم.موهایم بلند شده اند.دارند میرسند تا نزدیکی های کمرم.توی آن عکسی که آن بالا سمت چپ می بینید، بله همان،موهایم را یک وری کرده ام.آن کلاهی که سرم است کلاه مشترک من و توماج است. و دارم میخندم.من همیشه توی عکس ها میخندم.تنها جایی که نمیخندم تنهایی های خودم است.مثل حالا. که از فرط تنهایی پشتم را هم نمیتوانم بخارانم.پشتم را می مالم به پشتی صندلی.یاد خرس هایی می افتم که خودشان را به درخت میمالند. شاید به خاطر تعیین قلمرو.فکر نمیکنم به خاطر خارش باشد.مگر اینکه خرس، خرس تنهایی باشد.

بلند میشوم و گوشی را بر میدارم که به یکی زنگ بزنم.گوشی توی دستم است.به کی میخواهم زنگ بزنم؟...ول کن. مینشینم.بلند میشوم یک نسکافه برای خودم بیاورم.یادم می افتد تمام شده. تمام شده لعنتی. می نشینم.یک غلامعلی پور عطایی پلی میکنم برای خودم:من گشته ام شیدای تو دارم به دل سودای تو قربان خاک پای تو، از من چرا رنجیده ای/نام خوشت شنیده ام من که تو را ندیده ام عقل از سرم پریده است ، از من چرا رنجیده ای...چه دوتاری میزند لامصب.خدا بیامرزدت استاد.حیف آن لهجه ی خراسانی نیست که برود زیر خاک.سازت تنها مانده استاد...بلند شدم سه تارم را بردارم.از کنار آینه سریع گذشتم. هیچ علاقه ای به دیدن اشک هایم ندارم.سه تارم را بر میدارم.ماچش میکنم. نازش میکنم.((دکتر پرسید آرامبخش میخوری؟ گفتم نه.ولی سه تار میزنم.))یاد میم افتادم.میم اولین استاد موسیقی ام بود.دلیل اینکه به دلم نمی نشست غرور بیش از حدش نبود.یا نگاه تحقیر آمیزش به کل بشریت منهای خودش.یا علاقه اش به پولدار ها و فرق گذاشتن بین بچه هایی که دوره ی ارفشان با  او بود.دلیل اینکه به دلم نمی نشست این نبود که قطر گردن و  وزن جیب پدر شاگرد هایش ،نوع رفتارش با آنها را تعیین میکرد.دلیلش این بود که ریزه کاری بلد نبود.حال آنکه کل سه تار نوازی ریزه کاری است همانا.این بودکه به موسیقی به عنوان یک حرفه نگاه می کرد که میشود ازش پول درآورد فقط. این بود که مهم نبود اگر یک گربه را با BMWاش زیر بگیرد.موسیقی تاثیر خاصی رو او نگذاشته بود. خودش هم بر این باور بود.میم چهره ی زیبایی داشت.

شروع کردم به کوک کردن.دشتی اش کردم.شروع کردم به نواختن یک ردیف از ردیف های میرزاعبدالله به اسم درآمد.این قطعه توصیف زندگی من است.درتمام دوره ها و حس و حال ها حرفی برای گفتن دارد.اشکم درآمد باز.پاکش کردم. شما که میدانید از گریه کردن متنفرم.یاد17 بهمن افتادم. خدایا باورم نمیشود مثل احمق های دست و پا چلفتی ایستادم روی پله ی مطب و جم نخوردم.دیدمش و جم نخوردم. دو  ر ر ر دو ر ر ر...لعنت به همه ی چیز هایی که آدم را باز میدارد.لعنت به چیز هایی که باعث میشود پای آدم بچسبد به زمین.لعنت به چسب های قوی.سل سل فا می می...از کنارم رد شد.از کنارم رد شدند آن چشم های سبز ((سوگند به آفریننده ی چشم های سبز))خدایا من راجع به چشم های سبز شعر گفته ام: دوش در جنگل چشمان تو بودم درخواب/قمریان مست گلان مست و دل من بی تاب/نکند چشم تو در خواب نبینم امشب/شده ام از تب و تابش همه شب را بی خواب... ((برو عزیزم.خسته میشی سر پا)) برو لا مصب .برو نبینم آن چشم های سبزت را. دو لا لا لا...اشکم بیشتر درآمد. بیشتر پاکش کردم.برو عزیزدل. برو که نمیشود باهات بیایم.برو که نمیشود دستت را بگیرم و انگشتانت جاری شود میان انگشت های پر از انگشتر من. برو.دو دو دو...برو که همه مان درگیر قوانین دست و پاگیریم.برو که عشق لای زنجیر ها پژمرده.برو که بلد نیستم حرف عاشقانه بزنم.برو که پاهایم به زنجیر هایی وصل است...رفت.خواستم اسمش را داد بزنم. اسمش را. فا فا سل لا...قیافه ام بیشتر از تمام عمرم غمگین بود وقتی مردی میرفت که لای جمعیت گم شود...

خدایا انگار تمام آب بدنم میخواهد از توی چشم هایم بریزد بیرون.بس کن لعنتی.بس کن.سه تارت را غلاف کن احمق.حالا وقت عاشق شدن نیست.هی.با توام شب نویس! کری؟