☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

شک نکن من که هیچ، آسمان هم زمین میخورد...

بهم ثابت شده وقتی از چیزی متنفر باشم دقیقا برایم اتفاق می افتد.حالا میخواهد تعریف از خود باشد یا خیر ، من دوچرخه سوار بدی نیستم.سال های زیادیست که دوچرخه سواری میکنم و مدتهاست جزو یکی از بهترین یاران من شده.مثل گلدان هایم.سازم.کتاب هایم.وقتی یار های صمیمی تان چنین چیز هایی باشند غصه ی رفتن شان را نمیخورید.غصه ی مردن شان را.غصه ی این را که نکند یکهویی تغییر کنند وشما از از آنها چندش تان بشود. حالتان را خوب می کنند بدون اینکه عاشق چهره یا پول یا تیپ شما باشند.دوچرخه ام حکم پودروسو ی آلبرتو گرانادو را دارد برایم. اما اصل موضوع اینکه امروز دومین باری بود که کنار چند نفر زمین می خوردم.همان چند نفری که اواخر شهریور پارسال هم کنارشان کله پا شدم  و صد البته که شدت آن خیلی بیشتر بود.آرنجم یک متر روی آسفالت کشیده شد و هنوز هم جایش مانده.درست یادم است که دراز به درازپهن شده بودم وسط کوچه و دوچرخه هم افتاده بود رویم و چشم هایم هیچ جا را درست نمی دید و با شال باز شده داشتم فکر میکردم که چقدر حیف شد که اینقدر زود مردم.جوان خوبی بودم.هنوز جا داشتم که به یک سری چیز ها برسم...که یکهو پسر بنگاهی  گولاخ همسایه را دیدم که می آید سمتم._ خانوم چیزی شد؟...خواستم بگویم نه هیچی فقط یه ذره اوف شدم که توجهم به سمت بازو هایش جلب شد.از جاییکه دستش شروع شده بود تا جاییکه انگشتانش درآمده بودند تتو های حماسی و انقلابی و عاشقانه زده بود. از چهره ی مرحوم جان لنون و مرلین مونرو  گرفته تا چه گوارا و فیدل و جانی دپ حتی. وچند جمله ی عاشقانه و عارفانه ی انگلیسی و فارسی در ستایش جوانی و عشق و زن و سیاست  ، روی آن یکی دستش نقش بسته بود.به اضافه ی چند علامت مخصوص بلاد کفر(!) به اسم علائم فراماسونری که وقتی  اول راهنمایی بودیم و پرورشی داشتیم یک کسی می آمد و راجع بهشان برایمان حرف میزد و یادمان می دادهرکسی از این علامت ها بکشد خدا خشتکش را می کشد روی سرش و در همان حالت پرتش میکند توی آتش. داشتم شخصیت های تاریخی مورد علاقه ام را از توی آلبوم نوینی که پیش چشمم گسترده شده بود پیدا می کردم که دیدم دوچرخه ام را بلند کرده._میخواین دستتونو بشورین؟فکر کنم بدجور زخمی شده...نمیدانم چه جوری و کی ولی تا به خودم آمدم ازش تشکر کرده بودم و سوار دوچرخه شده بودم و سعی داشتم هر چه سریع تر از آن مکان شوم دور شوم. و اما امروز....که یک چیز حلقه مانند کوفتی گیر کرد لای رکاب و کفشم و تقریبا در همان جای قبلی و جلوی همان آدم های قبلی کله پا شدم. اما قبل از اینکه پسرک بنگاهی با آن دست های عجیب غریبش به یاری من بشتابد، سریع خودم را جمع کردم و دور شدم. و بماند که حالا دارم با دست تا آرنج باندپیچی شده تایپ میکنم.