☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

که شمع های روی کیکت خوب می دانند...که دوستم داری و خیلی دوستت دارم...

وقتی فهمیدم دنیا آن چیزی نیست که فکرش را میکردم,نوشتم.وقتی گریه ام گرفت نوشتم.وقتی تنها بودم نوشتم.وقتی درد کشیدم نوشتم.وقتی نوشتن نوشته شد نوشتم.و وقتی تورا دیدم نوشتم.مامان میگفت از وقتی توی شکمش بوده ام به جای مشت و لگد پراندن می نوشته ام.و حالا ودراین روز فرسنگ ها دور تر از تو نشسته ام و می نویسم و بین ما به اندازه ی تمام آدم هایی که نمیرسند,تمام متروهایی که به سرعت دور میشوند,تمام درخت هایی که سبز میشوند و زرد میشوند و خشک می شوند,فاصله است...حالا هم که دارم مینویسم میتوانم ببینمت که روی مبل خالی روبه رویم نشسته ای.آنقدر واضح که حتی میتوانم فیگورت را طراحی کنم.بهش میگویندطراحی فیگور کسی که دوستش داریم و نیست,از روی خیالاتمان.آن قدر که عصرها با خیال تو چایی خورده ام و پاساژ های درختی را گشته ام و کوچه های تنگ بارانی را دویده ام,که طراحی تو که رو برویم نشسته ای و لبخند نمیزنی کار سختی نیست.بین خودمان بماند...حتی گاهی هندزفری ام را درآورده ام و به حرف خنده داری که توی خیالی زده ای خندیده ام....

میدانی چرا آنه شرلی را دوست دارم؟چون اوهم مثل من یک کک و مکی دیوانه بود.از آن دیوانه های توهم زده که هر بار میرفت کنار دریاچه ی آبهای نقره ای,برای خودش داستان می بافت.یا وقتی از زیر شکوفه های پرپرشده رد میشد خیلی رویایی به نظر می رسید.اما من دیوانه ای ام که زنجیر شده ام به دیوارهای شهر.دیوانه ی دود خورده ای که وقتی ازپشت شیشه ی تاکسی بیرون را نگاه میکند,اصلا هم رویایی به نظر نمیرسد.آنه بهتر میتوانست احساساتش را بیان کند.من نمیتوانم.نمیشود.بلد نیستم.توی بیان هرچه که پای دوست داشتن وسطش باشد,گند میزنم.تو معقولی.نمیشود جلوی تو دیوانه بازی درآورد.نمیشود بهت بگویم که باور کن هنوز هم فکر میکنم که چه میشود وقتی آسمان پر از ابرهای پنبه ای است,یکیش را بکشم پایین و سوارش شویم و برویم برای خودمان و گور پدر همه چیز.تو احساسات فکر شده ای داری.من مثل انبار باروتم.تو بلدی جلوی خودت را بگیری.من بلد نیستم...

حالا هم یک جنون زده ی منزوی درام هستم که ابدا بلد نیست مثل آن پرنسس های جذاب توی فیلم ها ابراز علاقه کند. و جز نوشتن هیچ چیز باارزشی ندارم که این روز هدیه ات کنم و آآآخ خدای من که هنوز هم دارم تصور میکنم که من و تو,توی دورترین نقطه ی کره ی زمین,کلاه تولد گذاشته ایم روی سرمان و دور کیکی که رویش نوشته هپی برثدی جنتلمن,ناشیانه میرقصیم و شادیم...