☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

دست خودم نیست زمینگیری ام/ عاشق این آدم زنجیری ام...

نشسته بودم روی چمن های پارک.حتی یادم نیست به چه فکر میکردم و کجای فکر هایم بودم که مغزم ارور داد.هیچ یادم نیست به چه فکر میکردم اما مغزم داغ بود.سعی کردم طوری بلند شوم و سر پا بایستم که افکارم نریزند روی زمین.یادم نیست به چه فکر میکردم اما عصبی  بودم.راه افتادم که بروم خانه.بچه کوچولوها لای دست و پایم گیر میکردند و بعد باز خودشان را آزاد میکردند و می دویدند.باید با احتیاط قدم بر میداشتم که لهشان نکنم.اگر آنها را درازکشیده کنار هم می چیدی می توانستی 4 دور ماه را دور بزنی...آخ آخ دوباره آن پیرمرد مرتیکه.خواستم از کنارش رد نشوم اما دیر فهمیدم که هیکل قناسش آنجاست.گفت: ای بابا ! پس دوچرخه سوار ما دوچرخه ش کو؟.مرتیکه ی کفتار.بارشصتم است که این را می گوید و اشاره به زمانی دارد که برای دوچرخه سواری میرفتم پارک و بعد از اینکه برای بار دوم شدیدا کله پا شدم، پس از چندین سال دوچرخه سواری، کنار گذاشتمش...دفعه ی اول که این را گفت شنیدم ولی چون هندزفری توی گوشم بود خودم را زدم به آن راه.بار دوم هم با دوستم بودم و نخواستم که اعصابمان به هم ریخته شود.ولی حالا تنها بودم.چند قدم عقب عقب برگشتم و روبه رویش ایستادم.بدون یک کلمه حرف. و زل زدم توی چشم های بی حالت و جسد گونه اش.لبخند احمقانه اش خشک شد.حتی پلک هم نزدم.فقط نگاهش کردم.نگاهش کردم.نگاهش کردم.حس میکردم همه جا آرام شده.صدای ساعت مچی ام را می شنیدم.گفت : ب...ببخشید خانوم واقعا قصد بدی نداشتم...فقط نگاهش میکردم.دقیقا 1 دقیقه و 45 ثانیه نگاهش کردم.به تخم چشم هایش.من آدم ها را از روی چند چیز میشناسم.1.چشم هایشان.2.دست هایشان.3.لبخند زدنشان.4.طرز 9 فارسی نوشتنشان...راه افتادم.وقتی دور شدم دیدم هنوز همانطور همانجا ایستاده...

رسیدم دم در خانه.کلید را توی قفل چرخاندم و در باز شد.اه نه کلید همراهم نبود. بنابراین توی قفل نچرخاندم و در باز نشد.بابا آمد در را باز کرد.بعد از اینکه رفتم تو پرسید ساعدت چی شده؟!گفتم امضاست.گفت تتو کردی؟!! گفتم نه باباااا...بابا گاهی سوال های عجیبی می پرسد.البته امضای نقش بسته بر ساعدم که رگ های آبی ام اطرافش دیده میشدند بی شباهت به تتو نبود.رفتم نشستم توی حیاط و به این فکر کردم که چه چیزی اینقدر عصبی ام کرده.از چه چیزی اینقدر خستها م.جواب دادم: همه چیز...یاد جمله ی مرحوم کامو افتادم که میگوید: گاهی ادامه دادن، فقط ادامه دادن مافوق قدرت بشر است...فقط از لحظه ای به لحظه ی دیگر رسیدن...فکر کردم که این اواخر چه چیز هایی را از دست داده ام؟ خیلی چیز ها. اعتمادم به دسته ای از آدم ها را.علاقه ام به آنها را.حوصله ام را.آرامشم را.امیدم را. فکر های خوبم را و بد تر از همه ی اینها شوخ طبعی ام را.برای از دست دادن هیچ کدامشان به اندازه ی شوخ طبعی ام غمگین نیستم.بعد فکر کردم چه به دست آورده ام؟...گور پدرش.مهم نیست چه کوفتی به دست آورده ام وقتی چیز های خوبم را از دست داده ام...

یک صدای سوت به گوشم رسید.انگار که یک آدم اسهال سوت میزد. سرم را چرخاندم و مرد همسایه را دیدم که آمده توی تراس و تا دید برگشته ام، وانمود که برای عمه اش سوت میزند.بدبختی ِ خانه های ویلایی که کنارشان آپارتمان ساخته میشود همین است.آدم ها به هوای ارواح عمه شان می آیند توی تراس و تا فیها خالدون زندگی آدم را می بینند.بدبختی دختر بودن هم همین است.که توی  هیچ قبرستانی راحت نیستی.توی کارتن یخچال هم بروی بیرون باز راحت نیستی.اصلا کی گفته قرار است راحت باشی؟!!..دلم برای زن مرد همسایه میسوزد. زن زیبا و خوش برخوردی است.و بیچاره.و عاشق.و تحقیر شده.الان حتما دارد لباس های شوهرش را با عشق اتو میزند و فکرش را هم نمیکند که شوهرش توی تراس برای هفت جد و آباد گور به گور شده اش سوت میزند...برگشتم توی اتاق. بابا در حال تماشای عشقش بی بی سی خوابش برده بود.فکر کردم که آیا ممکن است بابا در حین انجام یک کار دیگر خوابش ببرد؟خیر.