☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

سفری به سال های دور...

طی یک مسافرت 2 الی 3 روزه رفته بودم منطقه ی آبا اجدادی ام.جد اندر جد مامان و بابا آنجا خان بوده اند و بساط خوان نعیم و زندگی خرم شان آنجا گسترده بوده.با تردیدی که حاصل از احساس غریبی بود رفتم توی کوچه باغ هایی که کودکی ام را با درخت هایش تقسیم کرده بودم ، روی علف ها دراز کشیدم و پاهایم را توی جوی هایی که زمانی نیلوفر6ساله تویشان آب بازی کرده بود فرو بردم.خزه هایی که از لابه لای انگشت هایم رد می شدند.آفتاب که توی آب میرقصید.قورباغه های کوچولوی احمق و زشتی که عاشقشان هستم.نیلوفر6 ساله میتوانست بگیردشان، من نه. بعد نوبت ویلای نازنین مان بود.خانه ای که مامان و بابا وقتی هنوز حوصله داشتند که خلق و خوی مرغ عشق ها را داشته باشند،آجر به آجرش را چیدند و درخت به درختش را کاشتند.وقتی بابا جزو خوش تیپ ترین جوان های آن روزگار بود.وقتی مامان هنوز بلوز و دامن مخملی قرمز  تنش می کرد و توی آشپزخانه ترانه ی بابا کوهی را میخواند.خانه ای که همگی بچگی هایمان را تویش جا گذاشتیم.خانه ای که در برگیرنده ی خاطرات همان چند روز کودکی ام بود.همان چند روز کوتاه.خاله بازی هایم.هفت سنگ هایمان.عروسک هایش.خانه ای که 6 سالگی ام از مادرم پرسید: واقعا خدا هست؟ و جواب شنید: معلومه که هست.از این سوالا نپرس گناه داره...خانه ای که ندیدم بابا آنجا پیر باشد. که مامان مدام سردرد داشته باشد. که به بن بست های عجیبی رسیده باشیم.خانه ای که تا وقتی آنجا بودم معنای تنهایی را آنطور که باید درک نکرده بودم.از کنار مدرسه ی ابتدایی ام گذشتیم. و روزهایی که خوب نبودند.زمستان های یخبندانی که با سه تا جورابی که پایم بود صف می ایستادیم و یک ربع قرآن میخواندند و بعد سرود ملی و ذکر روز و دعای فرج و این ها. و به قدری اعتقاداتمان قوی بود که فکر میکردیم حتی اگر یک کلمه از دعاهارا از دست بدهیم مستقیم پرت میشویم توی جهنم.

بعد رفتیم کوه. وبعد سرخاک کسانی که از دستشان داده ایم.هم سرخاک آنهایی که بعد از سالها هنوز عزادار دارند ، هم آنهایی که شب مرگشان بچه هایشان دور هم جمع شدند و ورق بازی کردند.هم آنهایی که مرگشان مصیبت عظما بود، هم آنهایی که عده ی زیادی منتظر مرگشان بودند.علی آقا که بادام میگذاشت توی جیب بچگی هایم.بابا بزرگ که هیچ وقت ندیدمش.دایی جواد که کاسکوهایش ماه هاست ساکتند.حسن که خودش را کشت.خاله ی مامان که شیفته ی بچه ی پسر بود و عیدی هایی که به من میداد نصف مال برادرم بود. کسانی که زمانی برای خودشان کسی بودند، حالا زیر خاک بودند و گهگاهی هم پرنده ها با بی تفاوتی محتویات روده شان را ول میدادند روی سنگ قبر ها...فکر کردم شاید خیلی هم سخت نباشد.مثل شمعی که یکهو خاموش شود، دیگر نیستی.یا شاید مُبلغ های مذهبی بتوانند برعکس ببینندش : شمعی که یکهو روشن میشود.به هر حال بعید میدانم نیست بشوی.هرچند با نیست شدن هم سوراخی در جهان ایجاد نمیشود که نشانه ی نبودنت باشد.حیات ادامه دارد.معتقدم که از یک دور خارج میشوی و وارد  دور جدیدی میشوی.ودلیل این اعتقادم را گذاشته ام توی صندوقچه ای در اعماق ذهنم و سعی دارم به خودم بقبولانم که کلیدش را گم کرده ام...

+لازم میدانم دو سوال را که به طور مکرر مطرح میشود پاسخگو باشم.اول اینکه چرا کمتر هستم و وب دیر به دیر به روز میشود.حقیقت این است که سرعت نتم به سان سرعت حلزون پیر فرسوده ایست که دهانش بوی سیر میدهد. و همچنین گاهی فرصت نداریم بنویسیم ، گاهی حالش را نداریم و گاهی حوصله اش را.ولی شما عزیزان همچنان در قلب ما جای دارید .و سوال دوم اینکه آیا عضو شبکه ی اجتماعی ای هستم و یا کانالی چیزی دارم که جوابش خیر است.