☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

بر حجم رنجی که بر ماست بنگر...

از روزی میترسم که نوشتن هم نتواند آرامم کند دکتر.کلمات آخرین آرام کننده های منند.البته بعد از ساز. آن هم در برهه ای مثل این روز ها که هیچ نکته ی مثبتی درش پیدا نمیشود.گفته بودی این بار بیشتر از خودم بنویسم دکتر.درجاهایی فرم هایی سیاه کرده ام.و در جاهایی برای مصاحبه ی حضوری، حضور پیدا کرده ام.این اواخر هیچ موفقیتی در هیچ کجای زندگی ام به دست نیاورده ام دکتر.یا درجا زدن بوده یا پسرفت.وقتی آدم از کلیت زیستن نا امید و ملول میشود وضعش همین میشود دکتر.وقتی علاقه اش را به تمام زندگی و ایده آل های کپک زده اش از دست میدهد.وقتی اهمیت ها از بین میروند.وقتی آدم ها خودشان را ثابت میکنند.وقتی آدمی شوخ طبعی اش را از دست میدهد.وقتی روی تمام احساساتش را لایه ای از غبار می پوشاند.وقتی شب هایش غم انگیز میشوند.و وقتی راهش به راه آهن میخورد...آن وقت وضعش میشود همین.و قسمت غم انگیز آنجاست که این اتفاقات خیلی خیلی زود برایش بیفتد.خیلی زود زندگی جذابیتش را از دست بدهد...

چند روز پیش با رفیق شفیقم پانیذ، رفته بودیم حوالی باغ سیب.سیب هایش زیادی رسیده بودند.احساس میکردم درخت هایش کمتر شده اند و احساسم درست بود دکتر.به پانیذ گفتم دیروز ریخته اندتمام دختر های بلوار شهرداری را به خاطر بدحجابی کرده اند توی ماشین  و برده اند.گفتم که ل میگفت بهشان فحش میدادند. ومیگفت یک سری هایشان واقعا حجاب معمولی داشته اند.در سکوت سر تکان دادیم دکتر.گفت احمقانه است.سر تکان دادم.گفتم خیلی وقت ها جرممان جنسیت مان است.سر تکان داد. از کنار بی.ام.دبلیو ها و مازراتی ها و پورشه ها گذشتیم و فکر کردیم که اگر ده میلیارد داشتیم چکار میکردیم.از همان فکر هایی بود که دوره ی دبیرستان میکردیم دکتر.بعد آمدیم و توی اتوبوس پرس شدیم و رسیدیم خانه...

بابا سیگارش را توی اتاق روشن میکند دکتر.قبلا ها وقتی حالش خیلی خوب نبود این کار را میکرد.اما حالا هر روز روی مبل گوشه ی اتاق،بابای خسته ای نشسته که گهگاهی شعله ی فندک روی سیگارش میرقصد...و هروقت کولر روشن میشود استخوان های مامان درد میگیرند دکتر.و انگشت دست راستش با درد خم میشود...گفته بودی از آخرین کتابهایی که خوانده ام برایت بنویسم.توی همین دو هفته جین ایر و بیشعوری و چند داستان کوتاه از هاروکی موراکامی خوانده ام.حالا رسیده ام به نیمه های خشم و هیاهو.از جین ایر هیچ خوشم نیامد دکتر...مدت هاست که هیچ موفقیتی بدست نیاورده م.و مدت هاست باخت با من بوده...

گفته بودی سردرد داری.امیدوارم هرچه زود تر بهتر شوی.بچه که بودم فکر میکردم هیچ وقت هیچ جای دکتر ها درد نمیگیرد! اما شما بزرگترین مثال نقض منی...

+مدتی نبودیم.اگر مجالی بود از حال و روز اواخرمان مینویسیم...