☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

تفکرات عصر یک روز در کنار جیسون

نشسته ام روی تپه ی مورد علاقه ام به اسم جیسون توی آخر دنیا.سر ِ کوه های البرز را می بینم که از دود بیرون زده و نفس می کشد.تنه اش  لای دود غرق شده.صورتم لای دود غرق شده.یکی از پوتین هایم را درآورده ام و گذاشته ام کنارم.من هر چهار فصل سال را پوتین می پوشم.اگر هفت  تا هم فصل داشتیم باز هم هفت تایش را پوتین میپوشیدم.پوتین تبدیل به یکی از ویژگی های من شده.مثل کک و مک های ریز روی صورتم.مثل خال کوچولوی زیر گردنم.مثل خواب های بد هر شبم. مثل تنها تار موی نارنجی ام.آفتاب داردپشت سرم غروب می کند.دقیقا بین دو ردیف از سیم خاردار های پادگان نظامی قرار  گرفته.اگر نوجوان بودم خورشید را به O ی کلمه ی LOVE تشبیه میکردم که بین دو خط ِ خط های یک دفتر نوشته شده  و متعلق به دختر خجالتی و آرامی است که شکلات دوست دارد.

من توی درونم هزار تا شخصیت دارم که که با هم زندگی میکنند.یک پیرمرد دیوانه  یک دلفین مهربان یک دختر بچه ی غیرقابل پیش بینی  یک درخت ویستریایی یک انقلابی کمونیست عصبی و یک سر بریده شده از یک نقاشی سورئال که به جای چشم و گوشم و دهان و بینی، خط خطی دارد. و بیشتر از همه شبیه به من است.نه اینکه چند شخصیتی باشم.بلکه این شخصیت ها را آفریده ام که درونم زندگی کنند.که بهشان فکر کنم. که صداهایشان را بشنوم و لذت ببرم و نیز ببینم جان کندن برای زنده ماندن را...اطرافم چند تا سگ نه ولگرد بلکه بی خانمان زندگی میکنند.ولگرد انسان هایی هستند که این اسم را میگذارند.یکیش به دوچرخه ام نزدیک شده و رکابش را بو میکشد.ماده است.شیر زیادی دارد اما  توله ای در کار نیست.به زحمت راه میرود.ماده های بدبخت.ماده های بیچاره.ماده های در هر حال بد بخت. ماده های در هر حال بیچاره.می آید کنارم.با پشت دستم زیر گردنش را نوازش میکنم.فوق العاده بدن کثیفی دارد.اما نرم است.دمش را تکان می دهد و میرود که به زندگی سگی اش ، در دنیایی که آدم ها تمامش را متعلق به خود میدانند، ادامه دهد.قطعا برای زنده ماندن تلاش خواهد کرد.وقتی موجودی میفهمد همه جوره تنهاست ، به فکر نجات خودش می افتد.برای خودش جان می کند.وقتی تنهایی با قدرت خودش را اثبات میکند دیگر هیچ چیز آن را از بین نمیبرد.حتی عشق...

دو تا سوسک کوچولو کنارم دعوا میکنند. نمیدانم فحش هم میدهند یا نه.اگر حشره شناس بودم حتما ته و تویش را در می آوردم.اسم پایان نامه ام را میگذاشتم فحش های رایج رد و بدل شده  بین حشرات.یاد آدم ها افتادم.که مثل سوسک قایم میشوند پشت مانیتور و صفحه ی گوشی و از آنجا به هم فحش میدهند.ادعا می کنند.زر مفت می زنند.فکر میکنی درون هر کدامشان یک جنگجوی شجاع و باشخصیت و حقیقت طلب   وجود دارد که از این خفقان به تنگ آمده و روز و شب درمورد مفهموم های همیشه در زنجیری مثل آزادی صحبت میکند.و حاضر است از جان و مالش برای به دست آوردنش بگذرد. و یا حرف از زندانی های اوین میزند که آخ که چقدر به ناحق زندانی شده اند و اینجا که مملکت نیست و زندونه و این حرفها.و اگر مذکر باشد یک مقدار آروغ فمینیستی هم قاطی اش میکند که به چه حقی کله ی زنان ایرانی ما را کرده اند توی روسری و ...و وقتی از پشت مانیتور بلند میشود همان موش ترسوی همیشگی است که اعتماد به نفسش را از فحاشی به یک سری آدم های کله گنده به دست می آورد. که حاضر است برای دوهزار حقوق بیشتر کفش رئیس را لیس بزند .;که به زن ها به عنوان دستگاه جوجه کشی نگاه میکند.که...بس کن.سوسک ها آرام کنار هم نشسته بودند.آفتاب غروب کرده بود.سگ های بی خانمان مشغول استراحت یا تمیز کردن خودشان بودند.سیم های خاردار پادگان خورشید را از بندشان آزاد کرده بودند و هنوز نفس میکشیدند.دور تادور پادگان کشیده شده بودند. دور تا دور پاهای من نیز.به راب بردل فکر کردم که نیست تا این سوسک های به قول خودش نازنین را بردارد و ماچ کند و بیندازد توی پیراهنش.راب دوست داشتنی ترین تمساح سوار من است.پوتینم را پوشیدم.جک دوچرخه ام را زدم بالا.