☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

                                 


ما آدم های توی اتوبوس آدم های خسته ای بودیم. آدم هایی خسته با چشم هایی نیمه باز. آدم هایی خسته با چشم هایی نیمه باز و قلب هایی پر درد.آدم هایی خسته با چشم های نیمه باز و قلب هایی پر درد و دست هایی که...دست هامان بد آورده بودند...

همه ی ما ویژگی های مشترک زیاد داشتیم. همه ی ما با هم خیلی  فرق می کردیم. همه از زندگی بریده بودیم.خیلی هامان کسی را نداشتیم که نگران مان باشد.با اینکه تنها بودیم اما یقین دارم هر کسی ته ذهنش به کس خاصی فکر میکرد....همه ی ما وقتی از کنار کاخ رد میشدیم به کلاغ هایش نگاه میکردیم که چطور هیاهو میکنند. یقین دارم همه ی ما پشت افکار مه گرفته مان داشتیم با کلاغ ها حرف می زدیم.هه ی ما ساکت بودیم. همه ی ما از چیزی رنج می بردیم. همه ی ما مدت ها بود که از چیزی لذت نبرده بودیم.دردی همه ی مارا اذیت میکرد...داشتیم می رفتیم سمت عدم. به دردناک ترین شکل ممکن. هرکدام تفنگ هایمان را برداشته بودیم ،چاقو هایمان را تیز کرده بودیم . و می رفتیم که بمیریم.توی چشم همه مان درد موج میزد.اما هیچ کدام گریه نمیکردیم...

ما آدم های توی اتوبوس آدم های شجاعی بودیم.آدم های شجاعی که از جنگیدن نمی ترسیدیم.آدم های شجاعی که از جنگیدن نمی ترسیدیم و هدف داشتیم.بند پوتین هایمان را سفت بسته بودیم و  چهره هامان پر از تناقض بود.بین عقل و عشق.بین قاطعیت و شک.بین تسلیم شدن و پیروزی. بین زندگی و مرگ. خشاب هایمان را لمس میکردیم و توی ذهنمان برای بار  هزارم محاسبه می کردیم که چند تا گلوله داریم و بعد از چند تا خواهیم مرد.هفتاد و شش تا گلوله داشتم.هفتاد و هفتمین کسی که با او مواجه می شدم قاتل من بود...