☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

که از انفاس خوشش...

                                                                          

94  سال سختی بود.سال شکستن ها.سال شکست خوردن ها و دوباره زور زدن ها.سال دوست شدن با دشمن ها و دشمن شدن با دوست ها بود.سال افسردگی و شعر خواندن بود. سال شب های تاریک و شعر گفتن.سال شکستن ده هزارمین قراری بود که با خودم بسته بودم.سال نگاه کردن به آسمان و شک داشتن بود. سال لایک دادن به آن ماورائی ها و یقین داشتن بود. سال خوبی کردن و بدی دیدن.سال برای هزارم پشیمان شدن از خوبی کردن.سال تصمیم گرفتن برای گرگ شدن. سال شکست در گرگ شدن...سالی که فروردینش خوب بود.اردیبهشتش خوب نبود و خردادش بد بود. سالی که تیر ماهش افسردگی بود.مردادش کتاب بودو کتاب. شهریورش کتاب بود و کتاب.سالی که مهرو آبان و آذرش مثل کوفت می ماند.سالی که دی ماهش خوب بود.بهمنش...17 بهمنش کافیست که بگویم خوب بود.واسفندش...اسفند را همیشه دوست داشته ام.آب و هوایش بهم می سازد....:)

94 سال قاطی کردن بلاگفا بود.بلاگفای لعنتی دوست داشتنی. و باعث غیب شدن بسیاری از نوشته هایم که خیلی دوستشان داشتم و جای دیگری ندارمشان.و باعث آمدن من به بلاگ اسکای.که هنوز هم که هنوز است ، بعد از 6 ماه ، نتوانسته ام آنطور که باید باهاش ارتباط برقرار کنم....گفتم94 سال پشیمان شدن از خوب بودن بود.پشیمان شدن از دلسوزی کردن.از کمک کردن.از رو دادن به آدم هایی که لایق رو دادن هم نیستند حتی.از آدم هارا دوست داشتن....94 سال بیهوشی ام در حیاط بود. از فرط ناراحتی.سال سرکوفت خوردن بود. آدم ها هیچ وقت قدر مارا آنطور که هستیم نمیفهمند!...

94 سال پیر و شکسته تر شدن بابا بود.سال نا امیدی اش از همه چیز بود.سال نا امیدی ام از همه چیز بود.سال بحث کردن با مامان بود.سال فکر کردن به اینکه 9 ماه شکم بی ریخت و قلمبه ات و بدبختی ها و دردهایش را تحمل کنی و آخرش هم بچه ات بشود یکی مثل من.یک یاغی زبان نفهم.که هی باهات بحث کند. البته سر چیز هایی که حق با اوست و تو این را درک نمیکنی مامان! که به دردم هم نمیخورد.سن درک شدنم گذشته به گمانم....این همان یاغی ای است که وقتی گفتی چشم هایت آب مروارید دارد و باید عمل بشود و بعد هم از اتاق رفتی بیرون و فکر کردی که لابد دخترم به یک ورش هم نیست ،گریه اش گرفت. و به تمام افراد موجود در لیست گوشی اش پیام داد که از اطرافیانتان کسی بوده که آب مرواریدش را عمل کرده باشد؟ خیلی درد دارد یعنی؟ و تمام سایت های پزشکی را زیر و رو کرد...این همان یاغی ای است که وقتی دید داری برای یک چیز احمقانه گریه می کنی زد بیرون و تو پیش خودت گفتی که چه دختر بیخیالی که دنیا به هیچ جاش نیست ، و او تمام طول راه را با خودش فکر کرد و به خودش قول داد که به خاطر تو هم که شده آدم موفق و درست حسابی ای بشود تا تو به خاطرموفقیت یک عده...هی...آنها خیلی زحمت کشیدند مامان ! کاری ندارم اگر که قبلش چلمنگ یا اسگل بوده اند.حالا موفقند و من برایشان خوشحالم که زحماتشان جواب داد. اما تو این را یا قبول نمیکنی یا هم به رویت نمی آوری که قبول کرده ای....بگذریم...دارم از بحث خارج می شوم...

94 سال دیدن یک دوست پس از یک سال و اندی بود.سال از دور دیدن او بود.سال عدم توانایی برای نزدیک شدن به او...94 سال درک عمق فاجعه بود.برای هزارمین بار به نتیجه اینکه زندگی مزخرف است ، رسیدن بود.سال مواجه شدن با ذات کثیف و حیوانی آدم ها بود.سال کشف کردن هیولای مخوف درون آدمها...94 سال نتیجه دادن سکوت هایی بود که در طی سه سال کرده بودم.سکوت هایی همراه با لبخند کمرنگ و سر تکان دادن.در مقابل آدم هایی که از روی شرایطی موقتی مثل جو گیری و حسودی و اینها ترکم کرده بودند. و من حتی زمان برگشتشان را تخمین زده بودم.و حدس میزدم چه خضعبلاتی تحویلم خواهند داد و همان شد.اما دیگر برگشتنشان اندازه ی پشم هم مهم نبود.مثل اینکه مثلا گوشه ی کلاهم را بدهم پایین و با پوزخند بزنم روی شانه ی کسانیکه هنوز حرفشان تمام نشده و راه خودم را ادامه بدهم...

94 سالی بود که برای بار صد هزارم و به طور اساسی به این نتیجه رسیدم که خودمم و خودم. و نباید راجع به زندگی و موفقیتم روی بنی بشری حساب کنم. 94 سال قدم زدن های عصرانه و یک میوه ی کاج را با پا هل دادن بود.سال کشف " آخر دنیا" بود.سال رفتن به آخر دنیا و تماشای غروب خارق العاده ی خورشید پشت کوه های خسته ی البرز و Gloomy sunday گوش دادن ها بود. و داد زدن همراه با گالاس ، آنجایی که با تمام وجودش میگوید :To find me...سال گذاشتن یک چیزی زیر لبم بود...و حالا 94 دارد تمام می شود.با تمام لحظات مزخرف و لحظات خارق العاده ی اندکش...

+ تیپ 95.اون کیفه رو خودم ساختم.