☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم...

                                                                  

یک عصر زمستانی بود. از آنهایی که خیلی به آدم نمی چسبد. از آنهایی که فکر میکنی محال ممکن است  یک اتفاق خوب بیفتد.از آنهایی که هی توهم میزنی.هی دلت میگیرد.هی میخواهی داد بزنی...سازم را گرفته بودم توی دستم و سم اسمیت با آن صدای زیرش،مثل بلبل های کمیاب آمازونی، توی گوشم جیغ میزد. ایستادم. دکمه های پالتوم را باز کردم.کلاه کجم را کج تر کردم و بند پوتین هایم را سفت تر.چرا؟ نمیدانم...

رفتم بالای پل.ایستادم و به ته اتوبان نگاه کردم. هزاران هزار ماشین در حال محو شدن بودند. انگار که مستقیم میروند به عدم و دیگر هیچ وقت نمی بینیشان. حتی اگر از یکیشان خوشت بیاید...روی پل یک معتاد خواب بود.زیر پل ، پشت کانتینر های پلیس یک عشق به شکل بوسه فرانسوی  عمیق بین دو نفر درحال جریان یافتن بود.بین آن همه قوطی رانی ودلستر و روغن موتوری که به دیوار پاشیده بود و یقینا بوی شاش هم میداد آنجا.همیشه پشت شهر های قشنگ اینطوری است.هی غرق تر می شدند.غرق تر و غرق تر...

راه افتادم. کمی به تناسخ فکر کردم.و به چیزی متفاوت تر از تناسخ.به اینکه قبل تر ها چه بوده ام؟شاید پرز یکی از فرش های گرانبهای اتاق خواب ناپلئون n ام.که با معشوقه ش روی آن میرقصید.شاید رگ پای یک مرد مکزیکی همیشه مست بوده ام. یا بستنی آب شده ی یک بچه ی یتیم.یا تار موی یک زن روس که تازه کارت زردش را گرفته بود. یا مروارید یک تسبیح در خانه ای که همه ی اعضایش بهایی بودند.یا شاید یک حس بودم. حس آدولف هیتلر بودم، آن زمانی که آدم هارا مثل پشه میکشت. یا شاید یک تیغ خودکشی بودم. یا خونی بودم که روی ریل قطار پاشیده و متعلق به دختریست که عاشق ماه بود و پنج تا انگشتر توی انگشتانش میکرد...

رسیدم زیر پل. همان زیر گذر تاریکی که عاشقشم. همانی که آرزو می کنم یک زمستان سرد، دو طرفش را با سنگ های  بزرگ مسدود کنم تا گرگ ها حمله نکنند و کولاک مرا نکشد. ویک آتش وسط غار خودساخته ام  روشن کنم و با او ، بله با خود او ، تانگو برقصم. و هرچند ثانیه یک بار دو آتش سبز جلوی چشمم بلرزد.......

یک پسر نشسته بود و سه تار میزد.موهایش بلند بود و تیپ هنری داشت.یک قطعه از ذوالفنون میزد. مرا از دنیای خود ساخته ام بیرون کشید.....ایستادم کنارش. خارق العاده میزد.دست هایش به نرمی روی دسته ی ساز در حال رقصیدن بود.نگاهش به من افتاد. به ساز توی دستم نگاه کرد و لبخند زد.لبخند زدم. از مرکز زمین قلاب هایی به لباسم آویزان میشد و مرابه سمت پایین میکشید.مولکول های هوا دست درآورده بودند و شانه هایم را فشار میدادند تا بنشینم. انگار جیب هام پر از سنگ میشدند تا بنشینم.یک سنگ ، دوسنگ ، سه سنگ،...نشستم.پسر نگاهم کرد. وسط بیات ترک بود.نفهمیدم کی سازم را درآوردم اما کاورش کنار دیوار بود.ساز به دست داشتم نگاهش می کردم.قطعه که تمام شد مکث کرد:" _ میخوای بزنی؟ _ آره..._میکروفون داری؟ _نه._بیا..."یک میکروفون کوچک داد دستم.با تردید گرفتمش و وصل کردم به سه تارم. برای دست گرمی یک هفت ضربی زدم...

"_فوق العاده میزنی! عاشقانه میزنی..._ ممنون..._ مجلس افروز رو بلدی؟_ آره _بزنیم؟_بزنیم..."مجلس افروز را زدیم.مردم می ایستادند و نگاه میکردند. و خیلی ها جلو می آمدند و پول میگذاشتند توی کاور سه تار او.تعداد آدم هایی که پول می دادند بیشتر شده بود. بعد از مجلس افروز گفتم :"_مردم بیشتر آهنگای عامیانه و قطعات فولکوریک دوست دارن.بیشتر باهاشون خاطره دارن. امشب در سر شوری دارم رو بلدی؟ _آره.بزنیم..."امشب در سر شوری دارم ، امشب در دل نوری دارم. باز امشب در اووووج آسمانم...اشک توی چشم هایم جمع شده بود.شاید هم میریخت روی پالتوم. اطرافم را حس نمیکردم.حس میکردم نشسته ام توی یک کویر بی سرو ته و ساز میزنم. به انگشتانم فکر نمیکردم. مطمئن بودم اشتباه نمیکنند.حتی اگر من اشتباه کنم...یک چیزی هی از درونم اوج می گرفت. یک چیزی هی پرواز میکرد. هی به معراج می رفت....

آهنگ تمام شد.کاورش پرشده بود. تویش چند تا تراول پنجاه هزاری هم بود حتی...داشت دیر میشد. باید می رفتم خانه. باید دراز میکشیدم و روی اعتقاداتم راجع به زندگی کار میکردم.باید به خودم می فهماندم که زندگی گاهی وفتها می تواند خارق العاده باشد. باید یک کم برای خودم گریه میکردم.باید شعرم را کامل میکردم....اشک هایم را پاک کردم و سه تارم را گذاشتم توی کاورش. گفت: " _می رین؟_ آره..._ اینا رو نصف نصفیم ها..." و اشاره کرد به کاورش. گفتم: نه...لبخند زد. "_ راستی اسمتون رو نگفتین..._من...من شب نویسم . یا شبزده. یا یه چیزی تو این مایه ها..._ چه جالب ! من رضام..." لبخند زدم.گفت :"_ به هر حال امروزو هیچ وقت فراموش نمیکنم خانوم شب نویس. یا شبزده. یا یه چیزی تو اون مایه ها..._ منم همینطور..."راه افتادم. ایستاده بودو نگاهم میکرد.برایش دست تکان دادم و از آنجا آمدم بیرون.دوباره قطعه ای از ذوالفنون نواخته شد اما به سرعت قطع شد. مثل اینکه یک نفر در گوش نوازنده گفته باشد : "مردم بیشتر آهنگای عامیانه و قطعات فولکوریک دوست دارن.بیشتر باهاشون خاطره دارن...." به سوی تو شروع شد به نواخته شدن.زندگی بهتر شده بود...