☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست...


                                              

اول از لرزش دست هایش شروع شد.انگشتر دستش نبود وگرنه هر پنج تایشان تق تق به هم می خوردند.بعد پاهایش لرزید.بعد تک تک مهره های ستون فقراتش.تک تک شان لرزیدند و درد گرفتند.((احساس رخوت و دردی شدید/درمهره های کژ تو کمر/ از این دم و بازدم بی ثمر))بعد نفسش شروع کرد به گرفتن.این جور نفس تنگی هایش با اسپری درست نمیشد.بعد یک دست نامرئی یک میله را از شقیقه ی چپش فرو کرد و از طرف راستش درآورد.بعد یک دست نامرئی دیگر یک میله ی دیگر را کرد توی مرکز قلبش. داشت تلو تلو میخورد.((دارم تلو دارم تلو از نیستی مستم/ حالا دکارت مسخره ثابت کند هستم)) خون نامرئی روی زمین میریخت.خودش را برداشت و ناز کرد و گذاشت گوشه ی حیاط. خود غمگینش را. خود خسته اش را. خود تنهایش را.خود بدبخــ...آن گوشه از حیاط عنکبوت ها می رقصیدند. عقرب ها برای قانون هفتاد و هفت مجلسشان ، برای بند چهارم ، خط بیست و نهم،اصلاحیه تدوین میکردند.افتاده بود یک گوشه.بدون ابهت...توی گوشش یک نفر جیغ میزد.

چند تا ماهی نشسته بودند بالای درخت و همدیگر را می بوسیدند.گهگاهی هم از آن بالا می شاشیدند روی لانه ی کفتر ها و می خندیدند.ماه هم غرق معاشقه با یک ستاره بود.نفسش خیلی گرفته بود.قطرات اشک بی درنگ تولید می شدند و از روی گونه هایش سر میخوردند پایین و عنکبوت ها فکر میکردند که چه باران قشنگی! و عنکبوت های نوجوان و جوگیر ، دور از چشم پدرو مادرشان هر هشت چشم شان را دوخته بودند توی چشم های معشوقه شا ن و میرقصیدند.((وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ)).زندگی تبدیل به غیر قابل تحمل ترین شده بود.(( آخه تو از زندگی چی میفهمی بچه؟)) آن میله ی توی شقیقه اش به چرخش در آمده بود. میله ی توی قلبش گداخته شده بود. یک چیزی داشت از درونش خارج میشد. هی خارج میشد. هی وجودش را به بیرون می کشید.(( خاله یعنی دختله داشته می مُلده؟_ یه ذره دهنتو ببند خاله جان.الان میفهمی)). یک نفردر گوشه ی زمین افتاده بود و جان میداد. یک نفر در یک گوشه از منظومه ی شمسی افتاده بود و جان می داد. با پهلو افتاد روی زمین. عنکبوت ها جاخالی دادند.خدایان با هم دعوا میکردند. ژوپیتر یقه ی میترا را گرفته بود و میترا گردن ژوپیتر را با دندان هایش می درید(( ا وا خاک عالم ! به جون شمسی میدونستم آخر سر دعواشون میشه)). ماهی ها پرواز می کردند. ستاره ها بهم برخورد می کردند. یک چیزی هی خارج می شد. جهان بهم ریخته بود. امیدی باقی نبود. هر چه بود سیاهی بود و عدم. سیاهی بود و نیستی. سیاهی بود و تنهایی محض...

دختر داشت می مرد. یک چیزی هی خارج می شد.فهمید که دارد می میرد/ بالاخره آن قرمز ماهی/ که یک چیز در درونش شکست/عینک مامان/داد زد/حرف هایی را که به انها اعتقادی نداشت/ ارزشی را که فکر میکرد........جهان ساکت شد.ژوپیتر یقه ی میترا را ول کرد.عنکبوت ها از رقصیدن متوقف شدند.عقرب های مجلس ساکت شدند.سکوت سیاسی نبود.ماه  ستاره ی ولگرد را ول کرد. ماده آهو بچه اش را کنار زد.کل جهان به دختر خیره شده بودند.صدای تپش قلب خیلی بلندی به گوش می رسید.همه به روح دختر خیره شده بودند.روح نمیتوانست از قلب جدا شود.روح گیر کرده بود. روح به قلب گیر کرده بود.همه خیره بودند. به کشکمش میان مرگ و زندگی(( حس کن مرا در دوستت دارم در گوشت/حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت...)) روح تقلا میکرد و نمیتوانست جدا شود.چشم های دختر باز مانده بود.ژوپیتر سکوت را شکست  : به نظرت مرده؟میترا گفت: نمیدونم.طفلی خیلی گناه داشت.دوازدمین شبی بود که شامشو تنهایی کوفت میکرد. آخی...ژوپیتر گفت : همون بهتر.آدمایی که احمق نیستن باید بمیرن. زندگیشون وحشتناک میشه.....یک جفت عنکبوت نوجوان که به تازگی دوست شده بودند ، دور از چشم پدر ومادرشان دست هایشان را داده بودند به هم و با هم شوخی های  رکیک میکردند و میخندیدند.یکی از آنها گفت: عجیجم! نظرت چیه بریم یه کافه؟_ بهترین پیشنهاد ممکنه عجقم.بریم....یک عقرب فریاد زد : تصویب شد...بقیه ی عنکبوت ها داشتند بندری می رقصیدند.چشم دختر باز بود.((أَوَلَمْ یَرَوْا کَیْفَ یُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ إِنَّ ذَلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ)). توی دستش یک برگه ی مچاله شده بود.تویش با خط خودش نوشته بود: شبی جای خدا، صدا زدم تو را...