☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

بهار آمده با یک بلیط مجبوری...

یک دقیقه مانده بود تا95 ، بساط صبحانه هنوز روی میز بود.مامان قرآن را باز کرده بود و چشم هایش را بسته بود و به ما هم گوشزد میکرد که زود باشین آرزو های قلبی تونو از خدا بخواین.بابا هم ساکت بود و لبش جوری بود که انگار هم لبخند می زند و هم نمیزند.توماج حوله پیچ از حمام آمد و نشست جلوی تلویزیون. من دهانم از خمیازه های مداوم خسته شده بود و سعی نداشتم برای بار هزارم چیز هایی که از خدا میخواهم را مرور کنم.فکر کردم که آیا چیزی  به نام آرزو دارم؟نه. فقط چند تا درخواست است.یک دقیقه مانده بود تا 95 و من بر خلاف همیشه سعی نمیکردم اهدافم در سال جدید را به خودم خاطرنشان کنم. مامان سعی داشت سوره ی یاسین را توی نیم دقیقه تمام کند و قرآن را دودستی چسبیده بود و تند تند لبش می جنبید.تا اینکه سال تحویل شد.مثل اینکه قرارداد مهمی را امضا کرده باشیم با هم خیلی محکم دست دادیم و برای بار اول و آخر درسال95 روبوسی کردیم.ما کلا عادت به روبوسی نداریم.خود من از روبوسی متنفرم.هر دفعه به فامیل ها در ابتدای ورود یادآوری میکنم که سیر خورده ام و از  انجام عمل چندش آور روبوسی معذورم.یا سرماخورده ام.یا دندانم را جراحی کرده ام و دهنم پر از خون است. یا اینکه همین الان یک سوسک را زنده گذاشته ام رو زبانم.

نشستم جلوی تلویزیون و مشغول تماشای برنامه های خضعبل تلویزیون و ماهواره شدم. با ظرف آجیل توی دستم. و بادام هندی ها را بوسیدم و خوردم و بهشان یاد آوری کردم که یکی از چیزای مورد علاقه در لیست کوچک علاقه هایم در زندگی هستند. وسپس پوست پسته ها را نگه داشتم تا قاب کنم یا بگذارم لای دفتر خاطراتم تا اگر سال های بعد به لطف عالیجنابان دانه ای صد هزار تومن شد، به خودم افتخار کنم که زمانی پسته می خورده ام.بعد فکر کردم که آیا واقعا نمیخواهم برای هدف هایم برنامه ریزی کنم؟نه.واقعا نمیخواهم. اگر چیزی را بخواهم و تلاش کنم بهش میرسم.اگر بخواهم و تلاش نکنم هم نمیرسم.مسئله خیلی ساده است. تشریفات بیخود لازم ندارد.فقط به خودم گفتم باید قوی باشم. خیلی قوی تر از چیزی که الان هستم.باید نوع دیگری از سگ جان بودن را در خودم تقویت کنم....

بعد رفتم توی حیاط و یک ای جان به برگ های کوچولوی درخت ها گفتم.برگ های کوچولو حالم را کمی خوب میکنند. نشستم یک گوشه و با خودم فکر کردم که آیا بهار هم میتواند دلگیر باشد؟ بله که میتواند.بهار برای من یک نوعی از پاییز است.یا پاییز یک نوعی از بهار است.اوایل بهار همان حس و حال گندی را دارم که پاییز...شعری از فاطمه اختصاری یادم آمد:

بهار آمده با موی گیر کرده به چاه/بهار آمده با نوحه خوانی مداح

بهار آمده با یک سرنگ خون آلود/بهار آمده با چند شادی محدود..

گند بزنند این افسردگی را.هیچ چیزی حال آدم را خوب نمیکند.باز یک زمانی خرافاتی بودم و میگفتم که اگر اول سال را خوب و شاد شروع نکنم تا آخر سال روزهایم غم انگیز خواهند بود.لعنتی خرافاتی هم نیستم دیگر.یک تک نوازی ویلنسل گوش دادم.خدا لعنت کند نوازنده اش را. گریه ام گرفت. بعد فکر کردم که آیا برای خوب کردن حال خودم تلاش کرده ام؟ یا با این جمله که زندگی قشنگ نیست خودم را توجیه کرده ام و گند زده ام  به لحظاتی که نه خوب ، اما میتوانستند بد نباشند؟ مورد دوم درست تر بود...

ظهر نشده مهمان ها آمدند و نشستند و دوسه نفر با هم صحبت کردند و بقیه از نوزاد تا بزرگسال کله هایشان را کردند توی گوشی و برای اینکه مجبور نباشم تک تک به همه جواب دهم رمز وای فای را بلند اعلام کردم تا عزیزان از لحظات خوششان غافل نباشند و بروند عکس پروفایل دختر خاله ی نامزد فلانی را نگاه کنند و غش غش بخندند و از زندگی لذت ببرند. در این بین به هم سن هایم نگاه کردم . چه میکنند؟یک مدت همینجوری درس میخوانند و بعد هم شوهر میکنند و تعداد مانتوهایشان را مثلا اگر 20 تاست 40 تا میکنند و رنگ موهایشان را هرهفته عوض میکنند و راضی میشوند از زندگی. حالا هم آرامش دارند.به خاطر هدفی سگ دو نمیزنند و اعصابشان خرد نمیشود و خیلی شب ها گریه نمیکنند.آخر دغدغه هایشان این است که هفته ی بعد ناخن هایشان را چه طرحی بزنند؟ ماه بعد چه نوع گوشی ای دستشان باشد؟هیچ وقت به این فکر نمی افتند که اصلا ماهیت زندگی چیست؟...این هم سبکی از زندگیست. حق تحقیر یا تمسخر را به هیچ وجه به خودم ندادم. اما ناخود آگاه یاد خودم افتادم.چندسال است آرامش ندارم؟ خیلی وقت است.چند سال است خوشحال نیستم؟ آن هم خیلی وقت است.آیا وقتی میرسد  که به درجه ای برسم که به خودم بگویم  خب.حالا به همه ی چیز هایی که میخواستم رسیده ام و واقعا راضی باشم؟خیر.چند شب تا صبح با چشم های پف کرده بیدار مانده ام و جان کنده ام؟خیلی. آیا مانتو خریدن خوشحالم میکند؟ خیر.آیا عوض کردن نوکیا5800 م حالم را خوب میکند؟خیر.آیا زندگی را ساده گرفته ام؟خیر.ادامه دهم دیوانه میشوم.ذهنم را خفه کردم.

بله بهار میتواند دلگیر باشد وقتی آمدن یا نیامدنش برایم  ابدا مهم نبوده. وقتی با شادی به استقبالش نرفته ام. وقتی آدم های کمی را دوست دارم و همگی هم از من دورند. وقتی اسطوره هایم مرده اند. بهاری که دوست ندارم از چهار دیواری اتاقم دل بکنم میتواند دلگیر باشد.وقتی دلم نمیخواهم به هیچ چیز خوب حتی ، فکر کنم...