☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

دوست داشتم وحشی باشم...یک وحشی واقعی

خب ...راستش را بخواهید ابتدایی که بودیم یک هفته قبل از 22 بهمن هرچه معاون و معلم داشتیم میریختند  توی کلاسمان و هی تهدید پشت تهدید که اگر برای هفته ی بعد روزنامه دیواری درست نکنید مادرتان را میخواهیم و چه میدانم پرونده تان را میدهیم زیر بغل تان و این حرف ها.و از همان روز یک دلهره ی عجیب در من جان میگرفت و بزرگتر و بزرگتر میشد.نه اینکه بچه ی ترسویی بوده باشم.اما از اینکه مامان را بکشند مدرسه وحشت داشتم. من بچه مثبت درسخوانی بودم که احساسات شورشی را در خودم سرکوب میکردم. یک بار هم نشد جلوی مدیر قد علم کنم و داد  بزنم  که من یکی دوست ندارم از این روزنامه های مزخرف  بی سر و ته درست کنم.هر غلطی هم دلتان خواست بکنید...نه هیچ وقت نمیتوانستم.چون پای مامان می آمد و سط . مامان هیچ وقت عادت نداشت راجع به دخترش توی مدرسه بد بگویند.همه ی معلم ها جلوی مامان ماچم میکردند و میگفتند که بچه ی گوگولی و نانازی هستم که حرف گوش میدهم.و مثل یک سری ها "وحشی" نیستم که حرف توی کله م نرود و کار خودم را بکنم.و من چقدر دوست داشتم یکی از آن وحشی های مذکور باشم.وحشی ای که نگران روزنامه دیواری 22 بهمنش نباشد.وحشی ای که نگران اتوی لباسش نباشد.وحشی ای که حرف توی دلش  نماند...

روزنامه دیواری هایمان گروهی بود. بچه ها خانه ی یکی جمع میشدند و با هم درست میکردند.اما مامان نمیگذاشت بروم خانه ی شیوا.چون یک داداش بزرگتر داشت که صبح تا شب توی کوچه ها ول بود.خانه ی مریم  هم نمیشد بروم. چرا؟ نمیدانم.آخرش هم بچه های گروه غر میزدند. و مجبور میشدم یک روزنامه ی تکی درست کنم. سر بسم الله نوشتنش  که  قطعا از فاکتور های زیبایی بود همیشه ی خدا مشکل داشتم.و همچنین سر اینکه بخش جک و بخش جدول و کاریکلماتور  و این چرندیات را با چه مزخرفاتی پر کنم. عکس امام را از کجا گیر بیاورم و بچسبانم بالایش. میشد از صفحه ی اول یکی از کتاب ها قیچی کنم اما نه...آن کار وحشی ها بود. من وحشی نبودم.

یک صبح تا شب پای روزنامه دیواری بودم. با گریه. با فحش. با دلهره.یک کتاب تاریخ میگذاشتم جلوم و نوشته هایش را کپی میکردم توی روزنامه ام.و وسطش هم خودکار را زمین میگذاشتم و توی دستمال فین میکردم و نفرتم از کسی به اسم امام بیشتر میشد. و بیشتر از همه ی اوقات دلم میخواست که یک عدد وحشی باشم. وحشی هایی که از اواسط بهمن به بعد نفرت و دلهره تمام وجودشان را پر نمیکرد. وحشی هایی که  پس از انجام وحشی بازی هایشان،حالا با خیال راحت خواب بودند. حالا که اشک مرا امان نمیداد...

"آقایونی که از اداره میان".روزنامه هایمان را بیشتر به خاطرکسانی که نامشان "آقایونی که از اداره میان" بود درست میکردیم. و آن آقایون آقاهای گردن کلفتی بودند که کت و شلوار تنشان بود و مدیر باهمه ی ابهتش پیششان به بدبخت ترین موجود دنیا تبدیل میشد که عاشق همه ی بچه ها بود و آن روزی که "آقایونی که از اداره میان" می آمدند وحشی ها هر کاری که می کردند مدیر کارشان نداشت و جلوی آقایون ماچشان هم میکرد حتی. برای اینکه نشان دهد خیلی بامحبت است و هیچ وقت لای انگشت وحشی ها خودکار نمیگذارد. هیچ وقت گوششان را تا سر حد کنده شدن نمیکشد..." آقایونی که از اداره میان" با اخم یک نیم نگاهی به روزنامه دیواری ها می انداختند و می رفتند. و برایشان مهم نبود که روزنامه دیواری کسی این وسط است که شب را به خاطرش گریه کرده.در حال نوشتن جک هایش گریه کرده. وقت لوله کردنش گریه کرده. و به اندازه ی تمام دنیا از کسی به اسم امام بدش آمده...کسی که همیشه دوست داشته وحشی باشد. از همان وحشی هایی که از هیچ چیز نمی ترسیدند. از آن وحشی هایی که نایلون پفک را جلوی دفتر مدیر ، بدون ترس، می ترکاندند. همان هایی که وقتی سر صف کتک میخوردند مثل بدبخت ها  آرام شاش نمیکردند توی شلوارشان...