☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

زندگی یک چمدان است که می آ وری اش...

همیشه آدم هایی دور و بر آدم هستند که دوست داشتن و نداشتنشان معلوم نیست. حتی معلوم نیست چند چندن با آدم.وقتی حالشان بد است ، وقتی دارند از درد و غصه می میرند ، وقتی پروژه هایشان شکست خورده ، وقتی بالای برج ایستاده اند و هر آن امکان پرت شدنشان هست ، وقتی آنقدر گریه می کنند تا جانشان در آید ، آدم را خوب می شناسند. هی زنگ میزنند. هی  با گریه درد و دل میکنند.هی به آدم پناه می برند.یا وقتی که تیغ خودکشی شان آن طور که باید، رگ دستشان را نمی بُرد، زنگ می زنند و با گریه می پرسند که تیغ خودکشیم نمیبره..چیکار کنم؟..و آدمی مثل من می آید و منصرفش می کند.  آدمی مثل من که خودش هزار جور...بگذریم...

اما همان آدم ها وقتی رگ دستشان جوش خورد ، وقتی جیب هایشان پر شد ، وقتی زمانی رسید که تیغ های خانه شان را با احتیاط جمع کنند و دور بریزند ، وقتی دور و برشان پر از یک مشت آدم شد ، وقتی از مرگ ترسیدند و از یک ارتفاع خاصی به بعد حالت تهوع گرفتند ،آدم را نمیشناسند. آدم را فراموش می کنند.

و مدتیست  تصمیم گرفته ام که اگر کسی بهم زنگ زد و پرسید که تیغ خودکشیم نمیبره. چیکارکنم؟ بهش بگویم که حتما جنست بنجول است.یک چیز دیگر را امتحان کن.مثلا ساطور چیز خوبی است.یا اینکه چاقوی آشپز خانه ، به شرطی که تیز باشد. میتوانی بکنی توی شکمت و خلاص شوی...