☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

سپس یکشنبه ای آمد که تو برای یافتن من آمدی...

                                      

یک، دو ، سه ، چهار ، پنج تا انگشتر کردم توی انگشتم.من عاشق انگشتر نیستم، دیوانه ی انگشترم.همانطور که دیوانه ی ماه و گوجه سبز و جیپ هستم.راه افتادم به مقصد َ...مقصد َ ...نمیدانم. دلم میخواست بروم جلوی باغ سیب و جولان عارفانه بدهم. اما از جایی که از نظر پدر و مادر گرامی من ، باغ سیب مقصد محسوب نمیشود و جولان عارفانه هم  کار مزخرفی است گفتم که می روم کتابخانه.واقعا هم میخواستم بروم.به محض اینکه پایم را گذاشتم بیرون اد شیران را پلی کردم و گذاشتم هر چقدر که می خواهد صدایش را برایم نازک کند.اوه نه ببخشید...کسی که صدایش را نازک میکند سم اسمیت است.همان بلبل بی پدر آمازونی .که وقتی فهمیدم همجنسگراست قیافه ام یک طوری شد.مثل اینکه مثلا قره قروت خورده باشم.اگر قره قروت نخورده اید توصیه میکنم حتما امتحانش کنید. و در حین خوردنش  از خودتان عکس بگیرید و به همه نشانش بدهید و بگویید: این منم.داشتم قره قروت می خوردم. یا اینکه عکستان را نگه دارید و چند سال دیگر  نگاهش کنید و با خودتان بگوییدکه : عه! این منم! داشتم قره قروت می خوردم!

اصلا نفهمیدم کی رسیدم باغ سیب. انتهای هندزفری ام را از توی دهن بچه ای که پیشم نشسته بود درآوردم و پیاده شدم.پناه بر ریش مرلین!! باورم نمیشد!! تمام تبلیغات را از روی نرده هایش کنده بودند! خدا حفظ کند شهردار کرج را.باید بروم دستش را ببوسم و بپرسم که از کجا میداند من روی باغ سیب غیرت دارم؟ و بعد هم خواهش کنم آن آقایی را که همیشه روی پل هوایی نزدیک گلشهر میخوابد را بیدار کند و یک جای دیگر بخواباند. چون من هر دفعه که از آنجا رد می شوم مثل داگ میترسم که نکند الان یک دست از زیر پتو دربیاید و پاچه ام را بگیرد...

امینم را که مثل موتور جت روغن کاری شده توی گوشم میخواند ساکت کردم و از شدت خجستگی یک امید جهان پلی کردم : اااااامید جهان...جومه نارنجی رخساره نارنجی ، بیا در کنار ما آی جومه نارنجی....حتی پشت یک درخت ایستادم و کمی قر دادم. چند تا پسر بچه مرا در آن حال دیدند.توی دستشان از آن بمب هایی بود که ناکازاکی را با خاک یکسان کرد.داشتند نگاهم میکردند. ولی خب آنقدری عالق و بالغ نبودند که به نگاهشان اهمیت دهم. از باغ سیب دور شدم...

Gloomy sunday را پلی کردم.چندروزیست پدر این آهنگ را درآورده ام.داشت میخواند و داشتم به راه آهن نزدیک میشدم.قطار می آمد.نزدیکتر شدم.نزدیک ترو نزدیک تر و نزدیک تر و نزدیک تر......به خودم آمدم.کنار کشیدم و موزیک را خفه کردم.راه آهن همینطوری خالی مرا تحریک میکند چه برسد به اینکه گالاس لعنتی هم توی گوشم داد بزند :  They bore me to church and I left you behind me....خدا لعنتت کند گالاس.قطار از بیخ گوشم گذشت احمق.و قبل تر از تو خدا ، کالمر ،آن مجارستانی دیوانه را لعنت کند. اصلا خدا هر دوتان را با هم لعنت کند.شما که ندیدید قطار از بیخ گوشم گذشت.اگر می رفتم زیرش خونم را کی پاک میکرد؟ اصلا خدا لعنت کند سازنده ی قطار را، که یک طوری آن را ساخته  و یک صدایی  به بوقش بخشیده که آدم دوست دارد پرواز کنان خودش را پرت کند زیرش و صدای خرد شدن استخوان ها با بوقش یکی شود...

رفتم کتابخانه تا کتابهای ندا را پس بدهم.اسم یکی از کتابها اگر اشتباه نکنم،...نمیدانم. یک چیزی در مایه های "در دل را بگشا" بود.یا درددل را بگشا. یا دل را بگشا.یا آن بی صاحاب را بگشا.هیچ وقت از این کتاب ها خوشم نیامده.همه شان میخواهند به آدم بقبولانند که به هر چیزی و هر کسی بخواهی میتوانی برسی.حالیشان نمیشود که بعضی ها دست نیافتنی اند...یا اینکه میگویند آن قدر به چیز هایی که دوست داری فکر کن که جانت درآید. و این گونه مزخرفات.تا حالا هیچ کتابی به اسم"اگر با دیدن قطار به شدت تحریک شدیم که خودمان را جلویش پرت کنیم ، چه کنیم؟" چاپ نشده. یا مثلا" چگونه تاثیر Gloomy sunday را از ذهنمان بزداییم؟". بعله. هیچ وقت به این آدم ها اهمیت داده نمی شود.اما تا دلتان بخواهد کتاب در مورد یک شبه پولدار شدن ، جذاب بودن ، سر مردم را کلاه گذاشتن ، شوهر کردن ، زن گرفتن ، بچه پوشک کردن ، نازک دوزی کردن ، موشک کاغذی درست کردن ، آموزش صحیح یاددادن جیش کردن به بچه  وجود دارد. خانم کتاب دار زل زد به چشم هایم.زل زدم به چشم هایش.با یک لحن مرموز پرسید: دیر کرد داره؟ مثل اینکه بخواهد در یک شب بارانی یقه ی پالتوش را بدهد بالا و سیگار برگش را روی لبش جابجا کند و ازم بپرسد: تو کشتیش؟..گفتم نه.باز زل زد به چشم هایم.چندش آورترین کار دنیا.خواستم داد بزنم که بله من کشتمش! من جانی ترین آدم روی زمینم. قهارترین قاچاقچی  آمریکام.بعله ایالت ماساچوست آمریکا! یالا از آن کتابهای مزخرفتان بریزید توی این کیسه و بدهید به من ، وگرنه با اسلحه ی کالیبر56 م می کشمتان....باز که زل زد، گفت به سلامت.

خارج که می شدم خواستم توی آینه ی در ،خودم را نگاه کنم  اما....خدای من!! یک سوسک توی آینه بود!! چند قدم عقب عقب برگشتم.نه.خودم بودم. خدا بگویم چه کارت کند کافکا.همین مانده بود که خودم را سوسک ببینم....آمدم بیرون. نامجو دوست داشت برایم بخواند.مانعش نشدم...