☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

یادم می آمدکه گاهی دستم را میگذاشتم روی صورتم و تک تک ذراتم آغشته به رنج میشد....

ماهی سیاه در برکه ای جدید

ماهی سیاه در برکه ای جدید

مامان همیشه درِ قابلمه های داغ روی گاز را با دست برمیداشت.من نمیتوانستم.چون قبلش فکر میکردم که ممکن است دستم بسوزد و حرارتی ساختگی در حد ذوب را توی دستم تصور میکردم که هی بیشتر میشود و تا مغز استخوانم نفوذ میکند.اما مامان قبلش به سوختن دستش فکر نمیکرد.به هیچ چیز فکر نمیکرد.به همین خاطر میتوانست.حالا بهم میگویند دلت تنگ نشده؟مگر میشود دلم تنگ نشود.اما مثل مامان عمل میکنم.بهش فکر نمیکنم.میروم توی خیابان های گرگان میچرخم.ذرت مکزیکی میخورم.هزاران هزار آدم را دور خودم جمع میکنم و بعد که خوب دور هم جمع شدیم،آرام آرام ازشان جدا میشوم و می روم یک جای دور.بعد روی لبه ی پرتگاه می ایستم و با دست هایم بال میزنم و پرواز میکنم...

نیمه شب های برکه

گاهی نیمه شب ها بیدار می شوم.هم اتاقی ام توی خواب با لهجه ی مازنی غلیظی حرف میزند.به مادرش میگوید که برایش پنیر محلی نگه دارد.از تخت پایین می آیم.می نشینم وسط اتاق کثیف. وبه چیز هایی فکر میکنم که نیستند.خوب یا بد.مهم این است که نیستند.و گویا از ابتدا نبوده اند.مثل نسیم ناپایداری که لحظاتی توی زندگی آدم وزیده اند و سوراخ های بزرگی در وجود آدم نهاده اند و رفته اند....

.رولر.نه زنده و نه مرده

رولر یکی از هم اتاقی هایم است.یک مجسمه ی خشک شده ی گاهی متعفن،که فقط سه عضو از بدنش کار میکند.معده و انگشت های شست دست چپ و راستش روی گوشی.خنده هایش،غم هایش،هیجاناتش و کل زندگی اش از همان مستطیلی که  دستش است شکل میگیرد و ادامه میابد.باور کنید نمیتوانم ببینمش و احساس مرگ و یاس نکنم.حقیقتا رولر غم انگیز ترین زندگی این دور و اطراف  را دارد.حداقل به نظر من.

...

خوبی دنیای تکنولوژی این است که بیشتر وقت ها سر آدم ها توی خشتک خودشان است. مگر اینکه توی همان مجازی سرشان توی خشتک شما باشد وگرنه کار زیادی با حالت رئال شما ندارند.بنابراین یک شب که چرخ فلک در حین چرخش هایش روی حس و حالم مدفوع کرده بود،گریه کردم.بله گریه کردم و آب دماغم را هرجا که دوست داشتم مالیدم و کسی نفهمید.رولر داشت به چیزی میخندید.از همان خنده های عصبی اش که  تک تک سلول های اعصابم را میخراشد.

غم هایی که قلبمه میشوند پشت فرمان

راننده های تاکسی را باید جدی گرفت.حقیقتا دل پری دارند.راننده های کرج دیگر حرفی ندارند.اما اینجا نه.راننده ای که دیروز مسافرش بودم،کل مسیر شهرداری تا عدالت فلان را ،سرش را کوبید به فرمان و درحین فحش دادن و کثیف کردن خونش،گفت که من فاسدم،تو فاسدی،آنها فاسدند،همه فاسدیم.میگفت دلیل اینکه پابرجا مانده ایم ا ین است که استادیم توی گسترش فساد.که همه مان کثافتیم.که همه شان کثافتند.ادعاکرد که کل جامعه و زندگی درآن را بایک حرکت میتوان نشان داد و آنگاه انگشت وسطش را با صلابت بالا گرفت.

برگ ریزان در کلاس جاسم خان

جرئت زیادی میخواهد که رک و راست مدفوع کنی به تفکرات شبه آتئیستی و ادعای های فلسفی من درآوردی و پوچ و آروغ های نوین روشن فکری.آن هم در بین جمعی که گنده گویی(ی.و نه ز) هایش جیب خر را پاره میکند.اول طوری خودش را نشان داد که بفهمیم آتئیست است.دلیل اورد.مدرک اورد.همان یک مثقال منطق ها به کار افتاد و یک عده هم تحسینش کردند.بعد کم کم فهماند که ضد آتئیسم است.باز هم دلیل آورد.بازهم مدرک آورد.باز هم منطق ها به کار افتادند.و باز هم تحسینش کردند.بعد کم کم برگ هایم شروع به ریختن کرد.گفت من اینم و بعد گفت نیستم.او هرچیزی که بود ضدش هم بود.هم بود و هم نبود.برگ هایم ریخته بود.او همه چیز بود...

ارواح جاودان

گرکان چیز زیادی کم ندارد.گاهی حتی خیابان های دلگیری مثل بهشتی اش هم به آدم میچسبد.آن هم آدم خود شیفته ای مثل من که با خودش زیاد حال میکند.اگر خوب باشم خاکستری ترین خیابانهایش هم زیبا هستند و اگر بد باشم  هرجای دنیا به شکل یک توده ی خاکستری است.اما خیابان های گرگان ارواحی دارند که از همین حالا حسشان میکنم.ارواح نوینی که مسئول ثبت خاطراتند.ارواح دقیقی که درجای جای خیابان ها زندگی میکنند و جایشان ثابت است.لابه لای سنگفرش ها.درخت ها.جوب ها.کارشان ثبت تمام حالی است که در لحظه داری.به طوری که اگر هزار بار دیگر از آن محل رد شوی فقط قادری یاد یک چیز بیفتی.یک خاطره.یک حس.یک فناشده.یک تمام شده.بنابراین حواست باید جمع باشد که الکی خاطره رقم نزنی.چون کار ارواح رد خور ندارد....


+عزیزان جانم.گرامیان.حقیقتا که دلم برایتان تنگ شده.بیشتر از چیزی که فکرش را بکنید.باز هم خواهم نوشت...

باز هم خواهم نوشت...

پاییز می آمد

انار هایی را که پانیذ بهم داده،به علاوه ی روبان ها و گل سرهای بی شمارم میگذارم توی جعبه.تمام وسیله هارا جمع کرده ام،حرف های زدنی را زده ام،رفتنی ها را رفته ام،فلافل هایم را با پانیذ توی شهدا خورده ام،با بکس کنار خیابان باغ سیب قدم زده ام،لئو را بوسیده ام،با حیاط و با اتاقم خداحافظی کرده ام،روی دیوار های اتاقی که دیگر برای من نیست دست کشیده ام، و راهی شده ام...استاد همیشه میگفت دل نبند.و من همیشه نفهم ترین شاگردش بوده ام...

اهریمن

این بار فرشته نبودم.بلکه خود خود شیطان بودم.نه مثل همیشه از ازخودگذشتگی و فداکاری و بردباری و خویشتن داری و صبوری خبری بود،و نه معنی این مزخرفات را درک میکردم.این بار خود شیطان بودم.با چشم هایی سرخ و دندان های تیز و دست های خونی.این بار شیطان بودم و در جایی میان آتش و دود فرمانروایی میکردم.غرورها را له میکردم،عقده ها را خالی میکردم،قلب های مسخره شان را میشکستم، بهشان توهین میکردم،بهشان میخندیدم،زیر پا لهشان میکردم و انگشتم را میگذاشتم روی نقطه ضعف هایشان و فشار میدادم تا جانشان درآید.همه لگدمال شده،همه آش و لاش و همه پاره پوره.پلیدترین پادشاه روی زمین بودم.تاجم به رنگ خون بود.قلمرو ام حرف نداشت.آنها را به جان یکدیگر می انداختم.آنها بودند که آرزوی مرگ میکردند ولی مرگی درکار نبود.مرگ من بودم.پس مرا می پرستیدند، و من نمی کشتمشان...

این سایه های رد شده از کوچه کیستند؟

چقدر مرا میشناخت؟همان قدر که مسافران این ور مترو،مسافران آن ور را.ولی آنقدری تنها بود که وسط عروسی پیام داده بود:اون معجونی روکه گفتی درست کردم.البته با آبلیمو کمتر.چون بهت گفتم که دکتر چی گفته بهم ولی دکترا حرف زیاد میزنن.امروز صبح حالم خیلی بهتر بود.به نظرت اگه بهش آب جوش اضافه کنم و هرروز بخورم حالم بهترهم میشه؟...

هوایی

میگفت بار آخر چنان تنگ در آغوشم کشید که دریافتم آسمان  بی انتها همانجاست.پس بال هایم را به خاک سپردم و برای همیشه زمینی شدم...

قفسی با در نیمه باز

اینکه آدم چقدر باید لا مروت باشد که اسم پسرش را بگذارد قلی،نمیدانم.ولی به هرحال اسمش قلی بود.یعنی تمام دوران مدرسه بالای برگه های امتحان،جلوی نام،نوشته بود قلی.به عنوان قلی درس جواب داده بود.دوستانش قلی صدایش کرده بودند.توی ذهنش خودش را "هی قلی!"خطاب کرده بود.به هرحال او قلی بود.از آن قلی های افسرده.از آن آدم های غمگین.از آنها که بی هیچ دلیلی روزگارشان سیاه است و سیاه تر میشود.از آنها که چشمشان توی عکس ها بسته می افتد.نان لواش وقتی به آنها میرسد تمام میشود.که خودکارشان وقت امضا رنگ نمیدهد و خرابش میکند.که عصر های پاییزی تمام آب و گل های توی گودال ها ، می پاشد روی آنها...ساکت ترین،تنها ترین و البته عاشق ترین.حرف قلی برو نداشت.نظر قلی نظر نبود.مثل رابینسون کروزوی توی جزیره،تنها بود.اما توی جزیره نبود.وسط مردم بود.توی شهر.داخل مترو.توی صف.لابه لای پاساژ ها،جوب ها،دودها.

عاشق که شد رنگ رخسارش پریده تر شد و صدای بمش دو پرده زخمی تر.مثل پرنده ای که در قفسش باز میشود ولی نه به اندازه ی کافی.نه به اندازه ای که بشود ازش پر زد و پرید.قلم به دست ها عاشق که بشوند،قلم به دست تر میشوند.قلم تا ساعت ها رام انگشت های لاغر ولی چابکش میشد.میگویند آدم عاشق را از روی قیافه اش میشود حدس زد.اگر اینطور باشد قلی تندیس عشق بود.عشق لاغرش کرده بود.چشم هایش همه چیز داشت.چشم هایش کافی بود...دست به قلم می برد و از چشمش،تار تار ابرویش،فک ظریفش،لب های متناسبش، و مخصوصا موهای یارش مینوشت.جوری گیسو هایش را توصیف میکرد که آدم ناخودآگاه یاد یک تکه از آسمان شب می افتاد.همانطور درهم،همانطور پیچیده،سیاه و همانطور دست نیافتنی.

قلی باید توی  دهه ی چهل می بود.همان موقع عاشق لیلا،دختر همسایه، میشد که با چادر گل گلی اش عشوه کنان و زنبیل به دست میرفت عطاری سید موسی تا سیر و زرد چوبه بگیرد.بعد جوانی و نظر بازی پنهانی و نامه دادن و نامه گرفتن و شرم و عطر گل های خشک شده و قلب تیر خورده و عکس غروب ساحل و اینها.باید همان موقع می بود و می زیست و جوانی میکرد.نه حالا و توی دهه ی نود.عاشق دلباخته ای به نام قلی که عشق و عاشقی اش منقرض شده محسوب میشد هرچند شاید به حقیقت نزدیک تر بود.آن هم عاشق دختری که سر سوزنی قلی را دوست نداشت...گفته بود موهایت را نزن.التماسش کرده بود یک جورهایی.معشوقه ی بی اعتنا گوش نداده بود.گفتم که.حرفش برو نداشت.طرف پیش خودش گفته بود چرا باید به حرف قلی نامی که سرو وضعش هزاری نمی ارزد و منزوی و تو دل نروست،گوش بدهم؟

آخرین بار که دیدمش کنار سطل آشغال جلوی آرایشگاه زنانه ای نشسته بود و در حالیکه روی موهای بلند مشکی که پهن کرده بود روی پایش،دست میکشید،چانه اش به لرزش می افتاد.شبیه خسته ترین جوان پیری بود که دنیا به خودش دیده است.مثل اینکه هزاران بار در آب های هزار خلیج دور غرق شده بود و از هزار صخره عبور کرده بود و سرما و گرمای هزار بیابان را چشیده بودو حالا نشسته در جزیره ای که با آن و توی آن به دنیا آمده بود و برای دسته ای گیسوی مشکی قیچی شده ،اشک می ریخت.گریستن برای موهای معشوقه.اتفاقی که دیگر نمی افتد.عشق دهه چهلی.قلی بودن هم خیلی سخت است.


شب مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار

باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای...


+شهریار...

قیلون

_ فقط قیلون خوشگلا.فقط قیلون نکشید که آفته...

به قلیون میگفت قیلون.و از وقتی نشسته بودیم توی تاکسی داشت از مضراتش میگفت.زن با نمک تقریبا شصت ساله ای که به گفته ی خودش بعد از بازنشستگی آمده بود سراغ رانندگی و چه بشکن هایی  که نمیزد و چه ویراژ هایی که با سمند ترو تمیزش نمیداد.به علاوه ی من که جلو نشسته بودم،دو دختر و یک پسر هم عقب بودند که همه مان"خوشگلا" مخاطب قرار میگرفتیم.میگفت پول مهمون جیبه.میاد و میره.گاهی هست گاهی هم نه.که خدا کریمه.که شماها باید از جوونیتون استفاده کنین.که مغزتونو با فکرای ناخوش خراب نکنین و فقط...فقط قیلون نکشید که آفته...چند بار موقع حرف زدن دست هایم را گرفت و فشرد.دست های سرد مرا که یبس ترین موجود جهان بودم و دست باند پیچی شده ام را که ده هزارمین فرمش را پر کرده بود،ول داده بودم روی پایم.مثل دست یک جنازه که آماده ی کالبد شکافی ست...مسافر زنی بودم که مسائل و دل مشغولی هایش را با"می سپرمش به خدا"حل و فصل میکرد و با زن گل فروش سر چهار راه،میزد قدش و ازش گل میخرید و میداد به ما و میخندید و چروک های کنار چشم ها و لبهایش محو نمیشدند.چروک های زیبایش...مسافر زن شصت ساله ای بودم که دلش ازهمه ی ما جوان(!!)هایی که توی تاکسی اش نشسته بودیم ،جوان تر بود.پسر پشت سرم به شدت از صاحب کارش که دوتا پورشه داشت ولی ۸۰۰ تومن حقوق کارکنانش را نمیداد،شاکی بود.یکی از دختر هابه کسی که دوستش داشت نرسیده بود. دیگری با خانواده اش اختلاف داشت.و من...من بوی مرگ میدادم.من آمیزه ای از مسائل دردناک بودم.من تندیس خستگی بودم.و بد تر از همه به خیلی چیزها کوچکترین ایمانی نداشتم...من مسافر زنی بودم که توی دنیایش یک چیز بدترین بود:قیلون.