☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

بی وفا شده ایم وبلاگ نازنین.خوب میدانیم...

فوقع ما وقع

۱۴...۱۵ سالم که بود حس کردم توی شعر گفتن به یک جاهایی رسیده ام.به جاهایی که بتوانم عینک گرد بگذارم و ارایش نکنم و کثیف باشم که ازم بپرسند این چه هیبتی است؟و من هم بگویم: من شاعرم.و بعد اسپرسویم را بنوشم و به دور دست ها نگاه کنم.البته که این یک حس بود.آن موقع تقریبا هیچ جای دنیای شاعری نبودم.ولی خب فکر میکردم میتوانم باشم.حقیقتا که تصورم از شعر چییییز بسیار متفاوتی بود نسبت به حالا.

شنیده بودم که توی زیرزمین یکی از کافه های روشنفکرپسند کرج،شب شعری ترتیب اثر داده میشود(ترتیب اثر ربطی به اینجای متن نداشت اما دوست داشتم باکلاس باشم)که شعرای اهل قلم و اهل علف بسیاری در آن حضور دارند.بنابراین در غروب یک روز زمستانی شال و کلاه کردم و به سمت شب شعر مذکور راه افتادم... سیزده چهارده نفرحضور داشتند و همگی خرابِ کتاب های توی دستشان بودند.ناگفته نماند که بعدا کاشف به عمل آمد که همگی کتاب های چاپ شده ی خودشان بود.خلاصه اینکه هرکسی بالا میامد و شعرش را میخواند و بقیه،آنطور که میدیدم،نکات بسیاری را از شعرشان درمی یافتند.از شما چه پنهان که یک کلمه از حرف هایشان نمیفهمیدم.به قدری به کارشان مطمئن بودند که یک لحظه نمیتوانستم در دریای اطلاعاتشان شک کنم.خودم را یک تازه واردِ کوته نظر احساس میکردم.

از جاییکه تازه وارد بودم،شاعر فرهیخته ی مجلس از من پرسید:شما چه سبکی شعر میگی؟ گفتم:غز...گفت:اها باشه آفرین.ما اینجا فقط شعر سپید میخونیم...بهم برخورد.حتی حرفم را تمام نکرده بودم.در همین لحظه بود که جوانک خرقه پوشی رفت بالا و شروع کرد به خواندن شعری(!) در این مایه ها:

جیغ کرکس،[۱۵ثانیه مکث]چرم مبل را خراشید...[مکث با غم]قلبم ،از،پنجره،پرت،شد.....

بعد چشم هایش را بست و به پشتی صندلی تکیه داد.پس از اینکه در و دیوار مجلس از شدت کف زدن لرزید شروع کردند به نقدش.حقیقتا مدفوعم گرفته بود.دختر ۱۵ ساله ی را تصور کنید که مدفوعش گرفته هم به خاطر ارضا نشدن میل به دیده شدنش،و هم به خاطر اینکه..خداوندا این ها چه کسی را گول میزدند؟!

فکری به سرم زد.کاغذی برداشتم و بدون هیچ فکری،تاکید میکنم بدون هیچ فکر و احساس و منطقی،بی ربط ترین کلمه ها را پشت هم اوردم و لابه لایش هم تا دلتان بخواهد ویرگول و مکث و اینها گذاشتم.بعد اجازه گرفتم برای خواندش.ای کاش بودید.بعد از اینکه خضعبلاتم به پایان رسید پس از اینکه چند ثانیه نگاهم کردند،چنان برایم کف زدند که سقف به لرزه افتاد.نیم ساعت تمام ،شعرررررم را نقد کردند.هرکه خضعبلاتم را به «ایسم» های مختلفی بیشتر ربط میداد ،پر بارتر و باسواد تر بود.سر شعرم باهم بحث و جدال میکردند.یک عده مرا ستاره ی درخشان اینده،در آسمان شاعری دانستند.حال آن که هیچ کدام از مایی که آنجا بودیم،یک تار پشم از ماتحت دنیای شاعری هم نبودیم.شاعر فرهیخته ی مجلس بهم گفت که حتما در جلسه های بعدی حضور داشته باشم و مجلس را مزین کنم.انگار که مثلا از یک بچه سوسک بخواهد که دوباره با یک سرگین کوچک برایش روپایی بزند.من هم این قول را به او دادم.

موقع بیرون آمدن هرکس زودتر سیگارش را روشن کرد از همه خراب و درد کشیده تر بود و دنیا بیشتر از بقیه دهانش را مورد عنایت قرار داده بود.بهشان لبخند زدم و آنها را در حالیکه دست هایشان از شدت کف زدن سرخ شده بود،تنها گذاشتم.

اینطور شد که دیگر پایم را در هیچ شب شعری نگذاشتم.



هی.من دروغ گفتم.من غصه ات را نمیخوردم.میدانستم داری با اشک مینویسی.که هی آب دماغت را به پتو می مالی.میدانستم سرت در حال انفجار است.حتی میتوانستم رگ های شقیقه ات را تصور کنم که بیرون زده.من برایت ناراحت بودم،اما تمام حواسم به شکلات های توی دستم بود.نه از روی بیرحمی.ببین رفیق،نمیتوانی انتظار داشته باشی بیشتر از خودم،برای تو غصه بخورم.جلوی ادمی مثل من اشک نریز..من بیشتر از همه برای خودم ناراحتم.نمیتوانم برایت نقش بازی کنم.همه ی ما به طرز فجیعی تنهاییم.من نمیتوانم برایت فرشته ی نجات باشم.منتظرش نباش.اگر خودت نباشی،کس دیگری هم نخواهد بود.من فعلا قصد دارم خودم را از فکر رفتن روی پل و به پایین پرتاب شدن دربیاورم.

نیمه شب های خوابگاه به تنهایی قابلیت از بین بردن آدم را دارند.اگرهر انکار کننده ای را در شرایطی که در حال حاضر هستم،قرار دهید،گریه کنان اعتراف میکند.حتی به جرم های نکرده اش...

قصه را تا میشوم بیدار،یادم میرود...

کم کم دارد یادم میرود که بار اول که دیدمش چه تنم بود.چه تنش بود.وقتی از کنارم رد شد چه گفت.دارد یادم میرود که بال درآورده بودم.دارد یادم میرود که بازوهایش چه دمایی داشتند.انگشت هایش چقدر بلند بودند.چند تار مو از ریش های چانه اش سفید شده بود.بوی نفس هایش دارد یادم میرود.داغی گردنش هم.رگ های آبی روی ساعدش هم.دارد یادم میرود که آن روز توی کافه چه خوردیم.که کدام گردنبند را برایم خرید.کدام متن را برای من نوشت.کدام حرفش دیوانه ام کرد...دارد یادم میرود که آن بوسه ی هول هولکی توی ایستگاه از کدام سمت گونه اش بود.بعدش چه گفت.کدام کفش ها پایم بودند وقتی داشتم ازش دور میشدم...دارد یادم میرود بوی کدام عطر را میداد وقتی سرش روی شانه ام بود.وقتی موهایم را کنار زد؛یک وری کرده بودمشان یا فرق باز بود؟...دارد یادم میرود که کدام پیراهن تنش بود وقتی در آغوشش گرفتم.وقتی...همه چیز دارد یادم میرود.دارم میترسم...

من ابرانسان نیستم!

با شما که این حرف ها را ندارم.از آشنایی با آدم های جدید می ترسم.این را فقط خودم میدانم و خودم.مخصوصا آدم هایی که به آشنایی با من مشتاقند.آنهایی که تعریفم را شنیده اند.از کار هایم شنیده اند.و حالا مشتاق آشنایی و رفاقتند.من در ذهنشان ابر انسان فوق‌العاده ای ام که موفق میشوم.که از ته دل میخندم.که خوبم.که قشنگم.که مثل یک پروژه ی موفق می مانم...نه اینکه نباشم ،نه اینکه ادا باشم،اما میدانید،هیچ حس خوبی نیست که در ذهن کسی یا کسانی یک ابر انسان باشید.برای اینکه ابر انسان ها اوج را به نام خودشان زده اند.زشت است اگر یک ابرانسان بال نداشته باشد.ابر انسان گریه نمیکند.دلش نمیگیردمشکلاتش را با فوت کردن حل میکند.تردید نمیکند.غر نمیزند.اشتباه کند؟! حرفش را نزنید.پله های موفقیت برای او ساخته شده اند و نقشه را بلد است.ابر انسان پنجه های طلایی دارد.صدایش را بالا نمی برد. دست توی دماغش نمیکند.درها را بهم نمیکوبد.فحش نمیدهد.کم نمی آورد.ابرانسان نفس مسیحایی دارد و عصای موسایی.استعدادش به دست آوردن است و شغلش موفق شدن.او کامل است.

انسان ها با این تصورات وارد زندگی ام میشوند.با من دوست میشوند.بعد کم کم می بینند که خیر! من هم اشتباه میکنم.من هم غر میزنم.من هم دست توی دماغم میکنم.من هم بی تربیت میشوم.من هم شکست میخورم.من هم عاشق میشوم...بعد یک ای بابااااا اینم نشدِ بلند توی ذهنشان میگویند و کسی را که فکر میکردند ابرانسان است تنها میگذارند...

فقط باش.اصلا هرچی تو بگی.هرچی تو بخوای.نباشی تیکه ی بزرگی از دنیای من سیاه میشه.فقط باش...

میگفت امشب خودِخدا را تو چشم هایم دیده.





+۱۱ نفر از عزیزانم اعلام وجود کردند.برای آن ۱۱نفر و خودم مینویسم.همگی میشویم ۱۲نفر.

میشود لطفا اگر مرا میخوانید اعلام کنید؟میشود صدایی از خودتان دربیاورید؟حتی در حد چند نقطه که فقط بدانم هستید؟

دیدی چطور با دیاپازون های شکسته کوک شدیم؟...

دوست داشتم باشی.مخصوصا وقت هایی که حالم خوب است.وقت هایی که دل توی دلم نیست.دوست داشتم باشی و ببینی که چطور کار میکنم.مرا وقت شادابی ببینی.وقت هایی که رژ قرمز میزنم.وقت هایی که دستم به سیگار کشیدن نمیرود.وقت هایی که موهایم را می بافم.وقت هایی که انگار در دنج ترین گوشه ی عالم لم داده ام و سرتاپا زرد پوشیده ام.دوست داشتم مرا ببینی وقتی احساس موفقیت میکنم.وقتی خودم را دوست دارم.وقتی خودم را دوست دارم....دوست داشتم مرا ببینی وقتی ناشیانه ولی با اعتماد بنفس آشپزی میکنم.وقتی سعی میکنم بین خودم و فلفل و زردچوبه و ماهیتابه علاقه ایجاد کنم.وقتی کتاب میخوانم.وقتی غرق میشوم...دوست داشتم مرا در حال خوشم ببینی.که آواز میخوانم.که غصه نمیخورم.که شوخی میکنم.که برای ارام شدن لازم نیست به دوردست ها فکر کنم.دوست داشتم باشی و ببینمت که یقه ات را صاف میکنی.کفش هایت را درمیاوری.می آیی داخل. وقتی لیوان چای را به لبت میچسبانی.که وقتی سردت شده چه شکلی میشوی.وقتی فکر میکنی،وقتی غرق میشوی....دوست داشتم مرا ببینی وقتی چیز جدیدی کشف میکنم.وقتی تفکری تو ذهنم جوانه میزند و مرا امیدوار میکند.وقتی غم تا فرسنگ ها از من دور شده.وقتی مردم را دوست دارم.وقتی لای مردم هستم و تنش ندارم.وقتی نمیخواهم فرار کنم...دوست داشتم ببینمت وقتی خوشحالی.وقتی حوصله داری.وقتی موهایت را بالا میدهی...دوست داشتم مرا ببینی وقت هایی که فکر میکنم باید یک گلدان بخرم.باید عشق بورزم.باید خوب باشم.وقت هایی که به تو فکر میکنم و بهتر کار میکنم.به تو فکر میکنم و بهتر نفس میکشم.به تو فکر میکنم و....