☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

از سخنان شب نویس

ترجیح میدهم با تبر قطعه قطعه شوم و از روی قطعاتم هجده چرخ رد شود، ولی در زندگی ام حالتی پیش نیاید که کسی فکر کند دارد در حقم لطف میکند...

ساعت 21:30 به وقت کرج

از همان موقعی که نشستم توی اتوبوس حواسم به آقای کم سن و سالی بود که دو تا بچه توی بغلش داشت.یکی شاید نزدیک 4سال و دیگری کمتر از 1 سال.تمام مدت حواسم به دست های کوچولوی بچه ی کوچکتر بود.و پاهایش.چقدر ناز و معصوم بودند.تا به حال بچه ای به آن سن و سال ندیده بودم که به جای مامان توی بغل بابایش باشد.وقتی گریه میکرد بابایش شیشه شیر حاوی مایعی قرمز را میگذاشت توی دهنش.به لادن گفتم ببین چقدر گوگولیه...هندزفری اش را جابجا کرد و نگاهی بهم انداخت که معنی اش میشد: کجاش گوگولیه؟!.به نظر من که قشنگ بود.همه ی بچه ها توی آن سن قشنگ هستند.و وقتی این قشنگی با مظلومیت قاطی بشود، میشود یک اثرهنری ِ زنده ی درام گونه ی غم انگیز...از بچه های توی آن سن خوشم می آید.موجودات کوچولوی بیگناهی هستند که به این دنیا پرت شده اند. و آخ که اگر این پرت شدن نتیجه ی بی احتیاطی، حواس پرتی ویا بیخیالی پدرومادر باشد...آخ که چقدر غم انگیز میشود.کاری به جماعتی که یک چیزی روی سرشان است ندارم.یا کاری به مذهب و دین.یا فرهنگ.ولی گاهی پدر و مادر می توانند یک جنایتکار باشند.وقتی به این فکر نمیکنند که آیا میتوانند بچه را درست تربیت کنند؟ آیا قادرند شرایطی را برایش فراهم کنند که  پس فردا بلند نشود بگوید چرا مرا آوردید توی این دنیای کوفتی؟البته گاهی هم...پدر و بچه هایش نزدیک مترو پیاده شدند.لادن گفت خیالت راحت شد؟.لبخند زدم و به بچه ی کوچکتر لایک نشان دادم.حتما وقتی بزرگ تر میشود معنی علامتی را که بهش نشان دادم میپرسد.امیدوارم کسانی که جوابگویش میشوند اهل بلاد کفر باشند....

قدم زنان از سمت شهدا می آمدیم پایین.نگاهم به پوتین هایم بود.داشتم فکر میکردم که خریدن دوچیز همیشه حالم را خوب میکند.یکی انگشتر و دیگری کتاب.دوست دارم کتابخانه ام بزرگتر از کل خانه ام باشد.وتویش پر باشد از کتاب هایی که خوانده ام...داشتم فکر میکردم که گاهی باید در بعضی چیز های زندگی ام تجدید نظر کنم.در رابطه ام با آدمها. در دوست داشتنشان.در انتظاراتی که بعد از دوست داشتن شان به وجود می آید.در میزان اهمیتی که برایم دارند...تا  آمدیم به خودمان بجنبیم ساعت نه و نیم شب شده بود.نه و نیم شب به  بعد، اگر دختر باشید، شهر مخوف به نظر خواهد رسید.انگشترهای دست فروش ها توجهتان را جلب نخواهد کرد.نگاه راننده تاکسی ها مثل گرگ به نظرتان میرسد.هزار بار مسیر خانه را توی ذهنتان مرور میکنید و به خودتان آرامش میدهید که سالم به خانه خواهید رسید.آدم ها شکل غول میشوند و راننده تاکسی ها دیو چهارسر.حس میکنید هرکس که از کنارتان رد میشود قصد شومی دارد.اگر دختر باشید و نه و نیم شب بخواهید از خیابان رد شوید هر کدام از ماشین ها شش بار بوق میزنند.اگر دختر باشید و نه و نیم شب بیرون باشید، هرچقدر هم ادعای قوی بودن داشته باشید، باز هم دست و پایتان می لرزد.باز هم آب دهانتان خشک میشود.و اگر مثل من باشید دوست دارید بابایتان را بلند صدا بزنید و او هم سریع بیاید و شما را از جامعه ی وحشی دور کند.بیاید شما را بغل کند.مثل چهار سالگی هایتان... راننده تاکسی زن بود.وقتی نشستیم احساس امنیت میکردیم.احساس میکردیم حالا خطری تهدیدمان نمیکند.آقایی که پیشم نشسته بود پاهایش را کاملا جمع کرده بود و سر پیچ ها مثل بچه ی آدم خودش را سفت میگرفت تا مثل دیگر مردان غیور سرزمینمان نیفتد روی مونث بغلی.دستش روی پای خودش بود و سرش توی کار خودش.مونث ایرانی که باشید ناخودآگاه به این آدمها می گویید با شخصیت.با ادب. آقا.با غیرت.یعنی به کسی که به ساده ترین حقوق دیگران احترام میگذارد خواهید گفت آقا.درحالیکه این یک ویژگی نیست، بلکه یک وظیفه ی انسانی است. که ما به دلیل زیستن در چنین جهانی از آن به عنون امتیازی فوق العاده نام می بریم....رسیدیم.مامان خانه نبود.از وقتی رمضان آمده خانه ی اول مامان مسجد شده.بابا داشت بی بی سی نگاه میکرد.چای حاضر بود.


هذیان

نگو که آنجا ماندنی شدی دکتر.قول داده بودی بهار، یک بار هم که شده بیایی وطن.اینجا بهار دارد ته میکشد دکتر.از شعر هایت می فهمم که چقدر دلتنگی. اما از جنس دلتنگی کسی که میگفت: دلتنگ چیزی ام که دوست ندارم دوباره برگردد...وفتی هنوز حالم را میپرسی یعنی امیدواری که بهتر شوم.متاسفم که امید هایت به وقوع نمی پیوندد.ملول تر از آنم که بتوانم با کلمات حس و حال این روزها را برایت شرح دهم دکتر.وقتی  خسته میشوم از خودم میترسم دکتر.چون برای ادامه ی زندگی ام مثل یک جانور خطرناک و عصبانی تصمیم میگیرم.گفتم ترس...دقیق دو بار توی زندگی ام ترس را با گوشت و خونم احساس کرده ام. اولین بار مربوط به آن دوره ای میشد که اسید پاشی اوج گرفته و مد شده بود.داشتم خسته از کلاس برمیگشتم که یک ماشین کنارم ایستاد و آرام صدا زد:خانوم...تا برگشتم ببینم چی شده یک لیوان آب داغ ریخت روی صورتم وبلافاصله صدای خنده ی دونفر به گوشم رسید.خوب یادم می آید که نشسته بودم روی زمین و درحالیکه دستهایم روی صورتم بود ، داد میزدم  و از ترس اینکه یکهو صورتم مثل پیتزا کش بیاید جرات نمیکردم دستم را بردارم( دلم برای جنسیتم میسوزد دکتر...) و بار دوم مربوط به خودم میشود دکتر.که به درجه ای رسیده بودم  که  به مقصد راه آهن کوله ام را جمع کرده و منتظر قطاری ایستاده بودم که قرار بود پایان بخش زندگی ام باشد...میدانی دکتر، یک چیزهایی هستند که نمیشود توضیحشان داد.مربوط به لایه های درونی آدم میشوند.که زبان برای توصیفشان ابزار ضعیف و کوچکی ست.یک سری تفکرات.یک سری تصورات.که روح آدمی را آزرده میکنند دکتر.( این سردرد های لعنتی ول کن نیستند دکتر)اگر بخواهی این ها را برای کسی توضیح بدهی کار احمقانه ای میکنی.چون به فرض مثال اگر هم کسی بفهمد نمیتواند کاری بکند.

آدمها هیچ وقت مارا آنطور که هستیم نمی خواهند دکتر.یا قصد تغییر دارند یا تخریب.به گونه ای که انگار رسالتی در این باب دارند که حتما باید انجام شود.تا خشتک زندگی تو کار دارند.میخواهند به هر نحوی که شده حقشان را از زندگی تو بگیرند و نقششان را ایفا کنند.حتی اگر با لگد بخواهی بیرونشان کنی!....پشت تلفن به هق هق افتادن هیچ حس خوبی نیست دکتر.در آن لحظه حس میکنی یک بازنده ی تمام عیاری.مهم نیست بعد از آن چقدر موفقیت به دست می آوری.مهم این است که زندگی ات دو قسمت میشود...پرحرفی هایم را ببخش دکتر .سفارش کن که برایت غذای شور درست نکنند دکتر.شعر آخرت معرکه بود...

دیر زمانیست که بارانی ام...

مرد فرو  رفته در آیینه کیست

تاکه مرا دید به حالم گریست

ساعت خوابیده حواسش به چیست؟

مردن تدریجی اگر زندگیست

"طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام..."

+علیرضا آذر

به ارتباط تو با سوسک های در تختم/که حس کنی چقدر مثل قبل بدبختم...

لامپ خاموش است و لپتان را چسبانده اید به بالش و دلتان میخواهد که خوابتان بیاید ولی نمی آید.از خاطرات دوران جنینی تان تا مخلفات شامی که خوردید هجوم می آورند توی ذهنتان. و همچنین حرف هایی که به موقع باید می زده اید  و نزدید.فحش هایی که باید می داده اید و ندادید.یاد کلاس اول ابتدایی می افتید که یکی از بچه ها روی نیمکت آخر شاش کرده بود و شما و بقیه ی بچه ها مثل یک حیوان نجس با او رفتار کرده بودید.و بعدها فهمیدید که بیمار است و دست خودش نیست و  اینها،مثل چیز پشیمان شدید.یا اینکه توی اولین کنسرتتان باید پای راست را روی چپ می انداختید و شما چپ را روی راست انداخته بودید.در همین احوالات ناگهان احساس میکنید موجودی از فاصله ی 1سانتی به شما خیره شده.نور گوشی تان را که می اندازید رویش با یک سوسک مواجه میشوید که قصد دارد با شاخک هایش بینی شما را نوازش کند.از جایتان پلنگی بلند میشوید و برق را روشن میکنید و به کائنات فحش میدهید که چرا یک شب خواب راحت ندارید.سوسک با دیدن شلوارک طرح باب اسفنجی شما میخندد.نگاهش میکنید. بی حوصله تر از آنید بروید دنبال حشره کش بگردید.از طرفی نمیخواهید بکشیدش.یاد گرفته اید با دنیای اطرافتان با صلح رفتار کنید.(هرچند شیخ درونتان میگوید گور بابای این حرف ها).اسپری فیکساتیو طراحی را بر میدارید و کمی روی پس کله اش اسپری میکنید.کمی سرفه میکند و به ریش شما میخندد.مامان را صدا میکنید چون که مامان استاد گرفتن سوسک است بدون اینکه آسیبی به آن بزند.یک نایلون می کند توی دستش و می آید خیلی راحت سوسک را میگیرد  و نایلون را برعکس میکند و سرش را گره میزند و میدهد دست شما و میرود.شما درحالیکه پتو را به خودتان پیچیده اید فکر میکنید که اگر نخواهید یک سوسک را بکشید باید چکارش کنید...

سوسک توی نایلون نشسته و غرورش را حفظ کرده.در اتاق را باز میکنید.در حیاط را باز میکنید و میروید توی کوچه.نایلون حاوی سوسک را میگذارید وسط خیابان و بدو بدو کنار میروید.درحالیکه فکر میکنید که سزای عمل سوسکی که نصفه شب آمده کنار بالشتان باید همین باشد، حس دل سوزی تان گل میکند.بدو بدو میروید سوسک را بر میدارید.از چهره اش مشخص است غرورش خدشه دار شده.چون وسط خیابان گریه کرده.نایلون را کمی سوراخ میکنید.قصد دارید توی سطل آشغال  بزرگ کنار پیاده رو ولش کنید.اما تا نزدیکش میشوید یاد پسر بچه هایی می افتید که صبح سرشان را میکنند توی سطل و بین آشغال ها دنبال پلاستیک میگردند...پس پشیمان میشوید و سوراخ نایلون را با انگشت میگیرید.گاهی پای پرز دار سوسک به دست شما میخورد و شما یک جوری میشوید.نیمه شب وسط کوچه با پتوی پیچیده به خود و شلوارک طرح باب اسفنجی با یک نایلون سوراخ حاوی سوسک ایستاده اید و نمیدانید چکار کنید.چون یک دیوانه هستید دوست هم ندارید توی خیابان ولش کنید.یک چاه فاضلاب پیدا میکنید.کنارش زانو میزنید و قسمت سوراخ نایلون را میکنید توی سوراخ درپوش.نایلون را که در میاورید سوسک نیست.دوست دارید فکر کنید که او حالا خوشبخت است.بلند میشوید و برمیگردید منزل.خوابالو میروید توی اتاقتان و بدنتان را کش و قوس میدهید و آماده میشوید بخوابید...که می بینید کنار بالشتان یک سوسک نشسته...

+تیتر از سیدمهدی موسوی


من سفر کردم از ترانه شدن...

نشسته بودم توی پارک خلوت نزدیک یک مدرسه ی راهنمایی ، که شب ها محل تجمع چاقوکش ها و خفگیر ها می باشد ولی روز ها آرامشش ستودنی ست.چند تا دختر 13-14ساله راهنمایی هم آخرین امتحانشان را داده بودند  و چند تا چیپس و پفک گذاشته بودند که بعدا بخورند و حالا داشتند با یک بطری آب، آب بازی میکردند و دنبال هم می دویدند و از آمدن تعطیلات شاد بودند.که یکهو یک ماشین پلیس آمد کنار پارک و ترمز کرد و یک پلیس مرد و چند تا زن مثل اینکه دنبال خلافکار بکنند، بدو بدو آمدند و دختر ها را محاصره کردند و آقا پلیسه داد زد: چیکار میکنین اینجا؟؟مادر یکی از دختر ها گفت: این دخترمه، اینا هم دوستاشن.امتحانشونو دادن جشن گرفتن.من خودم حواسم بهشون هست جناب سروان.آقا پلیسه گفت: شناسنامه شون کو؟مادر دختر گفت: آخه کسی با خودش شناسنامه نمیبره مدرسه!به خدا این دخترمه! اینا همشون از درس خونای مدرسه ن.چون امتحاناشون تموم شده میخوان روز آخرو یه ذره خوش باشن وگرنه...جناب سروان گفت:شما بار آخرتون باشه خانوم.بقیه رم می بریم آگاهی تا پدرمادراشون بیان تعهد بدن.گریه ی دختر ها و توروخدا توروخدا گفتنشان تاثیری بر کسی نگذاشت.خواستم داد بزنم اشک هایتان را پاک کنید.سرتان را بالا بگیرید. نگذارید هیچ کسی بفهمد ترسیده اید.سرتان را بالا بگیرید.به مسخرگی این اتفاقات بخندید.به مسخرگی این زندگی بخندید.بگذارید قهقهه هایتان گوش مافوق را کر کند....تا به خودم آمده بودم اثری از کسی نبود.روی نیمکت چند تا چیپس و پفک دست نخورده باقی مانده بود.باد برگ درخت هارا تکان میداد.از روی نیمکت بلند شدم و مثل خزنده ای که نخواهد دیده شود، آرام از کنار دیوار و کوچه پس کوچه ها خزیدم و بی سرو صدا رفتم خانه...

اندر حکایات مال مفت

روزی از روز های ماه ژوئن، شب نویس کبیر در حالیکه غرق در مسائل لاینحل عالم بالا سر در شنل خویش فرو برده و در حال مراقبه بودندی، درحول بلوار شهرداری جولان عارفانه دادندی که ناگهان شیخ ابوالحسن بلعمی عبد الصغیر بلژیکی رادیدندی که همچون میمون های دست آموز سرزمین هندوستان از شجرات توت کنار خیابان صعود کرده و بی درنگ از آن مواهب کنده و بر دهان خویش چپاندندی، به گونه ای که انگار نه انگار با آن دستان قحطی زده قلم درنهاده و کتب نفیسی چون الجنایت والمکافات رانوشتندی.و خیل عظیمی از خیلتاشان و نوکران و چاکران وی را دوره همی کرده و نظاره کردندی.شیخ شب نویس انگشتان اربعه را از شدت تعجب به دهان برده و چون عقل وی به دلیل واقعه قد ندادندی صلا زدندی که : السلام علیک یا شیخ بلژیکی.امیرالامرا، کبیرالکبرا، قشنگ الخُفنا .تا جایی که خبر دارم شمارا از این گونه نباتات فراوان است و اندرون حیاط پشتی شما از نخل باسق گرفته تا شجرات ثمرات استوایی فراوان بودندی و خیلتاشان سبد سبد از آنها بردندی تا به سرزمین بلخ صادر کردندی! حال دلیل لمباندن قحطی گونه ی این چنینی را نفهمیدندی!شیخ بلژیکی نگاهی به غایت معنا دار  و جانکاه به شب نویس انداختندی: یا شیخ المونث در مکتب کدام شیخ ،مرید بوده ای؟شب نویس جواب داد: شیخ ملاعلی مرندی  فاضل گرمارودی جالب المرض قشیری.شیخ بلژیکی آهی کشیدندی و گفتندی: خاک بر سر شیخ ملاعلی مرندی فاضل گرمارودی جالب المرض قشیری، آن پیر زندیق، بنمایندی که به مریدانش نیاموختندی که مال مفت یک مزه ی دیگر داشتندی...شیخ شب نویس ناگهان نعره ای زندندی و خواست که یقه هارا بدرندی که چون مونث بودندی، تمام ملتزمین جلف شیخ کافی با عیون باز به یقه ی وی چشم دوختندی و دیگر به مطاوعت از یکدیگر سر هارا به هم نکوفتندی.شیخ المونث که وضعیت را چنین دیدندی یقه ی خویش را سفت چسبیدندی و نعره زنان و اشهد گویان سر به بیابان گذاشتندی.

زل میزنم به سقف در این رختخواب ها...

دراز کشیده ام کف اتاق و زل زده ام به سقف.آخ که (نیمه)شب ها چقدر طاقت فرسا میگذرند.چقدر دردناک میگذرند.چقدر من خسته ام.یکی نیست بگوید گه میخوری از الان خسته میشوی که من هم سکوت کنم و سرم را بیندازم پایین و او از حرفی که زده پشیمان شود.یکی هست که بگوید گه میخوری از الان خسته میشوی ولی جوری نیست که بتوانم سرم را بیندازم پایین و او پشیمان شود.اگر ساکت شوم پر رو میشود.بنابراین بهش میگویم خفه شو و او خفه میشود.به تمام آدم هایی که زندگی مرا از دور می بینند و بعد راجع به طرز فکرم نظر میدهند هم همین را خواهم گفت.زندگی من از دور بسیار بسیار زیباست.یعنی حرف ندارد لامصب.یک آدم شاد هستم با وضعیتی خوب که به خیلی چیز ها میرسم.جوش های عصبی ام از دور دیده نمیشوند.یا لاغر شدنم . یا شب های...پسر همسایه باز هم عربده کشی را شروع کرده.هفته ای یک بار سر یک نفر داد میزند و خواهر مادر طرف را در تهدید هایش عریان در اختیار میگیرد.هر دفعه هم تهدید به شکستن در میکند ولی هیچ گهی نمیخورد.اگر من با عصبانیت تهدید به از بین بردن چیزی بکنم، حتما از بین می برمش.تهدید بدون عمل آدم را بی خاصیت میکند.گوش هایم را میگیرم تا فحش جدید یاد نگیرم.همین چندتایی که بلدم کافیست.از فحش هایی که مربوط به اعضای بدن است هیچ خوشم نمی آید.

پای راستم درد میکند.سرم هم که طبق معمول در حال انفجار است.روی سقف دوتا بچه عنکبوت راه میروند و   آواز میخوانند.حشره ها توی اتاقم آزادند.البته به جز سوسک ها.آن هم سوسک های کرجی که همگی عضلانی و باشگاه رفته هستند.چند دقیقه پیش چیزی که سیفون با خودش برد، خون بود.خونی که دلیلش جنسیت اینجانب است.و دردی علاوه بر درد هایی که دارم بدنم را فرا گرفته.دردی که دلیلش جنسیت اینجانب است.و غم هایی که از مغزم بیرون میزنند.غم هایی که دلیل شان علاوه بر جنسیت اینجانب چیز های دیگر هم  هست.به شرع فکر میکنم.به دین . به خدا. به جنسیت. به معلم پرورشی راهنمایی مان که بهمان یاد میداد ماهی یک دوره قرار است دهنمان سرویس شود. و باید شاد باشیم چرا که داریم بزرگ میشویم و گه بخوریم که اعتراض کنیم چون گناه دارد و این اتفاق نشانه ی سلامتی و خانم شدنمان  است. و وقت و بی وقت تاکید میکرد که باید جوری رفتار کنیم که در شان مادر آینده باشد!! و من توی دلم میگفتم ارواح عمه ات و اولین کسی بودم که وقتی هنوز دخترک های بیچاره مان از دردهای عظیم و جدیدی که آمده بود سراغشان یواشکی می نالیدند، با آن کنار آمدم و بهش گفتم که نمیتواند مرا بکشد.کنار آمدن به معنی دوست شدن نیست.آنهایی که با درد ها و بیماری ها و تومور هایشان دوست میشوند فقط مهمان های ماه عسل هستند.به خاطر اینکه چاره ی دیگری ندارند.با درد که نمیشود دوست شد.فقط باید زل بزنی بهش و بگویی که حق ندارد تو را بکشد...در شان مادر آینده!! سیستم آموزشی ما از بیخ گندیده بود.سرتاته و ته تا سرش مشکل داشت.پر از آدمهای مشکل دار بود.هیچ کسی نبود بپرسد که چه دلیلی دارد یک دختربچه ی 13 ساله مثل یک مادر رفتار کند؟آیا در آینده کم غمگین خواهد شد؟ کم درد خواهد کشید؟...

خوابم نمیگیرد.نای شعر خواندن هم ندارم .شعر  دیوانه ترم میکند.برای من شعر، حکم قرص ماه را دارد برای مجنون.پشه ها بالای سرم وزوز میکنند اما هیچ کدامشان نیشم نمیزنند.پشه های کمی هستند که مرا نیش بزنند و بلافاصله پس از نیش زدن میروند پیش دوستانشان و مرا  با انگشت نشان میدهند که: اون هیکلی رو که افتاده اونجا نیش نزنین خونش مزه ی چیز میده. و چیز در فرهنگ لغت پشه ها نمیدانم چه معنی به خصوصی داشته باشد.خون آدمی که غمگین شده و مثل جسد افتاده وسط اتاق و چه بیدار باشد و چه خواب، کابوس می بیند، نباید هم خوشمزه و پشه پسند باشد.محسن خان نامجو صدایش  را نازک کرده و توی گوشم میخواند: کوچولو کوچولو کجایی..چرا پیش ما نیایی...تو که مثل من بچه ای ..بچه ی تو کوچه ای..کوچه که جای بازی نیست..مامان و باباش راضی نیست...کم کم دارد خوابم میگیرد... 

گاهی فکر میکنم همه ی چیزایی که قرار بوده حس کنم، احساس کردم و از اینجا به بعد چیز جدیدی قرار نیست حس کنم، فقط نسخه های کوچکتری از اون احساسی هستن که قبلا تجربه کردم...

+فیلم Her

مثل احوال تار بی شهناز...

بار الها ! طبق محاسباتم گمان میکنم که داری میزان سگ جان بودنم را امتحان میکنی.مرا گذاشته ای لای پرس که ببینی استخوان هایم تا کی تحمل دارند و نمی شکنند.همه ی اینها هم روزی تمام میشوند لابد.فقط فشار راجوری تنظیم کن که وقتی از لای پرس آمدم بیرون بتوانم سر پا بایستم

+ میتوانم ادعا کنم همه چیز به شدت روی اعصابم، روی حساس ترین جای اعصابم، قرار گرفته. یقین دارم که چیزی جز طبیعت نمیتواند مرا از دست خودم خلاص کند.و هیچ چیز به جز آدمها نمیتواند حالم را بد تر کند